یک حس تازه کنجسرم تیر میکشد
دیوانه میکند، و به زنجیر میکشد
هر نیمه شب، شکسته و گمراه میروم
هی رو به روی چشم خودم راه میروم
جا ماندهام، به این همه آدم نمیرسم
دیگر به گرد پای خودم هم نمیرسم
آه از کجاست این همه بوی خوش بهشت
گویی کسی دو مرتبه نام تو را نوشت
چشمم دوباره داغ و مهآلود میشود
با جرم انتظار سرم دود میشود
از تو سرودن، آتش بر دامن است، مرد!
این بار هم که قرعه به نام من است، مرد!
یک صبحِ انتظار، تو را خواب دیدهام
من صد هزار بار، تو را خواب دیدهام
دیدم که آب در نظرم شعله میکشد
گویی زمین درون سرم شعله میکشد
دیدم جهان، درون خودش آب میشود
فریادها به سمت تو پرتاب میشود
دستان التماس به سوی تو آمده است
یک دشت عطر یاس به سوی تو آمده است
دیدم که رودهای جهان گُر گرفته است
در چشم من زمین و زمان گُر گرفته است
این تکه پارهها که به منقار کرکس است
دروازه ی شکسته بیتالمقدس است
آه ای غربیه! دشت گلایل بگو کجاست؟
افسانه دریده کابل بگو کجاست؟
اطفال پا برهنه ی سرد پریده رنگ
یک مشت قلب ساخته از چوب و سرب و سنگ
هر صبح، مردمِ اسیر جنون خویش
صبحانهای مرکب از نان و خون خویش
دنیا سراسر آتش و اجبار و خون و درد
موعود من دوباره به ساعت نگاه کرد ...
علی حاجی عبدالعلی