دل پيش يار خويش است در دست من نباشد
جز عشق روي جانان در جان وتن نباشد
يادش هميشه هستم چشم از زمانه بستم
رفت دل دگر ز دستم با خويشتن نباشد
باشد نه در دل و جان جز شوق وصل جانان
جز وصف يار و ياران شعر و سخن نباشد
همواره در برابر باشد خيال دلبر
صحبت ز يار ديگر در انجمن نباشد
اين دل در انتظار است بي او چه بيقرار است
چون شوق وصل يار است ميل وطن نباشد
باشم به ياد مولا هر لحظه من به هر جا
بي او قشنگ و زيبا دشت و دمن نباشد
پر شد وجودم از دوست در خون و در رگ وپوست
هر تار و پودم از اوست از من بدن نباشد
کاش پيش من زماني آيد به مهرباني
از يوسفم نشاني چون پيرهن نباشد