خبرگزاری حوزه/ بهار آمد و دلهای ما در همجواری دگرگونی طبیعت و شادمانه های عید، رنگ نو گرفت.
این اولین دلگویه سال جدید است؛ سالی که بر تارکش نام «فرهنگ» نقش بسته و امید ان می رود تا با استعانت همه آحاد ملت رشید ایران بتوانیم قطره ای و گامی و لمحه ای و لحظه ای، به سوی فرهنگ مهدوی حرکت کنیم و رنگ عشق پذیریم و بوی یار گیریم.
امسال سال فرهنگ است که به عزمی جزم نیازمند و به اعتقادی حقیقی محتاج است.
اعتقاد به اینکه می توان با ریسمان محکم فرهنگ دینی و مهدوی، از سنگلاخ زندگی در عصر آخر گذشت و در ساحل امن یار، مأوی گزید.
باری؛ بهار آمد و دلهای ما در همجواری دگرگونی طبیعت و شادمانه های عید، رنگ نو گرفت. و ای کاش این نوشدن در امتداد نورانیت واقعی باشد که تنها در سایه محبت و ولایت اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و نور منیر و سراج مستنیر مولانا المهدی(عج) شکل می گیرد و نضج می یابد.
در این نوبه از دلگویه های مان دو حدیث از بیان و کلام ناب و تابناک حضرت صادق آل محمد(ع) در ذکر یاد و ایمان مهدوی برمی خوانیم تا چراغ راهمان باشد و سپس به ترنم نجوای دلهایمان در فراق یار گوش جان می سپاریم.
دستاویز مومن در عصر غیبت؛ تقوا و دین
قال الصادق (ع):
إنَّ لِصاحِبِ هذَا الأمرِ غَيبَتاً ، فَليَتَّقِ اللهَ عَبدٌ وَ ليَتَمَسَّك بِدينِهِ .
همانا صاحب اين امر را غيبتي باشد . از اين رو بنده بايد از خداي پروا پيشه كند و به دين خويش تمسك جويد .
(الكافي1/335)
انکار مهدی(عج)، انکار محمد(ع) است
و مَن أقَرَّ بِالأئِمَّهِ مِن آبائي وَ وُلدي وَ جَحَدَ المَهديَّ مِن وُلدي ، كانَ كَمَن أقَرَّ بِجَميعِ الأنبياءِ وَ جَحَدَ مُحَمَّداً صلي الله عليه و آله و سلم .
هر كه به امامان از نياكان و فرزندانم معتقد باشد و مهدي از فرزندانم را نكار كند ، همانند كسي است كه به همگي پيامبران معتقد باشد و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را انكار كند .
(كمال الدين 2/411 و 338)
ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه
تو کدام آینه ای ؟ صل علی آیینه
تو کدام آینه ای ، ای شرف الشمس غریب
که زد از دوری دیدار تو چشمم پینه
از همه آینه ها زلف رها کرده تری
می زنند آینه ها سنگ تو را بر سینه
یکسال دیگر هم بدون تو گذشت و من و شعر و تقویم در عبور فصلهای زمینی، تنها هوهوی تکراری بادها را شنیدیم و به اجساد نیمهجان برگها چشم دوختیم. مادر چهار فصل سبز و زرد و نارنجی و سپید فهمیدیم که هیچ رنگی مثل آبی، بوی آرامش نمیدهد و هیچ کرانه بیکرانهای وسعت دریا را ندارد و تو آرامشی در دل داشتی و دریایی در نگاه… این روزها حرکت عقربههای ساعت نیز معنی دیگری دارد و من میدانم که تا آن سپیده موعود، باید به همین عقربهها خیره بمانم و لبهای پُرزمزمهام را با نام آسمانیات معطر کنم. گفتهای که در ضمیر تو هیاهو نیست و مرا با همین کلام کوتاه به دردی عمیق و درونسوز مبتلا کردهای، راستی تا کی باید درد خاموشی را تحمل کنم؟
نمیدانم نسیم صبحگاهی در گوش ریحانههای باغچه چه گفته است که آنها نیز چون من چشم به آسمان دوختهاند، بیقراریشان را بارها دیدهام، اما افسوس که زبان آنها را نمیدانم!
شکفتن شکوفههای بهاری، حرارت کوچههای تابستان، لحظههای رویاگونه پاییز و ابرهای پُربرف زمستان با من از «تو» میگویند!
من و شعر و تقویم تو را حتی در خوشههای انگور نیز دیدهایم و بوی وصل تو را در هیئت فرشتگان شنیدهایم، پیشانی مست دشت، از فوجفوج پرنده عاشق سخن میگوید که از زیارت چشم تو باز میگردند و در نهانخانه یادت، آرام میگیرند. اگر کوه بودم شاید فقط یک روز دوری از تو را تاب میآورم و میبینی که کوه نیام! اما خصلت کوه را میدانم…
هر صبح رایحهات را با مشام جان میشنوم و در این رایحه، چیزی مرا بیش از پیش به سمت خود میخواند و زنبیل عاطفهام را سرشار از تو میسازد، به راستی تو ریشه در عشق داری و ما ـ ساکنان سیاره سرگردانی ـ همه آرزومان این است که ریشههای خود را پاس داریم. یک سال دیگر هم گذشت! با تمام خوبیهایش، بدیهایش، کاستیهایش و من مثل چشمی کنجکاو و بهتزده تو را در تمام ترانههایم، عاشقانه جستجو کردم. گاه ورقپارههایی را که در بایگانی دلم بود، پیش روی دیده گشودم تا شاید لبخندی، ردّ پایی و یا نشانهای از تو لابهلای آن حروف سربی پوسیده پیدا کنم اما نبود!
حتی سیاهمشقهایم به جستجوی تو بودند ای سپیدتر از پیشانی سپیده! و تو با کولهبار تنهاییات، به دورهای دور رفتهای، گفته بودی که حضورت در زمین، مثل تولد جوانه در خاک اتفاق خواهد افتاد و من در پاییز تقویم، در زیر برگهای خشک و روی هم تلمبار شده، بارها تو را مثل اتفاق سبزی زیر آنهمه برگ، التماس کردم اما نبودی! و بدون تو یعنی غربت! و غربت دست کلمات را میبندد…
بارها در بزرگراه خاطرات قدم زدهام و گمنامتر از سایه درختان آن حوالی، نام تو را کاویدهام! بارها در نقطهچینهای شعر شاعر کوچههای شهر، یعنی نسیم به دنبال واژهای آشنا بودهام، واژهای که لااقل به مرز متبرک افاضههای آبیات نزدیک باشد.
آی… شولای صبح به تن! بتاب… و فصل سرد زمینیام را با عطر نفست شکوفا کن!
میدانی اگر نباشی من و شعر پژمردهایم و هیچ روزی در تقویم روشن نیست!
اگر نباشی! غم همهجا را قاب میگیرد و در دل این قاب، تصویری جز افول آرزوهای انسانهای عصر تصویر نیست!
یک سال دیگر بیترانه حضورت گذشت!
و هرکس به زبانی تو را آرزو کرد و چیزی گفت! من و شعر همه آنها را در حاشیه تقویم نوشتهایم!
یک سر سوزن به تو نزدیک شدهام…
به اندازه یک آه سرد، یا به اندازه نفسی گرم! راستی از کدام مسیر میآیی؟ از کدام جاده؟ میدانم! این مسیرها ما را اسیر کردهاند! پیر کردهاند!
نمیخواهم سر درد دل را با تو باز کنم، با تو باید حرفهایی از جنس عشق و انتظار گفت و غمهای زمین را به زمینیان واگذار کرد. راستش حقارت بعضی حرفها به حقارت گوینده و شنونده باز میگردد و در تکلم ما خبری از این حقارت نیست، اگر هم باشد از سوی من است! چراکه بزرگی نام تو را فرهیختگان زمین میدانند و هر که از تو بنویسد یا با تو سخن بگوید خود را به دریا متصل کرده است، هرچند قطرهای ناچیز باشد…
و من و شعر آن قطره ناچیزیم که وصل دریا را میطلبیم و با واژههای کمبضاعت خود به پیشواز فصلی روشن میآییم، امید که از ما بپذیری…
لوح محفوظ خدا! آینگی کن یک صبح
که جهان پر شده از آتش و کفر و کینه
در همه آینه ها نام تو را کاشته ایم
ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه
*اشعار: علیرضا قزوه، حمید هنرجو
منبع:حوزه نیوز