تشنه وصل توام مشتاق ديدار توام
ساقيا کامم بده عطشان و تبدار توام
روي خود بنما وجود خويشم از يادم ببر
بخت من بگشا که من عمري گرفتار توام
نور چشمانم بده اين آتش قلبم نشان
راحت جانم بده مدهوش و بيمار توام
وصل خود بر من عطا کن از شب هجران رها
تا دم صبح دمان بي خواب و بيدار توام
گريه ميبارم چو ابر نوبهار از دوري ات
نوبهار من ببين دست غم و زار توام
هر نفس در هر طرف بهر توام در جستجو
عاشق سرگشته از عشق شرربار توام
چون بيابان عاشق يک قطره بارانم بيا
چون شب يلدا سيه محتاج انوار توام
کورسوي چشم من محتاج بوي پيرهن
راه خود گم کرده در ظلم شب تار توام
آرزوي آخرينم دولت بزم وصال
ملتمس وصل تو را از لطف دادار توام
در هواي يک کلام از آن لبت جان ميدهم
عاشق يک جرعه از آن نوش گفتار توام
عاقبت بازآ به من اي يوسف کنعان من
تا دم جان همدم و يار و وفادار توام
تا به کي دوري و هجران انتظار و انتظار
پيش من بازآ که از جان من خريدار توام