جز ظهور تو مرا نيست تمناي دگر
در سرم نيست بجز وصل تو رؤياي دگر
از خدا غير تو چيزي نبُود تا خواهم
جز تو در سينه ندارم سر سوداي دگر
جز دم ديدن تو نيست مرا آرزويي
نيست در ديده من حسرت سيماي دگر
سوز عشق تو مرا از همه دنيا کافي است
جز غمت من ندهم دل به مداواي دگر
جز تو فکري نبُود هيچ در انديشه من
بي تو انديشه کنم من نه به فرداي دگر
جز تو در دل نبُود عشق و تمناي کسي
جز تو بر لب نبُود نام مسماي دگر
با تو اي يوسف زهرا چو شوي منظر دل
نکنم من هوس رؤيت زيباي دگر