از عوامل مهمى كه در شكست حكومت مسلمانان در اندلس نقش اساسى داشت، فعاليت حكومتهاى كوچك مسيحى در شمال اندلس بود.از ديگر زمينههاى شكست مسلمانانِ اندلس رخت بربستن فرهنگ مذهبى آنان و خود باختگى شان در برابر فرهنگ بيگانه بود.
نقش كليسا و ساكنان بومى اندلس
=====================
حكومتهاى محلى
———————-
از عوامل مهمى كه در شكست حكومت مسلمانان در اندلس نقش اساسى داشت، فعاليت حكومتهاى كوچك مسيحى در شمال اندلس بود. آنان حكومتهاى خود را با استفاده از تفرقه و اختلاف موجود بين حاكمان مسلمان، ايجاد كرده بودند.
لازم به يادآورى است كه از زمانى كه ارباب كليسا، خطر گسترش و نفوذ اسلام را در اروپا احساس كردند، همسو با پادشاهان اروپايى همچون شارلمانى در فرانسه، خود را براى حمله به اندلس آماده كرده بودند، ولى وجود كوههاى پيرنه در جنوب فرانسه و شمال اسپانيا، سدّى طبيعى در برابر آنان بود و جلوى نفوذ آنان را مىگرفت. با اين حال، آنان از پا ننشسته و به استحالهى حكومت مسلمانان اقدام كردند. از سوى ديگر، حكومتهاى محلى را تقويت نمودند. از سوى ديگر همين حكومت محلى مسيحى با ايجاد ارتباط نزديك با همديگر و برقرارى پيمان همكارى در ميان خود، براى براندازى حكومت مسلمانان، گامهاى اساسى برداشتند.
براى مثال در سال 874 ه . ق (1469 م) كه آخرين روزهاى حكومت مسلمانان در اندلس بود، “فريناند ” پادشاهِ اراگون با “ايزابلا ” ملكهى قشتاله ازدواج كرد و هر دو هم فكر شده و براى پايان بخشيدن به حكومت اسلامى غرناطه كمر همّت بستند. در نتيجه، تمام مسيحيان تحت حاكميتشان براى حمله به مسلمانان آماده گرديدند.
اين يگانگى و يكپارچگى فرصت مناسبى به دست مسيحيان داد. در مقابل براى مسلمانان واقعهاى تأسفانگيز و خطرناك بود. در بهار سال 897 ه . ق فريناند با 40 هزار لشگر پياده نظام و ده هزار سواره نظام به غرناطه (آخرين پايگاه حكومتى مسلمانان) حمله كرد و به قتل و غارت دست زد؛ خرمنها، درختان ميوه و خانهها را به آتش كشيد و به شكنجه دادن و بريدن دست و پاى مسلمانان پرداخت.
فريناند با ديدن پايدارى مسلمانان، بىرحمانه راه آب و غذا را بر روى مردم شهر بست و سرانجام بر اساس پيمان صلحى كه در 25 نوامبر سال 1491. م برابر با 21 محرم سال 897 ه . ق ميان مسلمانان و پادشاه مسيحى بسته شد، غرناطه در نخستين روزهاى سال 897 ه . ق (1492.م) تسليم مسيحيان گرديد. پادشاه مسيحى بر اساس چندين ماده از اين عهدنامه متعهّد شد كه با مسلمانان به نيكى و عدالت رفتار كند و آنان را در امور دينى آزاد بگذارد؛ ولى ديرى نگذشت كه مسلمانان دچار ذلّت و خوارى بىسابقهاى در اندلس شدند. برخى از مواد آن عهدنامهى ننگين از اين قرار است:
1ـ پادشاه غرناطه، رهبران، فقيهان، وزيران و همهى كسانى كه در غرناطه و البيازين و اطراف زندگى مىكنند، متعهد مىشوند كه ظرف مدت شصت روز از تاريخ اين پيمان با اختيار، قلعههاى الحمراء، برجها و دورازههاى ورودى غرناطه و البيازين را به شاه و ملكهى كاتوليك يا به نمايندگان آنها واگذار كنند. همچنين، هيچ يك از مسيحيان حق ندارند از ديوارهاى قصبه و البيازين بالا رفته و از حال مسلمانان با خبر شوند و اگر كسى چنين كند، كيفر خواهد شد.
2ـ شاه، ملكه و جانشنيانشان براى هميشه متعهد مىشوند كه ابوعبداللّه [حاكم غرناطه ]رهبران، وزيران، فقيهان، نظاميان و ديگران را در عمل به امور دينىشان آزاد بگذارند و مساجد و عبادتگاههايشان را تعطيل نكنند و اجازه دهند مسلمانان در دادگاههايشان بر اساس احكام اسلام قضاوت كنند و عادات و رسوم خود را حفظ نمايند.
3ـ اگر ساكنان غرناطه، البيازين و مناطق ديگر بخواهند به مغرب مهاجرت كنند، حق دارند اموال منقولشان را به هر كس كه مىخواهند بفروشند.
4ـ بايد سلطان ابوعبداللّه و ساكنان غرناطه، البيازين، البشارات و… هنگام واگذارى شهر، بقيهى اسيران مسيحى را كه در اختيار دارند، بدون باجخواهى، آزاد سازند.
5ـ در صورت درگيرى ميان مسلمانان، بايد دشمنىِ ميان آنها بر اساس قوانين اسلامى و به حكم قاضى مسلمان برطرف شود.
6ـ همهى مردم غرناطه، البشارات و منطقههاى ديگر و كسانى كه تا 30 روز از روز تسليم، با شاه و ملكه، اعلان دوستى كنند، تا مدت سه سال حق دارند از بخشودگىهاى دربار بهرهمند گردند.1
با بررسى دقيق اين پيماننامه مشخص مىشود كه در واقع قشتالىها، مسلمانان را فريب دادهاند؛ چرا كه مسلمانان توان ايستادگى در برابر آنها را داشتند. جالب اين كه مسيحيان حتى يك ماده از پيماننامه را اجرا نكردند و از همان روز نخست ورود به غرناطه، نماز عشاى ربانى را در مسجد جامع آن شهر برگزار كردند. سپس مسلمانان كمكم به دست فريناند و جانشينانش، كزيمنس، فيليپ دوم، پسر شارل پنجم و فيليپ سوم، آزار و اذيتهاى بسيارى كشيدند و سرانجام فرمان معروف اخراج مسلمانان از اندلس و استقرار آنها در سواحل مغرب صادر شد.2
البته حاكمان مسيحى كه بخشى از اندلس را در دست داشتند، شگردهاى ديگرى نيز براى ضعيف كردن و شكست دادن مسلمانان به كار بردند؛ از جمله ميان حكومتهاى مسلمان تفرقه مىانداختند و آنگاه به عنوان همپيمان يكى، عليه ديگرى اقدام نظامى مىكردند. جالب اين كه گاهى، فورا همپيمان اول خود را رها كرده و با دومى پيمان همكارى مىبستند و عليه همپيمان اول، وارد جنگ مىشدند.
كليسا و حربهى دينى
————————-
پس از پيروزى مسلمانان در جنگ “زلاقه “3 سياست برچيدن اسلام در اندلس، شدت بيشترى يافت و پاپ شخصا با تأثيرگذارى و نفوذ دينى گستردهاش در ميان حاكمان غربى ـ وارد عمل شد.بر اين اساس گروهى از كاردينالها توانستند طرحريزى كلى ميدانهاى نبرد را تنظيم كنند. در جنگ عقاب4 در سال 1212ميلادى كه به رهبرى محمد ناصربن ابىيعقوب ـ بزرگترين خليفهى موحدين ـ اداره مىشد، مسلمانان شكست سختى خوردند. از اين زمان به بعد و پس از شكستهاى پى در پى مسلمانان در نبردها، دو و نيم قرن حاكميت مسلمانان در اندلس به پايان رسيد. با وجودِ تفرقه و چند دستگى در جبههى مسلمانان و در حالى كه حكومتهاى محلى مسلمان با هم درگير جنگ قدرت بودند، با پشتيبانى كليسا، گروههاى دينى متعصب و نيرومندى در مسيحيت تشكيل يافت كه با كنار گذاشتن مسائل اختلافى، به صورت انسجام يافته عليه مسلمانان وارد جنگ شدند. تنها عامل يكپارچگى ميسحيان همان احساس عميق مذهبى بود كه بر اثر آن، ضربههاى شكنندهاى بر مسلمانان وارد ساختند. به جرئت مىتوان گفت كه تأثير اين گروهها بارها بيشتر از تأثير لشكريان سياسى ـ نظامى بود.
براى نمونه مىتوان ازگروه سربازان كليسا، سربازان قديس يوحنّا، و شاخهى گروه سربازان كليسا در آراگون در دوران آلفونس نام برد. چنان كه “كنت ريمون “، نيز به اين گروهها پيوست و بر ضد مسلمانان اندلس نقش مهمى ايفا كرد. راهبان و كشيشان موفق شدند عمليات نظامى ويژهاى را در منطقهى شمالشرقى اسپانيا انجام دهند. به اينها “گروه قديس يوليان ” مىگفتند كه بعدها “سواركارانِ پل ” ناميده شدند. نيرومندترين و گستردهترين گروههاى دينى، “سربازان قلعه رباح ” بودند كه مجموعهاى از كشيشان و راهبان پارسا را تشكيل مىدادند. اين گروه، مذهب را يگانه انگيزهى مبارزه مىدانستند و هرگز به خاطر ثروت اندوزى، رفاهطلبى و سلطهجويى نمىجنگيدند. تنها هدفشان برانداختن اسلام و بازگرداندن سرزمينها به زير سلطهى كليسا بود. در سال 716 ه . ق (1317 ميلادى) كه مسلمانان در اطراف غرناطه شكست سختى از حكومت مسيحى قشتاله خوردند. هيجان خاصى در ميان مسيحيان به خاطر شكست كامل مسلمانان غرناطه ايجاد شد. پاپ نيز با استفاده از نفوذ دينىاش دستور داد سپاه بزرگى متشكل از سربازان انگليسى، فرانسوى، فلاندر و ديگر كشورهاى اروپايى و گروههاى داوطلب، تشكيل شود كه شهر غرناطه به محاصرهى اين لشكر صليبى درآمد. از سوى ديگر راهبان و كشيشان، سربازان و فرماندهان نظامى را به جنگ مقدس تشويق مىكردند و به آنها مقامى ارجمند را در جوار مسيح و آغوش اسقفها بشارت مىدادند. كه سرانجام به جنگ سختى ميان مسيحيان و مسلمانان انجاميد. هرچند اين جنگ، به دليل از جانگذشتگى و شهادتطلبى مسلمانان، به شكست سختِ سربازان كليسا منجر شد و حكومت اسلامى را تا يك و نيم قرن ديگر باقى نگه داشت، ولى بىترديد نقش آشكار و مهم كليسا را در آن جنگ نشان داد.5
عملكردهاى كليسا و پاپ به موارد ياد شده محدود نمىشود و بعدها نيز پاپ تهاجم نظامى و فرهنگى عليه مسلمانان را رهبرى كرد، كه اين مجال را ياراى پرداختن به همهى آنها نيست.
تهاجم فرهنگى دشمن
————————–
از ديگر زمينههاى شكست مسلمانانِ اندلس رخت بربستن فرهنگ ملى ـ مذهبى آنان و خود باختگى شان در برابر فرهنگ بيگانه بود.
پيش از پرداختن به نمونههاى اين موضوع شايسته است از واژهى “فرهنگ ” تعريفى به دست دهيم. “تايلر “آمريكايى مىگويد:
در روزگار ما اين كلمه (فرهنگ) بر همهى ابزارهايى كه در اختيار ماست، دلالت دارد و (همچنين) بر همهى رسمها و باورها، دانشها، هنرها، نهادها و سازمانهاى جامعه. انسان از گذرگاه فرهنگ جامعهى خود و به بركت آن، موجود اجتماعى مىشود و بامردم پيرامون خود از صدها جهت هم رنگى و هم نوايى مىيابد و از مردم جوامع ديگر متمايز مىشود.6
“نيم كوف ” جامعه شناس برجستهى غرب دراين باره مىنويسد:
فرهنگ عصارهى زندگى اجتماعى است و در تمام افكار، اميال، الفاظ و تكاپوهاى ما منعكس مىشود.حتى در اطوار و حركات خفيف چهرهى ما راه دارد.7
امّاتعريف كاملتر فرهنگ كه در جهت هدف مانيز مىباشد، چنين است:
فرهنگ مجموعهى پيچيدهاى است متضمن معلومات، معتقدات، هنرها، اخلاق، قوانين، آداب و رسوم و تمامى تمايلات، قابليتها و عادات كه آدمى در حالت عضويت در يك اجتماع حاصل مىنمايد.8
با اين تعريف واژهى فرهنگ گستردگى و ميزان تأثير گذارى آن در مسائل جهانى كاملاً روشن مىگردد.
نيز فرهنگ را مىتوان به الهى و مادى تقسيم نمود؛ فرهنگ مادى فرهنگى است كه براى ارزشهاى الهى جايگاهى نمىشناسد. انسان در اين فرهنگ تنها موجودى مادى است. شعار اين فرهنگ، رفاه بيشتر، آزادى افسار گسيخته و بهرهورى هرچه بيشتر از غرايز است. در اين فرهنگ هدف، وسيله را توجيح مىكند. بر همين اساس، پيروان اين فرهنگ، براى رسيدن به خواستههايشان، شخصيت و حرمت و منزلت صاحبان فرهنگهاى ديگر براى آنان مهم نيست. و حتى فرهنگهاى ديگر را با تهاجم فرهنگى بىامانشان از صحنه بيرون مىكنند.
امّا در فرهنگ الهى، انسان نه تنها از جنبهى مادى، بلكه از حيث روحانى نيز مورد توجه است. كمالات انسانى از جمله تقوا و خدا جويى، اساس اين فرهنگ است. در فرهنگ الهى مفاهيمى مانند خدامحورى و پرستش خداى يگانه، عدالت خواهى، مسئووليت پذيرى و انجام دادن تكليف براى خدا و توجه به امور مسلمانان و هم نوعان جايگاه ويژهاى دارد. بنابراين فرهنگ الهى هم جنبه اجتماعى زندگى انسان را در نظر مىگيرد و هم به نيازهاى اجتماعى و عقلانى انسان فردى توجه دارد.
در حالى كه فرهنگ مادى به دليل ناديده گرفتن معنويات و باور به زندگى موقتى، با جنبههاى عقلايى انسان و آرمانهاى اخلاقى و معنوى او هم داستان نيست.9
حال كه به تفاوت ذاتى اين دو فرهنگ پرداختيم، شايسته است تا به جنبههاى مشترك آن دو نيز اشاره كنيم؛ چرا كه اين امر در زمينهسازى براى تهاجم فرهنگى نقش اساسى ايفا مىكنند.
اساسا همهى فرهنگها “فراگرفتنى ” و آموختنى هستند و تمامى فرهنگها در جامعه شكل مىگيرند و بارور مىشوند. هم چنين هر فرهنگى با مرور زمان، پيوسته در حال دگرگونى است و از نسلى به نسل ديگر و يا از ملتى به ملت ديگر قابل انتقال است. با توجه به آنچه گفتيم، اگر ملتى فرهنگ قوى و اصولى نداشته باشد و يا قدر و اهميت فرهنگ خود را نداند و به خود باختگى، سستى، بىتفاوتى، محافظه كارى و سطحى نگرى دچار گردد؛ يعنى سياست تساهل و تسامح در اصول اساسى فرهنگِ خود به كار بندد، بىترديد زمينه هجوم فرهنگ بيگانه و فروپاشى فرهنگ خودى را فراهم ساخته است. در چنين هنگامى دشمن، با يورش بىامان فرهنگى به گونهى اساسى، باورهاى ملى و مذهبى آن ملت را دچار دگرگونى مىسازد و آنگاه با جايگزين كردن فرهنگ جديد بر مبناى پيشبرد هدفهاى اساسى خود، آن جامعه را در دام استعمار و استثمار خود گرفتار مىكند.
در اندلس دشمن با تكيه بر زمينههاى داخلى و خارجى نخست به تهاجم فرهنگى عليه مسلمانان پرداخت و آن گاه كه مسلمانان را به وابستگى فرهنگى دچار كرد، ضربههاى پايانى را بر آنان وارد ساخت.
با مرورى بر تاريخ اندلس اسلامى، روشن مىگردد كه يكى از روشهاى تأثير گذار در شكست مسلمانان به كارگيرى ابزار شكنندهى تهاجم فرهنگى بود. اين تهاجم به روشهاى زير تحقق يافت:
القاى روحيه خود باختگى
—————————–
وقتى سرزمين اسلامى اندلس از هم پاشيد و گرفتار حكومتهاى مستقل ملوك الطوايفى گرديد اين موضوع به اوج خود رسيد؛ چرا كه در اين زمان دولتهاى كوچك مسيحى، با يكپارچگى، نيروى محكمى را در برابر دولتهاى اسلامى تشكيل دادند و با نفوذ دادن جاسوسانشان در ميان سران حكومت اسلامى آنان را دچار ترس و از خود باختگى در برابر سران مسيحى نمودند. از سوى ديگر تودهى مردم با ديدن سستى اميران و چند دستگى نيروها و ديدگاهها، در پى نگهداشت زندگى عادى و آرام خود افتادند و رفته رفته روح برترى خواهى مسلمانان از ميان رفت كه “الناسُ على دين، ملوكهم؛ مردم بر روش پادشاهان خود هستند “. آنان عملاً دچار نوعى فروپاشى سياسى فكرى شده و نيروى تهاجمى خويش عليه مسيحيان را از دست داده بودند.
مسيحيان اندلس با تبليغات چينش شده روز به روز مسلمانان را به نا اميدى، ترس و احساس شكست و خوارى دچار مىكردند. و آن گاه كه روحيهاى براى مبارزه و تلاش مانند سالهاى نخستين فتح اندلس باقى نماند، سست و بىاراده گرديدند. واگذارى قرطبه و بستن پيمان ننگين صلح با مسيحيان كه پيشتر بدان اشاره شد ـ نمونهاى بارز از اين سستى روانى مسلمانان و تأثير گذارى تبليغات مسيحيان بود.
ترويج فحشا و بىبند و بارى
———————————
شيوهى ديگر دشمن در اين تهاجم فرهنگى رواج دادن انحرافات جنسى و ضعيف كردن مبانى اخلاقى مسلمانان بود كه در نتيجهى آن حكومت هشتصد سالهى مسلمانان نابود شد. وقتى مسيحيان دريافتند كه با جنگ رويارو نمىتوان در برابر توان رزمى مسلمانان ايستاد، تصميم گرفتند تا با گستردن دام فساد و فحشا و گسترش بىبند و بارى، نيروى محركهى حكومت مسلمانان را كه همان ايمان جوانان بود، از كار بيندازند. آنان براى تفريح و خوش گذرانى جوانان مسلمان پاركهاى زيبايى ساختند و دختران دلرباى مسيحى را به آن پاركها گسيل داشتند و از آنان به عنوان شيطان فسونگرى براى فريب جوانان غافل مسلمان بهره بردند. دختران مسيحى در پاركها مىگشتند و با طنّازى و عشوهگرى جوانان مسلمان را تحريك نموده، آنان را در گرداب شهوت غرق مىكردند. در نتيجه جوانانى كه تا چندى پيش، تفريحشان تمرين تير اندازى و اسب سوارى و شمشير زنى يا گفت و گوهاى علمى بود، به سوى اين جايگاههاى فساد و بىبند و بارى كشيده شدند.
از سوى ديگر براى گمراه كردن جوانان مسلمان، كلوپهاى شبانهى مجلّلى آماده كردند كه در آنها دوشيزگان مسيحى به عنوان پيش خدمت از واردان پذيرايى مىكردند. البته برنامه ريزان اين توطئه براى انجام كامل هدفهاى شومشان، اين كلوپها را شبانه روزى كرده بودند و رايگان از جوانان مسلمان پذيرايى مىكردند.
حتى يكى از كشيشان با خريد انگورهاى شهر قُرطبه، شراب مىساخت و قسم ياد كرده بود كه آن شرابها را جز به دانشجويان مسلمان ندهد. پاپ هم، سالانه يك هزار “فلورين ” به امر گسترش مىخوارگى ميان مسلمانان، اختصاص مىداد و اين گونه در فريب جوانان مسلمان سنگ تمام گذارد.
تاجران مسيحى نيز با پرداختن به خريد و فروش انواع مسكرات به اين حركت سياه شتاب بخشيدند و سرانجام مسيحيان توانستند با اقدامهاى ياد شده، زشتى گناه را در ديد جوانان مسلمان بشكنند.10
رفته رفته مسلمانان در باتلاق فحشا و فساد، غوطه ور شدند و روحشان با گناه و آلودگىها عجين گرديد و پاكى و صفاى خود را از دست دادند. جوانانى كه روزگارى براى آموختن اخلاق و تقوا و خود سازى بر يكديگر پيشى مىگرفتند و همواره در پى شهادتطلبى و پيش برد اسلام بودند اكنون همچون بيماران، دواى درد خود را در پاركها و كلوپهاى مستى و فساد و مى خوارگى و ابتذال مىجستند.
با اين حال افرادى كه شب و روز به خوش گذرانى و لذتهاى جنسى عادت كرده بودند، چگونه حاضر بودند اين همه لذتها را با جنگ و خونريزى عوض كنند. در نتيجه آنان موافق هر گونه حكومتى بودند كه مناسب حالشان باشد و وسايل مستى و مىگسارى آنان را فراهم كند.
نفوذ در ميدانهاى آموزشى
——————————
سومين شيوهى مسيحيان در شكست جامعه اسلامى نفوذ خزنده و گام به گام در حوزههاى گوناگون فرهنگى، سياسى، اقتصادى و نظامى بود.
بىترديد پايدارى هر حكومتى به ميزان توانايى نظامى، اقتصادى، فرهنگى و سياسى آن بستگى دارد. اگر ارتش كشورى نيرومند نباشد و سست و بىاراده باشند، چنين سپاهى را ياراى ايستادگى در برابر دشمن نخواهد بود.
عرصهى اقتصادى نيز از مهمترين شاخصهاى پيروزى و كاميابى يك ملت است. از دير باز به دليل ارتباط تنگاتنگ زندگى مردم با اقتصاد و نقش تعيين كنندهى آن در پايدارى ملتها و حكومتها، اين موضوع همواره براى زير فشار قرار دادن و شكست يك ملت ابزارى كار ساز بوده است.
بىترديد اگر ضعف اقتصادى و صنعتى دولتهاى جهان سوم، به ويژه حكومتهاى مسلمانان نبود، هم اكنون دولتهاى اروپايى و آمريكا و ديگر قطبهاى صنعتى و اقتصادى جهان نمىتوانستند ديدگاههاى سياسى ـ نظامى خود را بر آن كشورها تحميل كنند. هر ملتى كه اقتصاد و تجارتى نيرومند داشته باشد، مىتواند ادعاى استقلال همه جانبه بكند، ولى ملتهاى ضعيف همواره مجبورند دست گدايى به حكومتهاى استعمارى دراز كنند.
همين عامل سبب وابستگى فرهنگى آنان نيز مىگردد؛ چرا كه با ورود كالاهاى تجارى، فرهنگ استفادهى آن نيز وارد مىشود و اين نخستين ضربهى شكننده به فرهنگ ملى ـ مذهبى ملّتها است.
امروزه در سياست جهانى نفوذ در سياست خارجى و مديريتى و برنامهريزى كشورها نيز از شيوههاى به نابودى كشاندن دولتهاى مستقل است. آنان با پرورش چهرههاى وابسته و نفوذ دادن آنها به بدنهى حكومتى دولتها و با سياست ترساندن و تهديد نظامى كارگزاران حكومتى كشورها را در جهت هدفهاى خود به كار مىگمارند. كارى كه در كشورهاى از همه پاشيدهى بلوك شرق و آسياى ميانه و افغانستان و برخى كشورهاى عربى توسط آمريكا صورت مىگيرد.
در اندلس آن روز نيز با بسته شدن صلح نامه ميان مسيحيان و حاكمان شهر قُرطُبه مسيحيان توانستند مجوز آزادى افسار گسيخته را در تأثيرگذارى بر شئون مختلف جامعهى اسلامى قرطبه و سرانجام تمام اندلس به دست بياورند. آنان با استفاده از اين فرصت طلايى شريانهاى اقتصادى اندلس را نيز به دست گرفتند؛ چرا كه با بستن اين پيمان، مناسبات بازرگانى ميان مسيحيان و مسلمانان گسترش يافت و تاجران مسيحى رفته رفته بازار اقتصادى مسلمانان را به دست گرفتند. آنان به پشتيبانى كليسا و پاپ نياز داشتند كه پاپ با حمايت مالى از تاجران مسيحى، تجارت مسلمانان را به انزوا و ورشكستگى كشانيد. و بازرگانان مسيحى را بر بازار مسلمانان، چيره ساخت.
از سوى ديگر مبشران و كشيشان مسيحى بسيارى به اسپانيا سرازير شدند و با نامهاى گوناگون مانند گردشگرى، استادى در آموزشگاهها و تجارت، با مسلمانان آميزش نمودند. آنان در فرصتهاى مناسب در جايگاههاى پرجمعيت شهر، يا مدرسهها و آموزش گاهها، به تبليغ و گسترش مسيحيت و ضعيف كردن عقايد مسلمانان پرداختند. اين گروه كه تعدادشان به 1485 نفر مىرسيد، در حقيقت جاسوسانى بودند كه به عنوان چشم و گوش پاپ و كليسا عمل مىكردند.
در نخستين سال قرارداد، چهار دانشگاه بزرگ با هزينهى دوك ونيز فرماندهى لشكر مسيحى در اندلس بنا شد كه جوانان مسلمان، رايگان در آن تحصيل مىكردند. متأسفانه در اين دوره به دليل توجه نكردن سران مسلمان، مدرسهها و دانشگاههاى قرطبه، رو به ضعف نهاده و بيشتر كلاسهاى آن جا تعطيل شده بود. در نتيجه، جوانان مسلمان كه پناهگاهى براى آموختن علم جز مدرسههاى مسيحى نداشتند، به آن جا روى مىآوردند. استادان مسيحى نيز با استفاده از فرصت به دست آمده، نقش خود را به خوبى ايفا مىكردند. انديشهى جوانان در محيط مدرسه رشد مىيابد و هر گاه فرهنگ و موسسههاى آموزش و پرورش مبلغ فساد و فحشا باشند، سرنوشت دانشآموختگان آن معلوم است.
آنان در عرصهى سياسى و نظامى نيز با خريدن وزيران و حاكمان مسلمان، و با نفوذ دادن افسران نظامى خود، دربار حكومت اسلامى را نيز زير سيطرهى خود در آوردند و با نااميد كردن حاكمان و وزيران مسلمان، آنان را در مبارزه با دشمن مسيحى سست مىكردند.
مسيحيان با پيروزىهاى پى در پى و فتح سنگر به سنگر و گسترش منطقهى حكومتى خود و كاستن از سلطهى مسلمانان آنان را در فشار روانى قرار دادند به گونهاى كه مسلمانان روز به روز جغرافياى اسلامى شان را از دست رفته مىديدند و تنها به گذشتهى درخشان خود اندوه مىخوردند.
نقش مسلمانان
=========
اختلاف حاكمان مسلمان
—————————-
بزرگان فرمودهاند آخرين چيزى كه از دل مؤمن خارج مىشود، حُبّ رياست است.11 تاريخ گواه است كه چه خونهايى به خاطر مقام خواهى برخى از خواص و سران ملّتها، ريخته شد و چه آبروهايى كه بدان جهت، پايمال شد. شكست تلخ اندلس داستان درد و اندوه مردمانى است كه هر چه كشيدهاند، از دست حاكمان بىلياقت دنياپرست و مقامطلب و خودخواهى بوده است كه به خاطر چند روز رياست زودگذر، امّتى را در سوگ نشاندند.
پرداختن به اختلافها و خيانت حاكمان يا وزيران مسلمان، مجال بيشترى مىطلبد. ولى در اين جا به گوشههايى از اين وقايع تلخ اشاره مىگردد. از نخستين روزهاى تشكيل حكومت اسلامى در اندلس ميان دو گروه اعراب قيسى و يمنى اختلاف و دشمنى سربرآورد و هر چند گاه كه قدرت به دست يكى از آنها مىافتاد، بر ديگرى ستم مىكرد و گروه مقابل نيز به كارشكنى مىپرداخت. اين اختلافها چنان ريشهاى بود كه هر كس گامى براى صلح جلو مىنهاد، در آتش اين دشمنى خاكستر مىشد چنانكه اگر براى برطرف شدن چنين آشوبهايى، عالمى در مسجد دعا مىكرد، فورا كشته مىشد.12
اوج اين اختلافها در زمان حكومتهاى كوچك ـ ملوك الطوايفى ـ است كه هر دولتى براى گسترش قلمرو خود و تكيهى طولانىتر بر اريكهى قدرت، بايكى از پادشاهان مسيحى پيمان همكارى عليه همسايگانش مىبست. گفتيم كه حكومت مسلمانان را در اندلس مىتوان به دورههاى هفتگانه تقسيم نمود:
1ـ اندلس جزئى از حكومت اموى شام.
2 ـ حكومت مستقل بنى اميه در اندلس.
3 ـ ملوك الطوايفى اول.
4 ـ مرابطين.
5 ـ ملوك الطوايفى دوم.
6ـ موحدون.
7 ـ ملوك الطوايفى سوّم.
در دورهى اول كه 46 سال به طول كشيد، 20 نفر حكومت كردند. در اين دوره، حكومت اسلامى اندلس به اوج قدرت خود رسيده بود، تا جايى كه تا صد مايلى پاريس در داخل خاك فرانسه به تصرف مسلمانان در آمده بود. ولى ديرى نپاييد كه به دليل اختلاف ميان اعراب يمنى و قيسى، قدرت اين حكومت كم گرديد و اعراب يمنى با شورش عليه حاكمان قيسى خود، عبدالرحمن بنمعاويه را در سال 138ه . ق به حكومت رساندند كه بعدها اين حكومت، به خلافت مستقل تبديل گرديد. در اين دوره نيز 16 نفر حكمرانى كردند كه تا سال 422 ادامه داشت. درنتيجهى اين چند دستگىها و درگيرىهاى قبيلهاى اعراب در اندلس، اين حكومت مستقل نيز روز به روز به سستى گراييد و در اثر بىلياقتى حاكمانش، از نخستين سالهاى قرن پنجم هجرى حكومتهاى مستقلى در هر جايى تشكيل شد كه دوران ملوك الطوايفى اول را پديد آورد. در ملوكالطوايفى اول نيز، اختلافات ادامه داشت و حتى به دليل تعداد زياد حكومتهاى مستقل، كه به 26 حكومت مستقل مىرسيد، اين درگيرىها به اوج خود رسيد. آنان براى گسترش قلمرو خود با همسايگانشان درگير بودند و حتى در اين راستا به مسيحيان شمال اسپانيا، باج مىدادند تا همكارى آنان را جلب كنند. مسيحيان نيز، از اين موقعيت مناسب براى حمله و سركوبى شيرازهى حكومت مسلمانان استفاده مىكردند.13 مثلاً در درگيرى ميان مأمون (حاكم والنسيا) و ابنهود (حكمران سرقسطه)14، مأمون پس از شكست خوردن از حاكم سرقسطه، از فرناندو ـ پادشاه مسيحىِ كاستيل ـ كمك خواست تا در صورت پيروزى، به او ماليات بدهد و با اين تدبير بر ابن هود چيره گشت. ابن هود نيز مدتى پس از اين شكست كه دوباره از سوى مأمون مورد هجوم قرار گرفته بود، از فرناندو درخواست كمك كرد و هديههاى فراوانى بر او فرستاد، تا اين كه با پشتيبانى وى، بر مأمون پيروز گشت. پس از اين پيروزى، نيروهاى ابنهود به تاراج سرزمينهاىِ زير سلطهى مأمون دست زدند كه مأمون با فرستادن هديههايى براى “گريسه ” ـ پادشاه ناوار و برادر “فرناندو ” ـ از وى درخواست كمك نمود. گرسيه به كمك مأمون شتافت و فرناندو نيز به پشتيبانى از ابنهود درمقابل او ايستاد. اين جنگ 3 سال به طول كشيد.15 در دورهى چهارم، مرابطين آفريقا، نخست در حمايت از حكومتهاى مستقل اندلس و بعد براى سيطره بر كل اندلس، وارد آنجا شدند و از سال 483 ه . ق به مدت 60 سال بر اندلس حكومت كردند. باسست شدن اركان اين حكومت، در كنار آن حكومتهاى مستقل جديدى پيدا شدند كه از آنها به ملوك الطوايفى دوم ياد مىكنند. اين دولتهاى پنجگانه، هم زمان با مرابطين از سال 525 تا 566 ه . ق بر اندلس حكومت كردند. در سال 541 ه . ق نيز عبدالمؤمن بن على، بنيانگذار سلسلهى موحدون وارد شبهجزيرهى ايبرى شد و با شكست دادن مرابطين و ديگر دولتهاى كوچك حكومت را به دست گرفت. در طول 127 سال حكومت موحدون بر اندلس، 13 نفر حكمرانى كردند. در اين دوره نيز مسيحيان به دليل يكپارچگى مسلمانان شكست سختى از آنان خوردند.16 اما از نخستين سالهاى قرن هفتم هجرى، سستى در اركان حكومت موحدون رسوخ كرد و مسيحيان ليون، ناوار و آراگون با حمله به محمدبن يعقوب حاكم اندلس، ضربه سختى بر او وارد كردند. بدين ترتيب با ضعيف شدن دولت مركزى، براى بار سوّم دولتهاى كوچك در گوشه و كنار اندلس سربرآوردند، و به گونهاى كه در پايان كار موحدون، پنج دولت مستقل به ادارهى اندلس مىپرداختند كه گاهى به قلمرو يكديگر هم هجوم مىبردند و در بستن پيمان همكارى با مسيحيان شمال براى از ميان برداشتن رقيبان، از يكديگر سبقت مىگرفتند. اين دوران به نام ملوك الطوايفى سوم معروف است كه در حقيقت دورهى پايان استيلاى مسلمانان بر اندلس است. پيدايش ملوك الطوايفى سوم، بهترين زمينه را براى پادشاهان مسيحى فراهم كرد تا ضربهى نهايى را بر پيكر حكومت اسلامى اندلس وارد سازند و براى هميشه از خطر آن در امان بمانند.
از دردناكترين حادثههاى اين دوران، همكارى دولتبنى نصر با فريناند براى از ميان برداشتن ديگر حكومتهاى اسلامى است. چنان كه در گشودن دروازهى اشبيليه و درهى علياى وادى الكبير و لشكركشىهاى ديگر، با او همكارى نزديكى داشت. با پايان گرفتن كار ديگر حكومتهاى اسلامى اندلس، نوبت به غرناطه ـ مركز حكومت دولت بنى نصر ـ رسيد و مسيحيان كه چندين بار قصد تصرف آنجا را داشتند، ولى شكست خورده بودند، از سال 874 ه . ق با ازدواج فريناند پنجم ـ پادشاه آراگون ـ با ايزابلا ـ ملكهى كاستيل ـ برترى چشمگيرى نسبت به مسلمانان به دست آوردند، به گونهاى كه در پىِ بهانهاى براى دراختيار گذاشتن غرناطه ـ آخرين دژ مسلمانان در اندلس ـ برآمدند. در اين هنگام “على بن سعد ” حاكم غرناطه، قرارداد پايان يافتهى صلحِ حاكم پيشين غرناطه با مسيحيان را كنار گذاشت و از پرداخت خراج به پادشاه مسيحى سرپيچى كرد. همين امر بهانهاى براى حملهى مسيحيان به غرناطه گرديد. آنان با هجوم به شهر “حَمّه ” و تصرّف آن جا، حتى زنان و كودكان پناه گرفته در مسجدها را از دمِ تيغ گذراندند.
جالب اين كه در همين اوضاع خطرناك نيز، حاكمان غرناطه دست ازمقام خواهى خود برنداشتند و در حالى كه على بن سعد، با مسيحيان مشغول جنگ بود، پسرش محمد در غرناطه، شورش كرد و سرانجام در سال 890 ه . ق حكومت را به دست گرفت.
از سوى ديگر خيانت محمدبن على17 سبب شد كه فريناندو ايزابلا با همكارى وى، يورش سنگينى را به غرناطه آغاز كنند، كه نخست محمدبن على ناحيهى البيازين را در دست گرفت و آنگاه مسيحيان با استفاده از اوضاع آشفته، دروازهى شهرهاى البيره و رنده را گشودند. سپس شهر سبته را در پى محاصرهاى سخت، به تسليم واداشتند. محمدبن على پس از آن كه به كمك مسيحيان، عمويش را از حكومت بر كنار كرد و بر غرناطه دست يافت، در برابر فريناند ايستاد. او نيز دوباره به غرناطه هجوم آورد و پيرامون آن را به آتش كشيد. فريناند يك سال بعد با 40 هزار پياده نظام و ده هزار سواره به غرناطه يورش برد و آنجا را محاصره كرد. با طولانى شدن مدت محاصره، مردم از نظر آذوقه در تنگنا قرار گرفتند و از آن جا كه محمدبن على بيش ازاين ياراى مقاومت نداشت با تشكيل جلسهاى مشورتى با اطرافيان و بزرگان، تسليم شد و ابوالقاسم عبدالملك را نزد فريناند فرستاده و آمادگى خود را براى بستن قرار داد صلح اعلام كرد. بدين ترتيب قرارداد تسليم غرناطه و مسلمانان، بسته شد و پايان حكومت مسلمانان در سال 897 ه . ق عملى گرديد. سرانجام همانگونه كه انتظار مىرفت، مسيحيان به مفاد پيمان نامه ـ كه پيش از اين آورديم ـ عمل نكردند و خاندان سلطنتى ابوعبداللّه محمدبن على را تبعيد كردند. بدين ترتيب آخرين زمامدار اسلامى اندلس، پس از مدتى اقامت در نقاط ديگر اسپانيا به آفريقا فرستاده شد18 و در سال 940 (1538 م) در فاس درگذشت.19 مسيحيان به هيچ يك از مواد پيمان نامه عمل نكردند و مسلمانان اندلس از فريناند و ايزابلا و كزيمنس20 و فيليپ دوم و پسر شارلپنجم و فيليپ سوم، رنجها و شكنجههاى بسيار ديدند و قربانى دادند و هيچ يك از شورشهاى بعدى آنها نيز به نتيجهاى نرسيد. آنان از سال 1499 ميلادى، مسلمانان را به برگزيدن آيين مسيحى مجبور كردند و سپس آنها را به بهانهى نفاق به محكمهى تفتيش عقايد كشانيدند. اين محكمه نخستين بار در سال 1290 ميلادى در قشتاله21 تشكيل گرديد و در سال 1480 ميلادى،فريناند و ايزابلا آن را تكرار كردند. در سال 1481 نزديك به 3هزار نفر به حكم همين دادگاه سوزانده شدند و 13 هزار نفر به مجازاتهاى ديگر رسيدند. ولى از آنجا كه سوزانيدن همهى مسلمانان كار دشوارى بود، حكم اخراج دسته جمعى آنان از اندلس صادر گرديد. اسقف اعظم طليطله ـ كزيمنس ـ راى داد كه همهى عربهاى غيرمسيحى را به همراه زن و فرزندشان ازدم تيغ بگذرانند. همين شخص پس از فتح غرناطه 80 هزار جلد كتاب مسلمانان را آتش زد.
راهبى به نام بلدا گفت: “شايد اعراب مسيحى شده در اظهار مسيحيت، منافق باشند، پس بايد همه را كُشت تا خدا در روز حساب، بهشتى ودوزخى را از هم جدا كند. ” حكومت وقت اين حكم را اجرا نكرد، ولى در سال 1610 ميلادى فيليپ دوم، حكم اخراج مسلمانان را از كشور صادر كرد.
طبق گفته بلدا، سه قسمت جمعيت مسلمانان در راه كشته شدند. در يكى از مهاجرتها كه 140 هزار نفر مسلمان به سوى آفريقا مىرفتند، صد هزار نفر آنان كشته شدند. به طور كلى در مدت چندماه، بيش از يك ميليون مسلمان از آندلس اخراج شدند و براساس آمار سديلو22 از فتح فريناند(1492 م) تا زمان اخراج مسلمانان (1610 م) 3 ميليون نفر از جمعيت كشور كاسته شد. گوستاولوبون مىنويسد: “شايد تاكنون هيچيك از بىرحمترين و وحشىترين كشورگشايان عالم، دامن خود را به چنين لكهى قتلهايى آلوده نكرده باشد. ” و با تأسف مىگويد:
عدهى جمعيت طليطله كه در دورهى مسلمانان، بيش از دويست هزار نفر بود، اكنون (سال 1884 م) تمام آن، به بيش از 17 هزار نفر نمىرسد و در قرطبه كه يك ميليون جمعيت بود، فعلاً به 42 هزار نفر كاهش يافته است همچنين از 150 شهرى كه در شلمنقه13 آباد بود، به نظر نمىرسد بيش از 23شهر باقى مانده باشد.24
جرجى زيدان هم مىنويسد:
مسلمانان را ميان انتخاب مرگ و مسيحيت مخير مىساختند و مسلمانان ناگزير، تغيير دين داده و مسيحى مىشدند و آنها كه از اين حكم، سرپيچى مىورزيدند، در آتش سوزانيده مىشدند. متهمان به صورت دسته جمعى يا خانوادگى در آتش مىسوختند.
و در جاى ديگر مىنويسد:
در محلى به نام “كالى كوت ” تعدادى از كشتىهايى حاملِ آذوقهى مسلمانان، به دست مسيحيان ضبط مىشود. مسيحيان دست و گوش و بينى مسافران را بريده، سپس مثله شدگان را بىرحمانه به كشتىها بازمىگردانند و كشتىها را به آتش مىكشند تا جسدهاى نيمه جان مسلمانان خاكستر شود.25 يوسف اشباح آلمانى در كتاب تاريخ اندلس مىنويسد: نيروهاى مسيحيان، سيلآسا به شهرها و روستاها سرازير مىشدند و آنها را آتش زده و ويران مىكردند. آنان به هر كجا كه مىرسيدند با آتش و شمشير به جان مردم مىافتادند و به مسجدهاى مسلمانان بىاحترامى مىكردند و صليبها را بر فراز منارهها نصب كرده از آنها براى ناقوسها استفاده مىنمودند.26
جامعهى اندلس مسيحى، پس از اخراج و كشتار مسلمانان دچار انحطاط فوقالعاده گرديد، به گونهاى كه گوستا ولوبون، تاريخ نويس فرانسوى مىنويسد: انحطاط آندلس پس از اخراج عرب، به اندازهاى شديد بود كه شايد در تاريخ قومى يافت نشود كه با اين سرعت به چنان انحطاطى رسيده باشند. علم و دانش، كشاورزى، حرفه و سرانجام همهى چيزهايى كه ابزار پيشرفت است، به يكباره رخت بربست. كارخانههاى بزرگ بسته شد. كشاورزى يكسره مختل گرديد. زمينهاى حاصلخيز باير ماند. در نتيجه شهرها هم كه بدون كشاورزى و سازندگى آباد نمىماند، رو به خرابى نهاد.
جمعيت مادريد كه بيش از چهار صد هزار نفر بود، به دويست هزار نفر كاهش يافت. در اشبيليه كه در حكومت مسلمانان 1600 كارخانه داير بود و يكصد و سى هزار كارگر در آنها كار مىكردند، تنها 300 كارخانه باقى ماند. كارخانههايى كه پارچههايى ابريشمى مىبافتند و چهل هزار نفر در آنها كار مىكردند، به كلى تعطيل شد. شهرهاى ديگر هم اين گونه رو به خرابى و ويرانى نهادند. به گونهاى كه وقتى در قرن هجدهم در سقوبيه يك كارخانهى پارچه بافى تأسيس گرديد، چون از صنعت گران گذشته كسى باقى نمانده بود، ناچار از كشور هلند نيروى ماهر آوردند. ودر جاى ديگر به نقل از “كامپومانس “27 مىنويسد:
تا سال 1776.م در تمام كشور، يك نفر شيمى دان نبود كه از عهدهى ساختن دارو برآيد، يا بتواند يك كشتى معمولى را تعمير كند يا دست كم بادبان آن را بسازد.28
خيانت وزيران و حاكمان
—————————
بىترديد از نقش اساسى حاكمان و وزيران حكومت اسلامى اندلس، در شكست مسلمانان نمىتوان چشم پوشيد. در اين جا تنها به نمونههايى از اين مسئله اشاره مىكنيم. سيدكمپيادر، مسيحى جاهطلبى بود كه پس از مدتى خدمت به آلفونس، از دربار وى رانده شد و به سوى مسلمانان آمد. وى نخست به دربار مقتدربن هود ـ حاكم سرقسطه ـ وارد شد و سپس در دستگاه پسر بزرگتر او، يعنى مؤتمن، مقامى بلند يافت. آن گاه به دستگاه حكومتى مستعين، فرزند مؤتمن نفوذ كرد.
وقتى مردم والنسيا از دست القادر (حاكم مسلمان آنجا) به تنگ آمده بودند، عليه او شوريدند و از حاكم شهرهاى لارده و طرطوشه، كمك خواستند و با همكارى هم شهر را به محاصره درآوردند.
القادر، براى رهايى از اين تنگنا، از آلفونس مسيحى و مستعين يارى خواست و مستعين كه در فكر به دست آوردن والنسيابود و فرصت را مناسب يافت، به همراه سيدكمپيادر به يارى القادر شتافت.
خطر محاصرهى دشمن برطرف شد و سيدكمپيادر پنهانى، هديههايى از القادر گرفت و در تصرف شهر و اطاعت از دستور مستعين، كوتاهى كرد و در واقع او را فريب داد. هم زمان پيامى براى آلفونس مسيحى فرستاد و اطاعتش را از او اعلام داشت، البته به شرطى كه به او در تصرف شهرهاى مسلمانان سخت نگيرد و آلفونس هم پذيرفت. از آن پس كمپيادر شهرهاى بسيارى را به پرداخت وادار كرد. مدتى بعد كه سپاه مرابطين به اندلس رسيد، قاضى والنسيا با كمك آنها، القادر رادستگير كرد و به قتل رساند. سيد كمپيادر به والنسيا يورش برد و سرانجام با جنايتهاى بسيارشان، اين شهر تسليم مسيحيان گرديد. سيدكمپيادر، برخلاف قراردادش، قاضى را در آتش سوزانيد و تمام خانوادهاش را كشت و شكم زنان را دريد.
از نمونههاى ديگر اين خيانتها، همدستى دولت بنى نصر با پادشاهان مسيحى بود كه در نتيجه آن، سراسر اندلس به جز قلمرو بنىنصر به دست يهوديان افتاد. بعدها بنىنصر نيز كه در غرناطه حكومت مىكردند، به دست مسيحيان برچيده شدند. احمد رائف هم نوشته است: با دقّت در متن پيمان صلح غرناطه مشخص مىگردد كه مسلمانان هرگز در چنان واگذارىها مجبور نبودهاند و روشن است كه مسيحيان براى تنفيذ پيمان نامه، رشوههاى هنگفتى پرداختهاند، بدون ترديد سلطان ابوعبداللّه و وزيران او عامل اصلى تسليم غرناطه بودهاند؛ چرا كه مردم، حتى زنان با شيون و زارى از او مىخواستند كه با مسيحيان جهاد كند تا شهر تسليم نگردد. از سويى خود مسيحيان هم، از قدرت مسلمانان غرناطه آگاه بودند. بنابراين، واگذارى خودسرانهى غرناطه، عملى كاملاً خائنانه است.29
“براقبن عمار ” از افسران بانفوذ دربار مالكبن عباد ـ فرمانرواىقرطبه ـ در قرن پنجم هجرى بود كه مخفيانه، خود را به دستگاه پاپ و كليسا فروخته و به ملت و آيين خود خيانت كرد. وى در ظاهر به عنوان رابط و پيام رسان ميان پادشاهان مسلمان و مسيحى فعاليت داشت، ولى در واقع جاسوس واتيكان و دربار سلطنتى ايلدفونس در ميان مسلمانان و دربار قرطبه بود. روزى در شوراى كوچكى كه تنها با حضور اين افسر خائن مسلمان، ايلد فونس، دوك ونيز فرمانده سپاه مسيحيان تشكيل مىشد، دربارهى حمله به اسپانيا و تسخير آن گفتگو شد. ايلدفونس گفت پاپ مىخواهد در مورد باز پسگيرى اسپانيا، تصميم خود را اعلام كند، براى همين، از براق نيز خواست تا آنها را در اين امر يارى نمايد. براق كه در ميان مسلمانان اسپانيا بزرگ شده بود و از روحيهى آنان كاملاً آگاه بود، گفت: جنگ شما با مسلمانها در شرايط فعلى اشتباه است و سپاه و قدرت بارونهاى اروپا هر چه باشد، نمىتواند در برابر مسلمانها بايستد؛ زيرا مسلمانان هرگاه مذهب و آيينشان را در خطر بينند، سرسختانه از آن دفاع مىكنند و دشمن را ـ هر كه باشد ـ نابود مىكنند. از اين رو، نخست بايد شور فداكارى و دين دارى و شجاعت را در مسلمانها سست كرده، آنگاه آنان را از پاى درآوريد. بهتر است هماكنون قرار داد صلحى با سه اصل مهم به آنها پيشنهاد نماييد:
1. آزادى مذهب؛
2. آزادى آموزش و پرورش؛
3. گسترش روابط تجارى و بازرگانى.
در نتيجه آزادى مذهب ،كشيشان و مبشران شما مىتوانند جوانان مسلمان را از راه بيرون كرده يا دست كم در دينشان لاابالى نمايند. با آزادى آموزش و پرورش و تشكيل مدرسهها و آموزشگاههاى مسيحى، جوانان مسلمان به شما به چشم استادى نگريسته و در دست شما خواهند بود. گسترش روابط تجارى سبب مىشود كه نشست و برخاست و آميزش آنها با شما زياد شده، به طرف خواهشهاى نفسانى كشيده شوند؛ به ويژه مىخوارگى و بادهگسارى كه اكنون در ميانشان ممنوع است، كمكم رواج يابد. آنگاه مىتوانيد، آنان را مانند گوسفندان برانيد و به سان خرگوش شكار كنيد.30 اين پيشنهاد در مجمع عمومى بارونهاى مسيحى مطرح گرديد و به تصويب رسيد. آن گاه به دربار مالكبن عباد فرستاده شد.
مالك پيشنهاد را در جلسه اميران شهرها، مطرح كرد كه آنان صلحنامه را پذيرفتند و بدين سان بامزدورى و خيانت يك افسر مسلمانِ دينفروش، بر سر مسلمانان آنچه نبايد مىآمد، آمد. اين عنصرِ خودباخته، بعدها، آخرين خوشخدمتىاش را نيز به لشگريان مسيحى نشان داد و با دسيسه بازىهايش موفق شد، يكى از پطرسها به نام “شيل ” را به عنوان “افسر رشيد ارتش ” به مالكبن عباد معرفى كند. او هم به اين منظور كه سربازان مسلمان از چگونگى تجهيزات نظامى مسيحيان وفنون جنگىشان آگاه شوند، وى را به عنوان “مشاور نظامى ” استخدام نمود و به او اجازه داد هر كه را صلاح مىداند، براى آموزش نظامى به خدمت ارتش مسلمانان وارد كند. با اين نقشهى خائنانه، ارتش اسلام هم يكسره در اختيار مسيحيان قرار گرفت.31
در نتيجهى اين خيانتها، هنگامى كه هنوز چند سالى از بسته شدن آن پيمان نا مبارك نگذشته بود، در سال (633 ه . ق/ 1236 م) ايلدفوس پس از فتح اشبيليه (سويل) و چند شهر ديگر بر قرطبه دست يافت و بر تخت امارت آن جانشست سپس دستور داد تا مسجد جامع قرطبه را كه بنايى بى مانند و از آثار تاريخى مسلمانان بود با خاك يكسان كنند و محل آن را مركز فساد قرار دهند. كتاب خانهى عمومى قرطبه را كه بيش از 80 هزار جلد كتاب داشت، به آتش كشيد و چهار هزار نفر از ساكنان آن جا را قتل عام كرد. آن گاه بسيارى از دوشيزگان اشراف و بزرگان مسلمانان را در ميان اميران ارتش مسيحى تقسيم نمود.32
لازم به ياد آورى است كه اين شهرها هيچ گاه به دست مسلمانان باز نگشت و سقوط آنها پيش زمينهى سقوط تمام اندلس در 5/ 2 قرن بعد بود.
نقش تودهى مسلمانان اندلس
———————————–
از مسائل تاسف آورى كه پيشتر بدان اشاره گرديد، دودستگى ديرينهى اعراب قيسى و يمنى در مركز خلافت اسلامى بود كه دامنهى اين كشمكشها بعدها به كارگزاران و دولت مردان و سرانجام به تودهى مسلمانان مانند مردم اندلس نيز كشيده شد33 همانگونه كه گفتيم ريشهى بسيارى از فجايع، ستمها و خيانتها گرديد و در نهايت به شكست نهايى انجاميد.
از سوى ديگر برترى جويى نژادى عربها (قيسى و يمنى) نسبت به بربرهاى مسلمانان شمال آفريقا ـ كه بيشترين تلاش در فتح اندلس داشتند و در اين راه هزاران قربانى داده بودند ـ سبب گرديد كه اختلافها و چند دستگىها در ميان تودهى مردم، بيشتر شود كه در نهايت به سست شدن پايههاى قدرت حكومت انجاميد. اعراب، رفتار ناشايستى با بربرها در پيش گرفتند و آنان را كوچك انگاشتند به گونهاى كه حتى سردار بزرگ و فاتح اندلس طارق بن زياد ـ كه بنابر قول معروف از قبايل بربر بود ـ مورد بى مهرى موسى بن نصير حاكم آفريقا قرار گرفت. آنان دست بربرها را از مقامهاى حكومتى كوتاه كردند؛ در حالى كه عربها در فتح اندلس تنها چند صد نفر كشته داده بودند. هم چنين جمعيت آنان در اندلس، در مقايسه با بربرها بسيار كم بود.
انگيزه بدرفتارى عربهاى اندلس با بربرها به دليل برترى جمعيتى بربرها نسبت به اعراب بود، به گونهاى كه آنان را به پرهيز از بربرها و دورنگه داشتن آنها از حكومت و قدرت وا مىداشت. حتى اميرى همچون يزيد بن ابىمسلم با بربرهاى مسلمانى كه نيروى محافظ شخصيتهاى مسلمانان بودند به بدى رفتار مىكرد و آنان را حقير مىشمرد.
اين عوامل سبب جدايى تودهى مردم مسلمان اندلس از حكومت گرديد.
و تخم كينهى اعراب را در دل آنان كاشت و اختلافها را در ميان مسلمانان ريشه دارتر گردانيد.
به عنوان نمونه عبيداللّه بن حبحاب ـ با تعصّب شديد نژادى و قبيلهاى ـ در سال 116 ه . ق (734 م) به حكومت افريقا و اندلس رسيد. او كه از طايفهى قيسىها بود، با اذيت و آزار عربهاى يمنى و شكنجهى آنان جور و ستم را در حق بربرها به نهايت رسانيد.
حتّى عبيداللّه براى خوار شمردن بربرها تصميم گرفت همهى آنها را (مسلمان و غير مسلمان) غنيمت مسلمانان (اعراب) قلمداد كند. وى در راستاى اجراى اين تصميم به كارگزارانش دستور داد51 بربرها را به عنوان برده در اختيار گيرند.35
همچنين، سستى و تن پرورى ـ كه از عوارض زمان صلح است ـ در دولت مردان و گروهى از مردمان اندلس، رسوخ كرد و ناز و نعمت، فرصت انديشيدن به حيلههاى دشمن زخم ديده را از آنان گرفت.
نتيجهگيرى
————-
مىتوان خلاصهوار عوامل شكست مسلمانان در اندلس را اين گونه جمع بندى كرد:
1ـ تلاش پىگير حكومتهاى محلى مسيحيان در سرنگونى حكومت اسلامى اندلس: اين حكومتهاى محلى در اثر غفلت مسلمانان با پشتيبانى كليسا شكل گرفتند و رفته رفته سرزمينهاى مسلمانان را باز پس گرفتند.
2ـ حمايت پاپ و كليسا از جنبشهاى ضد اسلامى اندلس و پيوند دادن مسئله اندلس به حيثيت مذهبى مسيحيان و بسيج كردن نيروهاى مذهبى براى اين كار.
3ـ اختلافهاى داخلى حاكمان مسلمان و دامن زدن دست نشاندههاى مسيحى به آن.
4ـ تجزيهى حكومت يگانهى اسلامى اندلس به دولتهاى كوچك و ضعيف. اين سياست در اثر هواى نفس و خوى مقام خواهى برخى سران مسلمان و در نتيجه تضعيف قدرت دفاعى مسلمانان صورت گرفت.
5ـ رقابت حاكمان مسلمان براى برترى جويى بر هم كيشان ديگرش، كه به ناتوانى روز افزون قدرت نظامى و دفاعى آنان انجاميد.
6ـ پشتيبانى نكردن جدّى و مؤثر حكومتهاى اسلامى مركزى و آفريقا از حكومتهاى ضعيف شدهى اندلس.
7ـ خيانت كردن وزيران و زمامداران ترسو و دين فروش.
8ـ نژادپرستى عربها و كوچك شمردن مسلمانان ديگر مانند بربرها و افراد بومى اندلس كه به بروز شكاف و چنددستگى در صفهاى واحد مسلمانان انجاميد.
9ـ نفوذ مشاوران و افسران ارشد نظامى مسيحى در ارتش مسلمانان.
10ـ كم توجهى مسلمانان به امور فرهنگى كه به ركود دانشگاههاى مسلمانان منجر شد و جوانان به آموزش گاههاى مسيحى روى آوردند و سرانجام در فرهنگ مبتذل بيگانه حل شدند.
11ـ فروش باغها و زمينهاى كشاورزى به مسيحيان كه به نفوذ و حضور هر چه بيشتر مسيحيان در جامعه مسلمانان انجاميد.
12ـ غفلت و كم كارى مسلمانان در بازرگانى و تجارت كه در نتيجه افسار مسلمانان را به عنوان اهرم فشارى در دست مسيحيان گذارد.
13ـ آزادى افسار گسيختهى جوانان در مسايل اخلاقى كه سرانجام بدنهى فعال حكومت اسلامى را درمجلاب فساد غوطه ور كرد.
14ـ گستردن دامهاى شراب خوارگى و مىگسارى در ميان جوانان.
15ـ نبودن محيطهاى سالم تفريحى و آموزشى براى جوانان و دانشجويان مسلمان.
16ـ دنيازدگىِ دوران صلح و حاكم شدن روحيهى بى تفاوتى و راحتطلبى در مردم.
17ـ عدم نظارت بر كار روحانيون و مبشران مسيحى، كه به شكل توريست و استاد دانشگاه و معلم و تاجر و غيره، آزادانه در حقيقت جاسوس كليسا بودند.
18ـ حضور كم فقيهان و عالمان مسلمان در نقش آفرين نبودن آنان در جلوگيرى از كجروىهاى جوانان.
سرنوشت ناگفتنى مسلمانان در اندلس تنها يك حادثه و اتفاق نيست، بلكه بايد اين قضيه را به عنوان يك مسئلهى حيثيتى براى مسلمانان در نظر گرفت، كه سبب سرافكندگى تاريخى مسلمانان گرديد.
داستان اندلس، مصرعى از قصيدهى شومى است كه اربابان كليسا در تاريكىِ خيالِ باطلشان براى همهى مسلمانان سرودهاند، قصيدهاى كه نخستين مصرع آن را به خون مسلمانان اندلس آغشتهاند و هر بيتش را با پايان بخشيدن به زندگى مسلمانانِ ديگر عالم به فرجام خواهند رسانيد.
داستان اندلس شرح حالِ انسانهاى بريده از آرمان است. توصيف مسلمانان اسير در بند شهوت و خودخواهى و كوتهفكرى است.
اكنون ماييم و اين رُمانِ تلخ تاريخى؛ ماييم و اين همه عبرتهاى تاريخى. اكنون ماييم كه فردا آيندگان دربارهى عملكرد ما داورى خواهند كرد كه آيا مانند اندلسىها عمل كرديم يا نه، حماسه آفريديم.
ادامه دارد…
پي نوشت
___________________________________________________________________________________
1 . خاطرهى سقوط اندلس، احمد رائف، برگردان: محمدرضا انصارى، صص 99 ـ 105.
2 . خاطرهى سقوط اندلس، صص 105 ـ 106.
3 . محل وقوع جنگى ميان لشكريان سلطان مرابط يوسف بن تاشفين و سپاه آلفونس ششم در نزديك قُرطُبه در سال 1086 ميلادى.
4 . محلى در نزديكى “حصن سالم “.
5 . خاطرهى سقوط اندلس، ص 41 ـ 44 و 55 ـ 57 و 72.
6 . مركز تحقيقات اسلامى سپاه، ص 18، برگرفته از فرهنگ و شبه فرهنگ، محمد على اسلامى،
ص 11.
7 . همان، ص 18، برگفته از فرهنگ و شبه فرهنگ محمد على اسلامى، ص 16.
8 . همان، ص 18، برگرفته از فرهنگ استقلال، جواد منصورى، ص 9 و 10.
9 . پيشين، ص 23، برگرفته از تعليم و تربيت اسلامى، ص 36و37.
10 . اندلس سرزمين خاطرهها، على محقق.
11 . “و من كلام بعض الصالحين: آخرُ ما يخْرُجُ مِن رئوس الصديقين حبُ الرياسه “. شرح نهجالبلاغهى ابن ابىالحديد، ج 2، ص 181.
12 . سيماى اندلس، على محمدى، ص 149؛ تاريخ فتوحات اسلامى در اروپا، شكيب ارسلان،
برگردان: على دوانى، ص 88.
13 . سيماى اندلس، ص 127و اندلس سرزمين خاطرهها، ص 46.
14 . سارا كوسا.
15 . صحنههاى تكان دهنده در تاريخ اسلام، محمد عبداللّه عنان، برگردان على دوانى، ص 151 ـ 153.
16 . سيماى اندلس، ص 135 و 136.
17 . برادرزادهى حاكم غرناطه كه پس از اسير شدن به دست مسيحيان با دادن قول همكارى به آنها آزاد گرديده بود.
18 . اندلس سرزمين خاطرهها، ص 50.
19 . اندلس، دكتر آيتى، ص 199.
20 . ximenes.
21 . gastilla.
22 . sedillot.
23 . salamanca.
24 . آندلس، دكتر آيتى، ص 198 ـ 199.
25 . سرزمين اسلام، على رضا گلى زواره، ص 482، برگرفته از تمدن اسلام و عرب، جرجى زيدان، ص 338.
26 . سرزمين اسلام، ص 499.
27 . يكى از نويسندگان اسپانيا، campomans.
28 . آندلس، دكتر آيتى، ص 200 به بعد.
29 . خاطرهى سقوط اندلس، احمد رائف، ص 106.
30 . اندلس سرزمين خاطرهها، سيدعلى محقق، ص 72.
31 . همان، ص 73.
32 . اندلس سرزمين خاطرهها، ص 73. برگرفته از تفسير طنطاوى، الجواهر، ج 21، ص 183 به بعد.
33 . سپيده دم اندلس، دكتر حسين مؤنس، ص 159.
34 . سپيده دم اندلس، دكتر حسين مؤنس، ص 160 به بعد.
منبع : كتاب “عبرتهاي اندلس “