حجاب چهره جان می شود غبار تنم
بسی ز عمر گذشت و نیافتم كامی
دریغ و درد كه غافل ز كار خویشتنم
اگر چو شمع ببارم سرشك نیست عجیب
كه سوزهاست نهانی درون پیرهنم
مرا كه خدمت صاحب زمان بود معذور
چرا زمین ستم پیشگان بود وطنم؟
سزای همچو منی نیست دوری از در او
كه پای تا سر من مهر اوست و من نه منم
محبت علی و عترتش حیات من است
ولای آن نبی همچو جان و من بدنم
چنان محبت و مهر شما به دل دارم
كه گر زنند به تیغم دل از شما نكنم
ز بس حدیث شما فیض گفت نزدیكت
كه غیر حرف شما نشنود كس از سخنم
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی كه از این چهره پرده برفكنم
بیا و هستی من در وجود من كم كن
بسی ز عمر گذشت و نیافتم كامی
دریغ و درد كه غافل ز كار خویشتنم
اگر چو شمع ببارم سرشك نیست عجیب
كه سوزهاست نهانی درون پیرهنم
مرا كه خدمت صاحب زمان بود معذور
چرا زمین ستم پیشگان بود وطنم؟
سزای همچو منی نیست دوری از در او
كه پای تا سر من مهر اوست و من نه منم
محبت علی و عترتش حیات من است
ولای آن نبی همچو جان و من بدنم
چنان محبت و مهر شما به دل دارم
كه گر زنند به تیغم دل از شما نكنم
ز بس حدیث شما فیض گفت نزدیكت
كه غیر حرف شما نشنود كس از سخنم
غزل از فیض کاشانی به استقبال از غزل های حافظ