کبوترانه در این عصر بی پر و بالی
دلم به یاد شما عاشقانه میگیرد
هوای باتو پریدن نشسته در بالم
سراغ همسفری بی بهانه میگیرد
مرا ببر، ببر ای عشق از شب کوچه
به شهر هشتم آئینه، در تب توفان
مرا ببر به تماشای ناگهان- چشمه
به پای بوسی سنگها پس از باران
رسیدهایم من و شب، سلام ای خورشید
که با تبسم تو ماه رهروان روشن
دلم همیشه به یادت بلندپرواز است
که با اشاره تو راه آسمان روشن
سلام بر تو که انگشت تو نسیم صباست
چه سرخوشانه گره میگشایی از دردم
دلم پرنده و دست تو آشیانه مهر
از این رهایی یکدست برنمیگردم
ز ما نگاه مگردان که ذرهایم آقا
تو آفتاب بلندی و سایهها بسیار
در این کناره که باشیم ذره، خورشید است
در این کرانه که باشیم سنگها، دلدار
حدیث سلسله العشق را روایت کن
تبارنامه نام پیمبران این جاست
از ازدحام پریشان بی پناهیها
سفر کنیم که آرامش جهان این جاست
من از زیارت یک صبح تازه میآیم
دلم زلال و شبم مثل صبح خنده گشاست
قرارگاه دل بیقرار خسته دلان
رواق روضهی تو خانه امید و رضاست
قسم به حرمت همصحبتی خداوندا
مرا به غربت این خاک آشناتر کن
در این زمانه که پروازها زمین گیر است
مرا دچار قفس کن، مرا رهاتر کن
صادق رحمانی