کي ميرسد نگاهش بر دور روزگاران
روشن شود ز نورش چشمان خيس ياران
کي ميرسد که آيد معشوق رخ نمايد
غم بيش از اين نشايد بر ما در انتظاران
تا چند لب گزيدن غم را به جان خريدن
کي لحظه رسيدن آيد به بيقراران
کي يوسف از درآيد از پرده رخ گشايد
تا بي ثمر نمايد بازار گلعذاران
دل غم نخور که ديگر غيبت رسد به آخر
آيد خبر ز دلبر بر جمع جان نثاران
نزديک شد ز يزدان پايان شام هجران
آخر رسد به دوران فصل خوش بهاران