آه ای شکوه قصر اساطیر آبها!
بی تو چقدر کوچ کنند آفتابها؟
خنجر به عمق ساحت ایمان رسیده است
قدری شتاب کن، زمستان رسیده است
این مردم از حوالی خود دور میشوند
با توشه خیالی خود دور میشوند
گم میشوند در بدن غارهای سرد
تسلیم در تهاجم دیوارهای سرد
دردا! که تکیه بر بدن باد میزنیم
این گوشها کرند، و فریاد میزنیم
بیتو چگونه غربت آدینه بشکند
تصویر از تو نیست پس آیینه بشکند
آه ای شکوه قصر اساطیر آبها!
بیتو چقدر کوچ کنند آفتابها؟
هر صبح انتظار تو را خواب دیدهام
صدها هزار بار تو را خواب دیدهام
هر نیمه شب شکسته و گمراه میروم
هی روبهروی چشم خودم راه میروم
فکری به حال مثنوی بیپناه کن
موعود من! دوباره به ساعت نگاه کن
علی حاجی عبدالعلی