شبي در خواب مي ديدم که سر شد شام ظلماني

0

شبي در خواب مي ديدم که سر شد شام ظلماني
به پايان آمد آخر اين شکايت هاي هجراني
برآمد آفتاب تو برافتاده نقاب تو
شد آخر انقلاب تو به همراه خراساني
جهان پر شور و غوغا شد قيامت بود برپاشد
چنان جنگي و بلوا شد از آن ملعون سفياني
پس از آن خوش هوايي بود زمان آشنايي بود
که دوران طلايي بود زمان لطف رحماني
چه وقت باصفايي بود مبارک لحظه هايي بود
چو جنت باغ و جايي بود زمين را از فراواني
چه نيکو اتفاقي بود جهان را ملک باقي بود
چه اوج اشتياقي بود ميان جمع روحاني
خلايق داده استغنا مقام آدمي والا
به دوران گشته باز احياء فضيلت هاي انساني
چه شادي بود و آزادي جهان را صلح و آبادي
به ديدارت تو ميدادي رهايي از پريشاني

Loading

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!