اولين كاركرد هاليوود ترسيم دشمن جديد يعني “اسلام” است(بخش اول)

0

دوره اخير دوره‌اي است كه بازيگر اصلي در اين زمينه هاليوود است. يعني هاليوود عنصر اصلي است. اگر بنگريم كه كاركرد هاليوود در اين حوزه چيست، نماد آمريكا به عنوان يك عقاب، چشمي دارد كه اين چشم همان آمريكا و هاليوود است. ما هاليوود را عنصر اصلي و چشم اين تمدن مي‌دانيم. در واقع مي‌توان گفت، آمريكا غير از هاليوود چيز ديگري نيست.

 

 

حسن عباسي در مقدمه‌اي بر تحليل سريال اليس (Alias):
اولين كاركرد هاليوود ترسيم دشمن جديد يعني “اسلام” است

اشاره: متن زير قسمت اول سخنراني حسن عباسي پيرامون مقدمه‌اي بر تحليل سريال اليس (Alias) مي‌باشد كه در فرهنگسراي ارسباران تحت عنوان سلسله بحث‌هايي پيرامون نقد و تحليل برفيلم‌ها و سريال‌هاي هاليوودي ايرادشده است.

به گزارش رجانيوز، تبيين سينماي استراتژيك و انگاره سريال‌هايي كه اهميت استراتژيك دارند موضوع اصلي اين مقدمه مي‌باشد.

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بسم ‌الله الرحمن الرحيم و به نستعين انه خير ناصر و معين

عموماً براي كسي كه كلاس‌داري و يا سخنراني مي‌كند، بحث تكراري و دوباره مطرح كردن مطالبي كه يكي دو بار تكرار شده عذاب‌آور و دشوار است. بحث سريال‌ها هم ازاين زاويه است. در يكي دو سال گذشته در دانشگاه سوره و دانشگاه تهران در اين باره بحث‌هايي مطرح شد. هر چند در اين مدت مردم انرژي بيشتري گذاشته‌ و سريال‌هاي بيشتري را ديده‌اند و امروز عموم مردم با اين سريال‌ها آشنا هستند، ولي براي ما بازگشت مجدد به آنها و طرح و بررسي آنها و به عبارتي تكرار اين مسائل ملال‌آور است.

پيش از اين شخص رماني مي‌خواند كه دو سه هفته يا يك ماه طول مي‌كشيد. بعد آن را در قالب يك فيلم سينمايي دو ساعته مي‌ديد، ولي امروز مخاطب عمومي سريال‌ها در طول سال به طور متوسط پانصد تا ششصد قسمت سريال مي‌بيند. شيوع سريال‌هاي متعدد آمريكايي و بعد هم كره‌اي و ساير جوامع و ارتقاي ذائقه مخاطب نشان مي‌دهد كه ذائقه فرهنگي و هنري مردم در سراسر جهان ارتقاي چشمگيري پيدا كرده و از اين حيث ضريب نفوذ رسانه‌ها بيشتر و چشمگيرتر شده است.

از بين 120 سريال شاخصي كه امروزه مطرح و مربوط به 10، 15 سال گذشته است، دوستان 17 سريال را مشخص كرده‌اند تا گزاره‌هاي آنها را ارزيابي نسبي كنيم. اين سريال‌ها خصوصاً آمريكايي و يا محصول ساير جوامع است. شقّ عمومي سرگرم‌ كنندگي اين سريال‌ها محفوظ است، اما نمي‌توان تأثير كار را به صرف سرگرمي و سرگرم‌سازي آن ارزيابي كرد. عمدتاً عنصر تأثيرگذار اين سريال‌ها خيلي بيشتر از عنصر سرگرمي آنهاست. بيش از آنچه كه تصور مي‌شود پشت اينها برنامه و انديشه نهفته است. بخش عمده‌اي از تأثيرگذاري آنها همين عمقي است كه در اين آرا و آثار وجود دارد. لذا در ابتداي اين جلسه مقدمه‌اي عرض مي‌كنم، سپس اجمالاً به يكي از اين سريال‌ها مي‌پردازم تا فتح بابي براي آن سري و مجموعه‌هايي كه سنگين‌تر و طولاني‌ترند، باشد.

بحث مقدماتي‌ام تبيين سينماي استراتژيك و انگاره سريال‌هايي است كه اهميت استراتژيك دارند. شكل‌دهي به جامعه، جامعه‌سازي و تمدن‌سازي نياز به طراحي دارد. هرگاه شما بخواهيد بنايي را بسازيد نياز به طرحي داريد. جامعه و تمدن‌سازي هم مبتني بر طرحي صورت مي‌گيرد. امروزه عنصر اصلي انتقال اين طرح سريال‌ها و در لايه محدودتر فيلم‌هاي سينمايي است. در واقع دوره‌اي كه فيلسوفان بنشينند و براي طراحي جوامع كتاب فلسفي بنويسند، به پايان رسيده و امروزه ماهيت رفتار فيلسوفان ماهيت رفتار يك كارگردان، سناريست، تهيه كننده يا هنرپيشه است. در واقع پيشقراولان طرح براي ايجاد بناي جامعه تمدني، هنرمندان در حوزه هنر سينما هستند. هر چند رقيب جدي به نام بازي‌هاي كامپيوتري به سرعت براي آنها چالش‌آفرين مي‌شود، اما به هر حال در آينده مشخصي تأثير اين سريال‌ها و در لايه دوم فيلم‌هاي سينمايي در تمدن‌سازي بسيار مهم است.

تا قبل از پيدايش سينما و تلويزيون اين مسئوليت بر عهده ادبيات بود. ابتدا در قالب شعر و حماسه سرايي،‌ مبناي تمدن‌سازي ايلياد و اديسه هومر اولين متن مكتوب غربي‌ها بود. طوري كه گزاره‌ها و حقايق موجود در بسياري از رشته‌هاي علمي در گروه علوم انساني، ايلياد و اديسه است. وقتي فرويد عقده اوديپ را مطرح مي‌كند، در واقع انگاره‌اي در ايلياد و اديسه هومر است. وقتي در سياست، اقتصاد يا نظامي‌گري از پاشنه آشيل به عنوان ضعف استراتژيك يك تمدن ياد مي‌شود، باز هم مربوط به ادبياتي است كه در ايلياد و اديسه آمده است. اين انگاره، انگاره‌اي است كه هزار سال قبل در تاريخ خودمان با پديده‌اي به نام شاهنامه فردوسي مواجه بوديم و تأثيري كه شاهنامه بر اين حوزه‌ها داشت. از چشم رستم تا خون سياوش، از هفت خوان رستم تا نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب همه اينها ضرب‌المثل‌هايي است كه در جامعه ما فرهنگ‌ساز و تمدن‌ساز بوده است. نقش‌هاي استراتژيكي كه اشعار و حماسه‌سرايي‌ها مي‌توانستند در ايجاد بناي تمدني صورت دهند، بي‌بديل است.

دوره بعدي دوره متن‌هاي مقيد است. در قالب اين گونه متن‌ها، اولين متن مقيد تمدن‌ساز “جمهور” افلاطون است كه به عنوان اولين طرح استراتژيكي است كه در غرب تعريف، مطالعه و بررسي شده است. جمهور افلاطون و اتوپياي مورد نظر او و همين طور ياد و تقديري كه از جزيره گمشده‌اي به نام “آتلانتيس” مي‌كند، غايت هميشگي بشر غربي در 2500 سال گذشته بوده است. چند صد سال قبل از افلاطون گفته مي‌شود جزيره‌اي به نام “آتلانتيس” بوده كه گمشده است. از آنجا تفكري به نام تفكر “اتوپيا” شكل گرفت. آن مدينه فاضله‌اي است كه بشر غربي 2500 سال منتظر است تا به وجود بيايد. لذا اگر در شيعه، “مهدويت” مسئله‌اي است كه انسان به دنبال اين است كه در روزي كسي به عنوان امام زمان ظهور كند و بي‌مكاني و بي‌زماني (آكرونيا) مد نظر است و شيعه جامعه آرماني‌اش را آكرونيا مي‌گيرد، يعني عنصر زمان در آن مطرح است، انسان غربي در 2500 سال گذشته در جستجوي پيدايش جامعه‌اي بي‌مكان (اتوپيا utopia) است.

نگاه‌هاي اتوپياگرا و آكرونيا‌گرا دو نگاهي است كه در جهان وجود دارد. وقتي مي‌گوييم از زمان غيبت كبري تا امروز شيعه منتظر پيدايش آن روز است، انسان غربي هم چنين افقي دارد كه به آن اتوپياسازي و يا اتوپياگرايي مي‌گويد. هر چند امثال ارنست بلوخ (Ernst Bloch) در ديدگاه چپ به اين نگاه بسيار تاختند، ولي واقعيت اين است كه جامعه غربي در جستجوي اتوپياست. فيلسوفي كه دستگاه فلسفي‌اش منتج به يك اتوپيا نشده باشد، فلسفه‌اش ناقص است. زماني مي‌گوييم فيلسوفي مثل هگل، كانت و قبل از اينها افلاطون، ارسطو، دكارت، اسپينوزا و هر كس ديگري دستگاه فلسفي دارد كه دستگاه فلسفي‌اش منتج به الگويي براي اداره جامعه باشد و طرح استراتژيكي ارائه كرده باشد كه آن را در قالب يك اتوپيا مي‌شناسيم.

اولين اتوپياي شناخته شده مكتوب و به عنوان اولين طرح استراتژيك، “جمهور” افلاطون است. در دانشگاه‌هاي علوم استراتژيك اولين طرحي را كه در تاريخ طرح‌هاي استراتژيك مطالعه مي‌كنند، جمهور افلاطون و حسرتي است كه نسبت به آتلانتيس گمشده -كه گفته مي‌شود در درياي مديترانه غرق شده است- وجود دارد. 2000 سال بعد شخصي به نام بيكن “آتلانتيس نو” را مي‌نويسد. يك اتوپياي فرضي و خيالي با جزيره‌اي و كلبه‌اي وسط آن و ساز و كارهايي موجود در آن است. بعداً “توماس مور” كتابي تحت عنوان “اتوپيا” نوشت. افرادي مثل “جرمي بنتون” با اصالت منفعت (Utilitarianism) همين طور ديدرو و ديگران تا به امروز اين الگو را بسط مي‌دهند.

وقتي شما مي‌بينيد سريالي به نام لاست تا اين حد اهميت دارد، به اين دليل است كه لاست همان آتلانتيس نو، آتلانتيس گمشده افلاطون، نئو آتلانتيس بيكن، اتوپياي توماس مور و سه نفر شاخصي كه در فيلم لاست مي‌بينيد يعني جان لاك، جرمي بنتون و ديويد هيوم كه در واقع بزرگان تفكر ليبرال هستند، مي‌باشد. صرف‌نظر از كشش‌ها و كنش‌هايي كه در سريال لاست ديده مي‌شود، لاست همان طرح استراتژيك غرب، جزيره گمشده، آتلانتيس نو است. يعني لاست به معني گمشده يا گمشدگان كه در اين فيلم مي‌بينيد، چيزي نيست جز همان آتلانتيسي كه افلاطون گفت، غرق شده و بشر در جستجوي يافتن آن است. بنابراين نگاه اتوپياگرا ذات طرح‌ريزي استراتژيك است كه از ايلياد و اديسه شروع شده و تا به امروز خود را در قالب متن‌هاي مقيد و در دوره اخير هم در قالب فيلم‌ها نشان داده است.

پس “جمهور” افلاطون به عنوان اولين طرح استراتژيك و نگاه بيكن در آتلانتيس نو، نگاه توماس مور در اتوپيا، نگاه بنتون در منفعت‌گرايي و Utilitarianism نمونه‌هاي اين قضيه‌اند. در ايران هم ابونصر فارابي متأثر از افلاطون و ارسطو كتاب معروف «مدينه فاضله» را مي‌نويسد كه در واقع در انديشه فلسفه اسلامي يك كتاب اتوپياست. با مطالعه اين كتاب، مي‌توانيد مدينه فاضله با دستگاه‌ها و سيستم‌هاي متعدد آن را در تاريخ طرح‌هاي استراتژيك مورد نظر فيلسوفان اسلامي ارزيابي كنيد. متن‌هاي مقيد در دوره جديد يعني 200، 300 سال گذشته جاي خود را به رمان و داستان دادند. جامعه آرماني هر فيلسوف خود را در قالب يك داستان يا رمان نشان مي‌دهد. به ويژه فيلسوفان قرن بيستم عمدتاً رمان نويس هستند. به خصوص در حوزه اگزيستانسياليسم فرانسوي سارتر، دوبوآ، آلبر كامو و سايرين انديشه و آراي فلسفي يا جامعه آرماني خود را در قالب داستان مي‌نگارند. تولستوي و ديگران در روسيه و افرادي كه در انگليس و فرانسه اين كار را دنبال مي‌كنند، ژانر و نوعي از اين حركت را ارائه مي‌كنند كه طرح‌هاي استرتژيك‌شان در اين قالب آشكار مي‌شود.

اوج اين كار را در عصر استعمار مي‌بينيد. در اين عصر سه رمان اصلي “آليس در سرزمين عجايب”، “رابينسون كروزوئه” و “گاليور و جزيره گنج” رمان‌هاي استراتژيكي هستند كه حركت استعماري انگليس براي تصاحب سرزمين‌هاي ديگر را توجيه مي‌كند. در زماني كه انگليس 114 برابر سرزمين خود خاك اشغال مي‌كند، توجيه اينكه چگونه جزاير مختلف را اشغال مي‌كند در اين سه كتاب آمده است. مثلاً آفريقا را اشغال مي‌كند يا پس از اينكه قاره آمريكا توسط كريستف كلمب كشف شد، انگليسي‌ها بيش از اسپانيايي‌ها بر آن سيطره يافتند. وقتي استراليا و نيوزيلند سقوط مي‌كند، ده هزار جزيره در حوزه متن اقيانوس آرام يعني مجموعه جزاير ميكرونزي، كلونزي و سولومون را اشغال مي‌كنند. در حقيقت سه داستان مذكور همه اين اشغالگري‌ها را توجيه مي‌كند. مهم‌ترينشان كتاب “رابينسون كروزوئه” است. در اين كتاب توجيه مي‌شود كه كسي كشتي‌اش غرق مي‌شود و در جزيره‌اي فرود مي‌آيد و افراد سياه‌پوست ساكن جزيره را كه وحشي‌اند رام مي‌كند. به آنها دين مي‌دهد و براي خود مسئوليت و رسالت قائل است كه آنها را برگرداند.

در صد سال اخير با پيدايش سينما دامنه ادبيات و رمان شكل جديدي به خود گرفت. در قرن بيستم اين شكل جديد از حالت مكتوب به حالت تصويري در آمد. در واقع فيلسوف، جامعه شناس و استراتژيست امروز دوربين به دست مي‌گيرد و تصوير جامعه‌اش را مي‌سازد و شبيه‌سازي و ارائه مي‌كند. نگرش اتوپياسازي و اتوپياگرايي در جامعه امروز آينده نه در قالب طرح‌هاي استراتژيك مستتر در كتاب‌ها، بلكه در قالب فيلم‌ها خود را نشان مي‌دهد. در دو سه سال اخير هميشه گفته‌ام، اگر امروز افلاطون بود به جاي نوشتن كتاب “جمهور” حتماً فيلم لاست را با نظرات خود مي‌ساخت. اگر بيكن، هگل، كانت، ديدرو، بنتون يا لاك بودند به جاي اينكه كتابي در اين حوزه بنويسند، حتماً طرح استراتژيك‌شان را در قالب فيلم يا سريال منعكس مي‌كردند.

دوره اخير دوره‌اي است كه بازيگر اصلي در اين زمينه هاليوود است. يعني هاليوود عنصر اصلي است. اگر بنگريم كه كاركرد هاليوود در اين حوزه چيست، نماد آمريكا به عنوان يك عقاب، چشمي دارد كه اين چشم همان آمريكا و هاليوود است. ما هاليوود را عنصر اصلي و چشم اين تمدن مي‌دانيم. در واقع مي‌توان گفت، آمريكا غير از هاليوود چيز ديگري نيست. اهميت هاليوود و دستگاه تصويرسازي و فضاسازي تمدني يك سو و همه صنعت، اقتصاد و قدرت نظامي آن كشور سوي ديگر است. بعد از ضعفي كه در انگليس پديد آمد و در جنگ جهاني دوم انگليس فرو پاشيد، فضاي ابرقدرتي آمريكا فراهم شد. آمريكا تا اين مرحله سه چهار دوره را طي كرد تا نقش خود را به عنوان پيش‌قراول تمدن آمريكا و تمدن امروز بشري ايفا كند.

دوره اول از 1945 ــ 1990، دوره 45 ساله موسوم به “جنگ سرد” است. هاليوود در اين دوره نقش بسيار بي‌بديلي داشت.چند كار اصلي را مي‌بايست انجام مي‌داد؛ اولين كاري كه بايد صورت مي‌گرفت اين بود كه تقابل جهان دو قطبي را كه بين شوروي و آمريكا شكل گرفته بود، نشان بدهد. اولين مسئله در اين تقابل نشان دادن اين است كه آن سوي ديوار قرمز و پرده آهنين، دشمن شريري به نام كمونيسم وجود دارد. آن موقع از دهه 1960، سلسله فيلم‌هايي تحت عنوان “جيمز باند” ساخته شد كه تا پس از فروپاشي شوروي ادامه يافت. در اين فيلم‌ها 5، 6 هنرپيشه شاخص بازي مي‌كردند. با “شان كانري” شروع شد. “راجر مور”، “تيموتي دالتون”، “جورج لاوندي”، “پي‌ير استراگنان”، “دانيل كرك” و ديگران هر كدام در دوره‌هاي مختلف تعدادي از فيلم‌هاي جيمز باند، مأمور 007 را بازي كردند. اين سري فيلم‌ها با خاطرات يك افسر نيروي دريايي انگليس شروع شد كه سرويس اطلاعاتي انگليس (intelligent service)، براي افسر اطلاعاتي طرح اقدامات جهاني مربوط به دوره استعمار را مي‌ريخت.

او يك افسر اطلاعاتي جهاني بود كه در همه جاي دنيا مأموريت‌هاي نجات جهان را رقم مي‌زد. در مواردي مقابل شوروي بود. در جاهايي هم با شوروي براي حفظ جهان تشريك مساعي مي‌كرد. دوره مجموعه فيلم‌هاي جيمز باند بيش از سي سال بود. درست است كه ذات كار انگليسي بود و هنرپيشه‌ها هم عمدتاً انگليسي و ايرلندي بودند، اما سرمايه‌گذار و سازنده اصلي آن هاليوود بود. هاليوود تقابل بين شرق و غرب را در اين دسته فيلم‌ها نشان مي‌داد.

عصر سيطره سرويس‌هاي اطلاعاتي بود. شما در مناسبات سخت‌افزاري هميشه قدرت نظامي را فائق مي‌بينيد، اما واقعيت اين است كه در دوره جنگ سرد و بعد از آن عصر سيطره دستگاه‌هاي اطلاعاتي و عصري است كه عناصري به نام دستگاه‌هاي اطلاعاتي و امنيتي با اشراف اطلاعاتي بر صحنه براي جامعه خود امنيت ملي را رقم مي‌زنند. به همين دليل است كه در همه جوامع مهم‌ترين شورا، شوراي عالي امنيت ملي است. امروز هم كه شما سريال‌هايي مثل سريال 24، Alias يا مواردي همچون Unit را مي‌بينيد، هنوز همان سيطره كه دستگاه‌هاي اطلاعاتي هستند كه حرف آخر را در حوزه امنيت در جوامع مدرن مي‌زنند، موضوعيت دارد.

به چهل سال پيش اواسط دهه 60 برگرديم كه شان كانري اولين فيلم مأمور 007 جيمز باند را بازي كرد و تا امروز ادبيات ويژه‌‌اي را در مناسبات جهاني ايجاد كرد. سري دوم اين فيلم‌ها كه تقابل شرق و غرب را نشان مي‌داد، كوچك و مينياتوري شده تقابل شوروي و آمريكا را در رينگ مشت‌زني يا كشتي كچ نشان مي‌داد. سري فيلم‌هاي راكي با بازي سيلوستر استالونه كه توسط هاليوود ساخته شد، نوعي از تقابل را نشان مي‌داد كه متأثر از پيمان‌هايي بود كه در ايالات متحده و اروپا بين آمريكا و شوروي مثل پيمان سالت 1، سالت 2، پيمان‌هاي منع گسترش سلاح‌هاي هسته‌اي و پيمان‌هايي مثل اِي.دي.ام منعقد مي‌شد. هر گاه زد و خوردي بين شوروي و آمريكا به وجود مي‌آمد، سال بعد در قالب يك فيلم به صورت كوچك، مينياتوري و محدود مي‌شد و نمونه و ماكت آن به افكار عمومي القا مي‌شد. سال گذشته هم آمريكايي‌ها فيلمي ساختند كه “ميكي رورك” هنرپيشه معروفشان بازيگر آن بود. شبيه همان سري فيلم‌هاي راكي بود كه سيلوستر استالونه باز مي‌كرد. در اين فيلم كه كشتي‌‌گير نام داشت، يك سو ميكي رورك و سوي ديگر كسي بود كه نماد ايران و در رينگ كشتي كچ دوبنده‌اش پرچم ايران و روي آن “الله” و نام آن فرد “آيت‌الله” بود. در لحظه‌ آخر هم وقتي ميكي رورك او را شكست مي‌دهد، پرچم ايران را بر مي‌دارد و ميله پرچم را روي گردن آن شخص مي‌اندازد و او را مي‌كشد و پرچم را با زانويش مي‌شكند و پرت مي‌كند.

هميشه هاليوود فضايي كه از تقابل آمريكا با كشور ديگر به وجود مي‌آيد، كوچك شده و ماكت آن را در حوزه سياست جهاني در يك رينگ مشت‌زني، مسابقه فوتبال، بسكتبال و زد و خوردي كه نماد دو حوزه تمدني در آن باشند، انگاره‌سازي كرده است. اين فيلم با وجود ميكي رورك هنرپيشه كه شاخصي است، ولي از نظر تكنيكي فيلم ضعيفي است. اولين فيلم‌هاي سري پست مدرن را ميكي رورك با كيم ماريا باسينگر و نئونيوم بازي مي‌كرد، ولي مي‌بينيم او در فيلم بسيار ضعيفي شركت مي‌كند كه حتي نتوانست به زانوي كارهايي كه سيلوستر استالونه و “تركاچف” در مجموعه راكي و مجموعه رمبو ساخته‌اند، برسد. آنچه كه حائز اهميت است اين است كه پيام فيلم‌هاي راكي پيام زد و خورد بين شرق و غرب است. اين دوره هم به پايان رسيد.

پس اولين مسئوليت و مأموريت هاليوود در دوره جنگ سرد تبيين تقابل دو قطب شرق و غرب و شرير نشان دادن پشت پرده آهنين بود.

دومين مأموريت ابرقدرت نشان دادن امريكا بود. اينكه دوره انگليس به عنوان يك ابرقدرت تمام شد. در جنگ جهاني دوم تضعيف شد و يكي يكي كشورهاي مستعمره‌اش را از دست داد. آخرين و جزو شاخص‌ترين مستعمره‌هايش هند بود كه آن را در سال 1949 از دست داد. مي‌بينيم كه در اين مرحله مي‌بايست ابرقدرتي به نام آمريكا شكل بگيرد. براي القاي اينكه آمريكا ابرقدرت است، كارتوني به نام «سوپرمن» ساخته شد. يعني القاي اينكه تك‌تك افراد اين جامعه ابر انسانند و حالا مي‌توان القا كرد همه اين جامعه ابرقدرت است. وقتي سوپرمن ساخته شد، آن موقع در نشريات به طنز نوشته مي‌شد، از آلبرت اينشتين پرسيده‌اند، آيا در عالم فيزيك امكان دارد كسي بتواند پرواز كند؟ او هم جواب داده بود، نه، اين امكان وجود ندارد. به سازنده اين انيميشن گفته مي‌شود چنين حرفي زده شده است. او مي‌گويد، درست است در عالم فيزيك اينشتين، پرواز كردن انسان امكان‌پذير نيست، ولي در عالم من امكان‌پذير است كه كسي پرواز كند. آنچه كه شما در لباس سوپرمن مي‌بينيد، پرچم آمريكا يعني دو رنگ اصلي قرمز و آبي است.

مي‌دانيد اول يك مجموعه انيميشن، بعد يك سريال، بعد از آن در اوايل دهه80 يك فيلم‌ سينمايي، در دوره اخير مجدداً يك فيلم سينمايي كارتوني و بعد هم دوباره يك سريال از آن ساخته شد. دائماً مقوله ابر مرد بودن و ابر انسان بودن آحاد جامعه آمريكا را به رخشان مي‌كشند تا جايي كه به بقيه بشريت القا شود كه اين ابرقدرت از سوپرمن‌ها تشكيل شده است. در حقيقت يك حس خودباوري است.

سوپرمن اصرار حزب دموكرات در اين باره بود. البته جمهوريخواهان بيكار ننشستند و شخصيت ديگري به نام اسپايدرمن را دنبال و رنگ يكسره قرمز حزب جمهوريخواه را بر اين شخصيت مستولي كردند. انيميشن آن در دهه 60 ميلادي به بازار آمد و سال‌هاي قبل از انقلاب هم در تلويزيون ايران پخش مي‌شد.

هم كارتون سوپرمن و هم زن ويژه‌اي به نام آكرومن، بعد هم مرد عنكبوتي يا اسپايدرمن پخش مي‌شد. اوايل دهه 50 شمسي هفت هشت سال قبل از انقلاب اينها هر هفته در تلويزيون خودمان در برنامه كودك پخش مي‌شدند. هفت هشت سال گذشته كه دوره جمهوري‌خواه‌ها رسيد، يعني قبل از آقاي اوباما و دوره‌اي آقاي بوش رئيس جمهور بود، ديديد كه مجموعه جديد سه‌گانه اسپايدرمن ساخته شد. يعني روندي كه بايستي انساني كمك كند و ديگران را سامان و سمت و سو ‌دهد، اين مسير هم شكل گرفت.

دوره جديد با اين روند ادامه يافت. البته كاراكتر ديگري را دنبال كردند كه نگرفت. آن كاراكتر، “بتمن” بود. بتمن در دهه 60 و 70 ميلادي به مرد خفاشي معروف بود. هر چند در دوره‌هاي جديد در سه چهار سال گذشته مجدداً براي آن فيلم‌هاي سينمايي ساخته شده بود. در اين سريال بتمن دوستي به نام “رابين” داشت كه سريال معروف به “بتمن و رابين” بود. انيميشن، سريال، بعد هم فيلم سينمايي و دو سه سال گذشته هم دوباره فيلم جديدي براي ساخته شد. اين كاراكتر نگرفت و آن اثر را نگذاشت. كار اصلي اين دو شخصيت يعني كاراكتر اصلي حزب دموكرات، سوپرمن و كاراكتر اصلي حزب جمهوريخواه، اسپايدرمن اين است كه ابرقدرتي آمريكا را تثبيت كنند. در دوره جنگ سرد هم چنين مسئوليتي داشتند و در ادامه هم مجدداً به آن پرداخته شده است تا القا كند انسان اين جامعه انسان پيچيده‌اي است. در هر دوي اينها وجه مشتركي وجود دارد. هر دو در زندگي شخصي‌شان افراد دست و پا چلفتي‌ هستند. يعني هم اسپايدرمن يك جوان دست و پا چلفتي است و هم شخصي به نام سوپرمن كه گوينده خبر راديو و تلويزيون است، آدم بسيار ضعيفي است. ولي وقتي لباسشان را عوض مي‌كنند تبديل به يك قهرمان مي‌شوند. القا اين است كه اينها در زندگي شخصي‌شان از اين قدرت و توان استفاده نمي‌كنند، فقط وقتي مي‌خواهند به ديگران كمك كنند به چنين نيرو، انرژي و تواني مي‌رسند. اين دومين كاركرد هاليوود در عصر جنگ سرد بود. خوشبختانه مستندات اين دو كاركرد يعني موضوع القاي ابرقدرت بودن تا 1990 و اين القا در كنار نمايش تقابل نظام دوقطبي شرق و غرب موجود است و آثار بسيار خوبي از آنها در جامعه است كه مي‌توان روي آنها كار كرد.

سومين حوزه، حوزه ماچوئيسم است. ماچوئيسم واكنش هاليوود به چه‌گوارا بود. دهه‌هاي 50، 60 و 70 ميلادي دهه‌ جنبش‌هاي چريكي در جهان بود و كشورهايي كه تحت سلطه انگليس، فرانسه و آمريكا بودند انقلاب مي‌كردند و از آنها نجات مي‌يافتند. تصوير بسيار تأثيرگذاري از چه‌گوارا در جهان منتشر شده بود و دستگاه‌هاي تبليغاتي شوروي و جريان ماركسيستي روي آن كار كرده بودند. عكس چه‌گوارا الهام بخش همه نوجوانان و جوانان جهان بود. يادم هست در سال‌هاي قبل از انقلاب اين عكس در مدارس و معابر تأثير جدي بر ايجاد روحيه حماسي و ساز كارهاي مترصد يا مترقب بر آن داشت. مي‌توانم بگويم يكي از دلايلي كه در كشورمان بخش عمده‌اي از نوجوانان جذب جريان‌هاي چپ مي‌شدند، القايي بود كه عكس چه‌گوارا با موهاي بلند، كلاه بره‌اي كه به سر مي‌گذاشت و قامت بلندي كه داشت، مي‌كرد. البته از ساير جوامع اطلاعي ندارم كه آن حال و هوا را بگويم.

رهبران چريكي و انقلابي چند نكته دارند؛ خوش سيما بودنشان، خوب سخنراني كردن آنها و ژست‌هايي است كه ايجاد و القاي روحيه سلحشوري مي‌كند. شما اين را در لنين در سرعت و شتاب بالاي سخنراني‌اش مي‌بينيد. حتي چهره‌هاي ديكتاتوري مثل هيتلر هم از اين قابليت برخوردار بودند. همين طور فيدل كاسترو و چه‌گوارا اين قابليت را داشتند. امروز هم اين را در مورد سيد حسن نصرالله مي‌بينيد كه قدرت بالاي او در سخنراني از او يك كاراكتر جهاني ساخته است. ماچوئيسم پيام هاليوود به جهان بود كه شما به جاي اينكه روح سلحشوري را در كسي مثل چه‌گوارا ببينيد و جدا شويد، ما براي شما ماچو تربيت مي‌كنيم. افرادي را تربيت مي‌كنيم كه عضله‌هاي قوي، سينه‌هاي ستبر و گردن‌هاي عضلاني داشته باشند تا شما روحيه سلحشوري را از اينها بگيريد.

هاليوود در واكنش به عصر الهام بخشي چريك‌هاي چپ، قهرمانان الهام بخشي را تراشيد. اولين آنها به طور سنتي در جامعه خودشان وجود داشت و تارزان بود. فيلم‌هاي تارزان از قبل از جنگ جهاني دوم ساخته مي‌شد. قبل از انقلاب در ايران سه سري از فيلم‌هاي آن پخش مي‌شد. يكي با بازي تارزان معروف، ران ايلاي بود. در سال‌هاي اخير انيميشن تارزان ساخته شد. اينها بعد از اينكه تأثير تارزان را ديدند، دو كاراكتر ديگر به كمكشان آمد. يكي مرد شش ميليون دلاري بود كه لي ميجرز بازي مي‌كرد. يك سرهنگ نيروي هوايي بود كه با هواپيمايي اف.4 فانتوم سقوط كرد و بدنش را با تكنولوژي اتمي بازسازي كرده بودند و مرد اتمي شده بود. آن موقع بين مردم ما به عنوان مرد اتمي معروف بود و خانمي هم به نام زن اتمي مقابلش بود. اينها توانمندي‌هاي ويژه‌اي داشتند. عصر انرژي هسته‌اي و مواردي كه مي‌توان تكنولوژي هسته‌اي را در بدن انسان كار گذاشت، طوري كه انگار يك راكتور اتمي در بدنش است. تأثيري كه در جوامع مختلف مرد شش ميليون دلاري گذاشت همزمان با شرايطي بود كه در اثر شكست ويتنام به وجود آمد.

اينها توانستند از فردي هنگ‌كنگي كه به آمريكا آمده بود تا در شهر سياتل فلسفه بخواند، پديده‌اي به نام بروس لي بسازند. او در يكي دو فيلم بازي كرد و وقتي متوجه شدند ظرفيت بالايي دارد، استيو مك‌كوئين و ساير هنرپيشه‌هاي شاخص هاليوود با او همبازي شدند و به اين ترتيب اين پديده ساخته شد. بروس لي واكنش هاليوود و سينماي هنگ‌كنگ به شكست آمريكا در ويتنام بود. آمريكا از تركيب اين سه تن يعني آن روح حماسي كه بروس لي ايجاد مي‌كرد، با نقشي كه لي ميجرزدر مرد شش ميليون دلاري داشت و فضايي كه تارزان به شكل سنتي ايجاد كرده بود، به يك جمع‌بندي رسيد و ماچوئيسم را شكل داد. شخصي را تعريف مي‌كردند با هيكلي عظيم‌تر و عضله‌هاي خيلي بيشتر از سه نفر قبلي و صحنه‌ها مثل صحنه‌هاي آنها واقعي نبود، بلكه بسيار اغراق‌آميز بود.

اولين ماچو، سيلوستر استالونه در فيلم معروف “رمبو” است. در اين فيلم وقتي يك كماندوي هوابرد نيروي زميني آمريكا از جنگ ويتنام برمي‌گردد، در شهر با او بد برخورد مي‌شود. از اين رو دست به طغيان مي‌زند و همه جا را به آتش مي‌كشد. استادش كه او را تربيت كرده مي‌آورند تا بتوانند او را بگيرند.

“اولين خون” رماني بود كه بر اساس يك داستان واقعي نوشته شد. اين كار در ابتداي دهه 80 ميلادي ساخته شد و بسيار تأثيرگذار بود. همان طور كه مي‌دانيد بعد از آنكه اين سريال ساخته شد آمريكا‌يي‌ها آن را مصادره كردند. در فيلم دوم رامبو، سيلوستر استالونه، يعني همان شورشي به آمريكاي لاتين رفت و در آنجا مأموريتي انجام داد. زمان اشغال افغانستان توسط نيروهاي شوروي در رامبوي 3، آن كاراكتر به افغانستان رفت و با انجام كار بسيار عظيمي در عمليات نظامي آنجا نشان داد كه آمريكايي‌ها مداخله مي‌كنند.

سري بعدي كبري بود كه ساخته شد. آنجا اين القا را مي‌كند كه يك كماندو مي‌افتد و عضلات ستبرش زخمي مي‌شود و دستش را كه پاره شده است، خودش بخيه مي‌كند. اين الهام بخشي در ماچوئيسم كه هاليوود در جنگ سرد صورت داد، در اواخر دوره جنگ سرد توسط آرنولد شوارتزنگر به اوج خود رسيد. كارهاي شاخصي كه مي‌بينيد در اين دوره انجام مي‌شود، مثل پاراديتور و ترميناتور و آن فضاهاي ويژه‌اي است كه در اين فيلم‌ها ايجاد مي‌شود. اگر روزي مي‌ديديد كه روي كلاسور نوجوان‌ها در دبيرستان‌ها و در اتاق‌ استراحت دانشجوها يا در خوابگاه‌ها عكس چه‌گوارا به عنوان يك شخصيت انقلابي رهايي بخش زده مي‌شد، حالا آن جاي خود را به عكس آرنولد شوارتزنگر و سيلوستر استالونه داده است.

اين دوران دقيقاً مصادف با دفاع مقدس در جامعه ما بود. براي ارزيابي يادم هست آن موقع در اكثر شهرها روي كلاسور بچه مدرسه‌اي‌ها عكس آرنولد با آن عينك ريبن مدل كبرايش كاملاً مشهود بود. يعني حتي جامعه ما با يك شرايط ضد استعماري، ضد استكباري و فضاي هيجاني بعد از انقلاب، عصر دفاع مقدس و اينكه هر روز قهرمانان زيادي را مي‌آوردند و تشييع جنازه مي‌كردند، تأثير راكي در رمبو و چهره‌ها و ماچوهاي اين چنيني جدي بود. مي‌توانيد آن را در جوامع ديگر هم قرينه‌سازي كنيد. اين فضا در ماچوئيسم ادامه پيدا كرد. هاليوود سه هدف رادنبال مي‌كرد؛ اول معرفي امريكا به عنوان ابرقدرت، دوم ايجاد نفرت در جهان دوقطبي از آنچه كه شرق و كمونيسم ناميده مي‌شد و سوم بسط ماچوئيسم حركتي بود كه استمرار يافت. با فروپاشي شوروي در 1991 تا سال 2001 دهه‌اي داريم، كه دهه بعد از جنگ سرد يا دهه “پسا جنگ” سوم ناميده مي‌شود. استراتژيست‌ها غربي معتقدند، بلافاصله با پايان جنگ جهاني دوم جنگ جهاني سوم به مدت 45 سال شروع شد و در آن 80 جنگ بزرگ و كوچك رخ داد كه يكي از آنها جنگ ويتنام، يكي جنگ كره، يكي جنگ ايران و عراق در آن هشت سال بود. تعداد تلفات اين جنگ به مراتب بيش از جنگ جهاني دوم بود و 45 سال طول كشيد. تقابل سنگيني ايجاد شد و در دنيا چهار كشور تكه‌تكه و به دو قسمت تقسيم شدند؛ كره شمالي و جنوبي، يمن شمالي و جنوبي، ويتنام شمالي و جنوبي و آلمان شرقي و غربي. پايان اين دوره را بعد از جنگ سوم جهاني مي‌دانند.

حالا هاليوود بايد چند كار متفاوت انجام مي‌داد. اولي تشريح نظام نوين جهاني بود. وقتي صدام به كويت حمله كرد و كويت را گرفت، بوش پدر عراق را از آنجا اخراج كرد. بعد از جنگ وقتي روي ناو آيوا قرار گرفت، سخنراني معروفي كرد و گفت: “newworld order” يعني نظم نوين جهاني. شوروي كه پاشيده است و با اين جنگي هم كه رخ داد، نظم جديدي بر جهان مستولي و حاكم شده است. پيام نظم نوين جهاني را مي‌بايست يك سرباز جهاني ارائه مي‌كرد. همان موقع در 70 و 71 فيلم معروفي تحت عنوان “سرباز جهاني” (universal soldier) يا (global soldier) ساخته شد. سرباز جهاني را ژان كلود وندوم بازي كرد. وقتي قسمت اول آن به بازار آمد، همه تحليلگران آن را تبليغاتي حرفه‌اي از سوي هاليوود قلمداد كردند كه در اين تبليغات مي‌رفت تا آمريكا خود را به عنوان تنها ژاندارم جهان معرفي كند. البته در آن دوره ژان كلود وندوم دو قسمت ديگر از فيلم سرباز جهاني را در تشريح نظم نوين جهاني ساخت. دومين سري در اين حوزه سري (delta force) بود. آمريكايي‌ها واحد ويژه‌اي به نام نيروي دلتا دارند. چك نوريس بازيگر اصلي اين فيلم در قسمت اول و دوم بود. بعد بازيگران ديگري آن را ادامه دادند. نقشي كه چك نوريس در سري 1 و 2 آن ايفا كرد، زمينه مشروعيت بخشيدن به دخالت آمريكا در نقاط مختلف جهان بود.

سري اول نيروي دلتا از طبس شروع مي‌شود و نشان مي‌دهد كه اينها در طبس شكست خوردند و نتوانستند عمليات رهايي گروگان‌هاي سفارت آمريكا در ايران را انجام بدهند. به آمريكا بازگشتند و خود را بازسازي كردند. در نيروي دلتا 2 وارد آمريكاي مركزي شدند و زمينه‌اي را ايجاد كردند تا آمريكا مبتني بر زمينه‌سازي اين سري از فيلم نيروي دلتا به پاناما حمله و در آنجا امانوئل نوريگا را دستگير كرد. اين بخشي از كاركرد هاليوود در دوره بعد از جنگ سرد بود.

بخش دوم جستجوي دشمن جديد بود. چون حالا كمونيسم و شوروي پاشيده بود، بايد دشمني دست و پا مي‌شد. در اينجا تروريسم خود را به صورت جدي نشان داد. شاخص‌ترين فيلمي كه در اين زمينه ساخته شد فيلم under siege يا “تحت محاصره” بود كه استيون سيگال در آن بازي كرد. رونالد ريگان رئيس جمهور آمريكا يك هنرپيشه بود. به عنوان هنرپيشه چهار پنج چهره شاخص در سينماي آمريكا شاگردان او هستند. يكي از‌ آنها استيون سيگال است كه بازيگر شاخصشان محسوب مي‌شد. در اين فيلم نبرد ناو ميسوري در حال بازگشت از جنگ عراق است و در اقيانوس توسط چريك‌هاي كره شمالي ربوده و موشك‌هاي اتمي آن به سمت خاك آمريكا هدف‌گيري مي‌شود. در اينجا استيون سيگال باعث رهايي اين ناو مي‌شود. اين فيلم زمينه‌اي براي نشان دادن اين موضوع بود كه در آينده آمريكا با تروريسم از چه نوعي مواجه خواهد بود و نگراني‌ها را در اين زمينه بسط دهد. پس اين دو هدف، تشريح نظم نوين جهاني و جستجوي دشمن جديد، اهدافي بودند كه در اين ده سال از 1991تا 11 سپتامبر 2001 تحقق يافت. در اين دوره همچنان ماچوئيسم بروز داشت. در اين دوره مهم‌ترين نقش را از آرنولد شوارتزنگر مي‌بينيد.

سري فيلم‌هاي متعدد آرنولد و ماچوئيسم و قهرمانان افسانه‌اي با بازوان عضلاني و سينه‌هاي ستبر مشخصه اين دوره است. در 11 سپتامبر 2001 كه برج‌هاي دوقلوي ورلد سنتر در شهر نيويورك منهدم شد، گفتند كه اين كار القاعده است.

الياس كوهن از American Enterprise Institute و جيمز ولسي رئيس پيشين سازمان سي.آي.اِي، مقاله‌اي نوشت. جيمز ولسي هم در دانشگاه كاليفرنيا يك سخنراني كرد. طي آن اعلام كرد كه جنگ جهاني چهارم شروع شده است. در واقع جنگ جهاني دوم 1939‌ـ‌1945، جنگ جهاني سوم 1945‌ـ‌1990 و جنگ جهاني چهارم جنگي است كه عليه كمونيسم و ماركسيسم نيست بلكه عليه “اسلام” است.

به بهانه 11 سپتامبر مقدمات فراهم شده بود. آقاي جيمز ولسي بعداً آن سخنراني معروف را تحت عنوان يك مقاله منتشر كرد. ويليام كوهن هم به آن پرداخت. اعلام كردند كه در جنگ جهاني چهارم با 22 كشور برخورد خواهند كرد. طبيعتاً طبق برآوردها، اولي و دومي افغانستان و عراق و لبنان، سوريه، ايران و سودان كشورهاي بعدي بودند. شما همچنان اين درگيري و چالش را مي‌بينيد.

اعلام آقاي جورج بوش مبني بر اينكه ممكن است مبارزه با تروريسم اسلامي سه چهار دهه طول بكشد و حرف دونالد رامسفلد وزير دفاعش كه گفت، بيش از 25 سال طول خواهد كشيد، سخني به گزاف نبود. آن درگيري كه شما در افغانستان، پاكستان و يمن مي‌بينيد بخش‌هايي از همان طرح كلي جنگ جهاني چهارمي است كه مد نظر بود. در اينجا مي‌بايست هاليوود نقش خود را در تبيين اين موضوع ايفا مي‌كرد. از پنج هدفي كه هاليوود از 11 سپتامبر به اين سو دنبال كرده است، اولين كاركرد هاليوود در سينماي استراتژيك تبيين و ترسيم دشمن جديد است. اين دشمن ايدئولوژي مشخصي دارد كه اسلام است. در واقع تروريسم با ماهيت اسلامي است. اين تبيين در قالب اسلام هراسي موضوعيت يافت. در حقيقت دومين هدف آن اسلام هراسي است كه به آن islamophobia مي‌گويند. اگر كسي عليه يهود چيزي بگويد، به او anti judaism يا anti semitism يعني ضد يهود گفته مي‌شود، ولي اگر كسي عليه اسلام باشد، به آن اسلام ستيزي نمي‌گويند، بلكه اسلام هراسي مي‌گويند. به اين معنا كه پديده هراسناكي به نام اسلام وجود دارد و چنين تأثيري را مي‌گذارد.

هدف دوم تبليغ تروريسم اسلامي است. معرفي صحنه تمدني تقابل سومين كاركرد هاليوود بود. اين صحنه تقابل را در ريشه تاريخي آن دنبال مي‌كنند. فيلم معروف اسكندرچند سال پيش زمينه اين بحث بود. در ادامه فيلم300 بود كه عمدتاً حتماً ديده‌ايد و مي‌دانيد چگونه زمينه تقابل را نشان مي‌دهد. اين ساز و كار با فيلم‌هايي كه جهان عرب، ايران، پاكستان و حوزه كشورهاي اسلامي را زمين تهديد و خطر معرفي مي‌كند، يكي از جهت‌گيري‌هاي هاليوود در اين دوره بوده و هست. در واقع تصويري كه ويژه صحنه تقابل در ذهن مخاطب جهاني از سرزمين‌هاي امروزي اسلامي ايجاد مي‌شود، تصويري جدي است. يكي از زن‌هاي هنرپيشه ايراني‌تبار سريال 24 دو سه سال قبل، بعد از آنكه در اين سريال نقشي را ايفا كرد، مصاحبه‌اي داشت. در اين سريال نشان مي داد كه مسلمان‌ها تروريستند. ايراني‌ها و مسلمانان به نقش اين خانم ايراني‌تبار در اين سريال اعتراض كرده بودند. او مصاحبه‌اي رسمي با راديو فردا داشت و گفت: «متأسفم بعضي‌ها ناراحت شدند. البته قبول دارم كه همه مسلمان‌ها تروريست نيستند، اما متأسفانه همه تروريست‌ها مسلمانند.» اين حرف فلسفي در حد قد و قواره هنرپيشه‌اي اين چنيني نيست. كما اينكه در فيلم رنديشن و چند فيلم سينمايي ضد تروريستي ديگر در انگليس و آلمان اوج فيلم همين جمله از زبان كاراكتر اصلي فيلم است. آنجايي كه مي‌خواهد نشان دهد در تقابل با مسلمانان نيستند، همين است.

در فيلمي كه درباره داستان بمب‌گذاري‌هاي در متروي لندن و اتوبوس‌ها در لندن بود، وقتي در پليس لندن يك افسر كه مسلمان است، به اين قضايا اعتراض مي‌كند، به او گفته مي‌شود، “يادت رفته است؟ البته ما هميشه گفته‌ايم كه همه مسلمان‌ها تروريست نيستند، ولي همه تروريست‌ها مسلمانند.” اين شاه بيتي فلسفي در عمده سري فيلم‌هاي سينمايي و سريال‌هاست كه به عينه خود را نشان مي‌دهد. معرفي صحنه تمدني تقابل به اين معني است كه مسلمان‌ها اساساً آن خطر و تهديد را دارند. كار چهارمي كه هاليوود در اين دوره انجام داده مواجهه با دين و عالم ماورا به ويژه از طريق القا، خرافه و جادو بوده است.

مشخصاً هري پاتر، نارنيا و ضمن اينكه وارد فيلم‌هاي ترنس مدرن مي‌شويم مثل كنستانتين، دروازه نهم ساخته پولانسكي، وكيل مدافع شيطان و مجموعه‌اي از اين دست فيلم‌ها آثاري است كه به طور مشخص يك هدف جدي را دنبال مي‌كنند. اين هدف مواجهه با دين، خلق ماورايي جعلي و ايجاد تأثير مورد نظر است. دو سال قبل در تير ماه 1386، كليساي كاتوليك رم فراخواني كرد و كاردينال‌ها، اسقف‌ها و كشيش‌هاي ارشد كاتوليك از سراسر جهان در شهر مكزيكوسيتي جمع شدند. در همايش سه روزه بررسي كردند تا ببينند علت و زمينه بسط و شيوع شيطان پرستي در جهان چه بوده است. اين بيانيه را كشيشي قرائت كرد و در همه رسانه‌هاي دنيا منعكس شد. حرف اصلي بيانيه رسمي كليساي كاتوليك اين بود كه عامل اساسي زمينه بسط شيطان پرستي در دهه گذشته هري پاتر بوده است. در واقع هري پاتر در بسط غيبي جعلي و اصالت خرافه و جادو تأثير داشته است.

در ايران هم دو سال قبل از اين همايش يعني 84‌ـ‌85، بعضي از دوستان دانشجو يكي دو مورد پايان‌نامه دانشجويي با توجه به منابع غربي‌ها در حوزه ادبيات انگليسي نوشتند. در اين پايان‌نامه‌ها منابع موجود در ادبيات انگليسي را كه معتقد بود هري پاتر تأثير خرافي داشته است مورد بررسي قرار مي‌داد. امروزه در آموزش و پروش آمريكا هري پاتر متني است كه بيش از همه جمهوري‌خواه‌ها به دنبال آن هستند، ولي دموكرات‌ها به “نارنيا” توجه مي‌كنند. مجموعه فيلم‌هاي نارنيا به عنوان يك ادبيات استراتژيك ماهيت شيطان پرستي دارد. لوسيفر در اين سلسله فيلم‌ها همان شيطان موعودي است كه روزي مي‌آيد. اينها يك “دمون” دارند كه شيطان نخستين است. يك “سيتن” دارند كه لفظ عبري عام شيطان است. شرارت را براي “ايول” قائلند و در نهايت مفهومي به نام لوسيفر را شيطاني مي‌دانند كه مي‌آيد.

شما لوسيفر را در فيلم سينمايي كنستانتين مي‌بينيد كه در انتهاي فيلم از بالا به پايين مي‌آيد و زمان متوقف مي‌شود. يعني شيطان زمان است. همان طور كه ما مي‌گوييم، امام زمان يعني امام بر زمان است. شيطان پرست‌ها هم شيطان موعود دارند كه مي‌آيد و نويد بخش است. در «دروازه نهم» پولانسكي، آن خانم لوسيفر و شيطاني است كه آن فرد را هدايت و راهنمايي مي‌كند، اما در مجموعه نارنيا آن دختر بچه كوچك كه لوسي نام دارد و راه را به سرزمين يخ‌ها باز مي‌كند، لوسيفر است و بقيه را هدايت مي‌كند. خانمي كه نقش ملكه يخ‌ها را بازي مي‌كند همان كسي است كه در فيلم كنستانتين نقش حضرت جبرئيل را بازي مي‌كند. چهره‌اي كه از حضرت جبرئيل به نام گابريل در فيلم كنستانتين مي‌بينيم و آن دو بالي كه دارد، به عنوان يك فرشته آسماني تمثيل شده است.

در صحنه آخر وقتي لوسيفر پايين مي‌آيد و زمان متوقف مي‌شود، بال‌هاي جبرئيل مي‌سوزد. اصولاً كساني كه صورت بي‌روحي دارند و حالتي در چهره‌شان نيست براي نقش‌هاي منفي در نظر گرفته مي‌شوند. اين خانم در فيلم نارنيا ملكه سرزمين يخ‌هاست و در فيلم كنستانتين حضرت جبرئيل است. فضاي ترسيم شده كاملاً ضد ديني و نفي عالم ماورا است و اصالت خرافه و جادو را دارد. پنجمين كاري كه هاليوود در اين دوره انجام داده است معرفي و القاي سبك زندگي آمريكايي در سري american pie است. دوره‌اي است كه ديگر ايدئولوژي‌ها را به ساير ملت‌ها نمي‌دهند. چون روشنفكرهايشان به دنبال بحث‌هاي ايدئولوژيك مي‌روند و عوام جامعه به دنبال كار ديگري مي‌روند. بهتر است به جاي اينكه در هر جامعه روشنفكرپروري كنيم، مستقيماً با خود مردم صحبت كنيم و به آنها مفهومي به نام سبك زندگي بدهيم. در حقيقت ميوه آن تفكر را به آنها بدهيم. an american way of life يا american lifestyle به معني شيوه زندگي آمريكايي، گزاره‌اي است كه روح حاكم بر آن را در سري فيلم‌هاي طنز امريكن پاي ارائه كرده‌اند. البته از قبل شروع شده بود، ولي در فضاي بعد از 11 سپتامبر نهادينه شد و به عنوان موارد مطالعاتي اصلي براي بحث زندگي آمريكايي جدي شد. البته در اين سري از سريال‌ها به اين موضوع خيلي جدي پرداخته شده است. اين پنج هدف؛

1.تبيين و ترسيم دشمن جديد يعني اسلام
2.
مطرح كردن اسلام هراسي يا اسلامو فوبيا
3.
معرفي تقابل تمدني
4.
مواجهه با دين و عالم ماورا
5.
معرفي و القاي سبك زندگي آمريكايي به عنوان تنها راه و روش زندگي بشر امروز

اهدافي است كه هاليوود در حوزه سينماي استراتژيك از واقعه 11 سپتامبر به اين سو درچند سال گذشته سعي در تحقق آنها دارد.

مي‌توان دوره جديد را دوره جامعه‌سازي حرفه‌اي از سوي هاليوود و تلويزيون آمريكا ناميد كه در آن اتوپياي ليبراليسم و ليبراليسم نو در سه سطح مردم چيني (mation building)، سيستم چيني (system bulding) و دولت چيني (state building) ارائه مي‌شود كه در اينجا سبك زندگي آمريكايي را مبناي مردم چيني قرار مي‌دهد.

بحثي در طرح‌ريزي استراتژيك در علوم اجتماعي است كه وقتي مي‌خواهيم جوامعي را طراحي كنيم بايد سبك زندگي‌شان را شكل دهيم. اهميت سريال لاست در دوره جديد به اين دليل است كه هر سه سطح را با هم ارائه و اتوپياي كاملي را به شما معرفي مي‌كند.

اهميت سريال 24 در اين است كه دولت چيني را به شما نشان مي‌دهد. به عبارتي عملكرد و ساز و كارهاي يك دولت را نمونه سازي مي‌كند. تأثيري كه فيلم زنان خانه‌دار سرسخت يا مستأصل مي‌گذارد، در مقوله سبك زندگي و چگونگي ساز و كارهاي آن است. از اين جهت دوره جديدي شروع شده و در 10، 15 سال گذشته حجم عظيمي سريال ساخته شده است. در واقع بالاتر از يك كتاب مقيد، داستان، رمان و فيلم سينمايي حركت عظيمي صورت گرفته است. تأثيرگذاري فيلم‌هاي سينمايي و سريال‌هاي جوامع ديگر نظير ژاپني‌ها، چيني‌ها و كره‌اي‌ها كه بعضي از آنها مثل جواهري در قصر و افسانه جومونگ در ايران نمايش داده شد و همين طور فيلم‌هاي كشور خودمان در اين حوزه همگي طيف شناسي و دسته‌بندي شد. اين نشان مي‌دهد كه در 20 سال آينده در مناسبات تمدني عظيم‌ترين سطح تأثيرگذاري مربوط به حوزه اين سريال‌هاست. آنچه كه اهميت دارد اين است كه اين هم ابدي نيست.

ادامه دارد…

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!