من عاشقم من شاعرم پرشد ز شوقش خاطرم
از عشق و ايمان وافرم مانند باطن ظاهرم
من مرد دين و مکتبم شد عشق مهدي مذهبم
همواره نامش بر لبم از فرط يادش ذاکرم
من عاشق جانانه ام بر دور او پروانه ام
از دوري اش ويرانه ام بر هجر رويش صابرم
دنبال او آواره ام بي ديدنش غمخواره ام
مشتاق آن رخساره ام در راه او تا آخرم
جان پاي او بنهاده ام دل بر رخ او داده ام
در دام عشق افتاده ام تا شهر کويش طايرم
در راه وصلش کشته ام از شور عشق آغشته ام
بر اين که عاشق گشته ام الطاف حق را شاکرم
آماده جانبازي ام مشغول بر خودسازي ام
مشتاق بر سربازي ام از حبّ غيرش طاهرم
همواره ام دنبال او جويا شوم احوال او
بر هر خبر از حال او بر هر کناري ناظرم
خواهم شوم همراه او با جان خود درگاه او
گردم شهيد راه او بر جان سپردن حاضرم
از عشق رويش واله ام خونين چو روي لاله ام
ميسوزم و در ناله ام اما هنوزم قاصرم
دارم بصيرت يک جهان علم و عمل يک آسمان
در ياري صاحب زمان با لطف ايزد ناصرم
بايد شوم قربان او چشمم نهم فرمان او
باشم ز مشتاقان او بر اين که ديگر قادرم