آيا ميتوان گفت كه: علوم امام صادق عليهالسّلام از ساير امامان بيشتر بوده است؟!
يكي از عوامل ظهور علوم امام صادق عليهالسّلام طول عمر ايشان بود
آيا ميتوان گفت كه: علوم امام صادق عليهالسّلام از ساير امامان بيشتر بوده است؟! أبدا، و حاشا، و كَلَّا. اما چون شرائط زمان و اقتضائات و امكانات بيشتري ايجاب مينموده است كه آن حضرت علوم خود را به منصّۀ بروز و ظهور برسانند، لهذا علومي كه از وي تراوش كرده است زيادتر ميباشد.
اوَّلاً يكي از عوامل مهم، طول عمر آن حضرت است چون سنّ ايشان 68 سال بوده است،حضرت در سنۀ 80 هجري متولّد، و در سنۀ 148 با سمّ منصور
دوانيقي در مدينه رحلت كردهاند.
اين عمر با بركت، فرصت بيشتري ميدهد تا علوم دروني خود را حضرت تعليم و تدريس نمايند. حضرت به مدت سي سال تمام در مدينۀ منوَّره مجالس درس و تعليم داشتهاند، و معلوم است كه: در اين مدّت زمان فراگيري علوم براي طالبان آن، و زمان تعليم براي حضرت زمان واسعي ميباشد. تازه ميدانيد: اگر حضرت را در اين سن شهيد ننموده بودند، و حضرت مثلاً تا سنّ 80 سالگي يا 90 سالگي و يا بيشتر به همين نهج تفسير و حديث و علوم غريبه و اسرار كونيّه و احكام و سياسات و معاملات و تاريخ و اخلاق و عرفان و غيرها را بيان ميفرمود، در عالم چه غوغائي برپا بود؟! و ما در چه علوم بسياري بوديم كه اينك به واسطۀ بريدن و قطع نمودن عمر شريفش از آنها محروم ميباشيم!
علومي كه از حضرت امام محمدتقي عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 25 سالگي پايان يافته است. آن حضرت در سنۀ 195 هجري متولّد، و در سنۀ 220 به واسطۀ سمّ معتصم شهيد گرديدند. آيا در اين مدت از عمر امكان دارد فقط علومي را كه حضرت امام صادق عليهالسّلام فقطّ و فقطّ در مدت 30 سال تدريس رسانيدهاند، به مردم برسانند؟!
علومي كه از حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 28 سالگي و يا 29 سالگي پايان يافته است. آن حضرت در سنۀ 232 و يا 231 متولد، و در سنۀ 260 با سمِّ معتمد عباسي شهيد گرديدند. آيا در مدّت 28 سال، و يا 29 سال از جميع عمر، ميتوان تعليم و تدريس 68 سال از جميع عمر را نمود؟!
علومي كه از حضرت امام علي النَّقي عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 40 سالگي و يا 42 سالگي پايان يافته است. آن حضرت در سنۀ 214 و يا 212 متولّد، و در سنۀ 254 با سمِّ معتزّ عباسي شهيد گرديدند. آيا در مدّت 40 و يا 42 سال ميتوان كار 68 سال را انجام داد؟!
و علومي كه از حضرت امام رضا عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 50 سالگي و يا 55 سالگي پايان يافته است آن حضرت در سنۀ 153، و يا 148 هجري متولّد، و در سنۀ 203 با سمِّ مأمون عباسي شهيد گرديدند. و همچنين سنّ حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام 57 سال، و يا 60، و سنّ حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام 57 سال بوده است، عمر حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام 48 سال، و حضرت امام حسين عليهالسّلام 57 سال بوده است. و بيشترين عمر را پس از حضرت امام صادق عليهالسّلام، حضرت نبيّ اكرم و اميرالمومنين – عليهما الصَّلوة و السَّلام – نمودند كه هر يك 63 سال بوده است.
علاوه بر طول عمر حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام، در نفس طول عمر يعني در سنوات آخرين خصوصيّتي موجود است كه در سنين ابتدائي يا متوسّط عمر نميباشد، و آن اين است كه: سالهاي آخر عمر هر شخص عالم و محقّق و متتبّع از جهت ارزش و قيمت، بسيار گرانبهاتر و پر أرجتر از سالهاي پيشين خود اوست، از جهت قدرت كار و ارزش عمل پربارتر و پربهرهتر از ماقبل آن سالها ميباشد. بهعلّت آنكه سالهاي آخر، سالهاي نتيجهگيري و رجوع مردم و استفادۀ آنان از او است. هر عالم خبير و بصير كتابهاي خود را در اواخر سنِّ خود نوشته است، نه أوائل و نه
أواسط. نويسندگان و متتبّعان اگر عمري دراز داشتهاند، دائرۀ مكتوبات، و حجم نوشتهها، و ميزان تربيت شاگردها سِعه پيدا ميكند و بالا ميرود. مثلاً مجلسي و سيد هاشم بن سليمان بحراني و سيدبنطاوس مُعَمَّر بودهاند. و اين همه نوشتجاتشان گسترده ميباشد. اما سيد رضي با آن علوم گسترده آثار بسياري از او باقي نمانده است، در حالي كه اگر وي نيز از مُعَمَّرين ميشد، ملاحظه ميگشت كه آثارش به قدر برادرش سيد مرتضي بالغ ميگرديد.
حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام سي سال در مسند تدريس و تعليم بود، يعني از 38 سالگي تا 68 سالگي. و در اين زمان بود كه رفته رفته مردم از آفاق بعيده ميآمدهاند، و در مدينه محل درس آن حضرت براي استفاده، رحل اقامت ميافكندهاند، و شهرت آن حضرت رو به فزوني ميگذاشت. و اين سالهاي آخر پربركت است كه ميتواند از شجرۀ پرثمره، ثمرات گوناگون تحويل دهد.
و ثانياً آزادي قلم و بيان و عدم تقيّۀ نسبيّه، عوامل مهمّهاي بودهاند كه در تعليمات آن حضرت تأثير داشتهاند. در زمانهاي أئمّۀ پيشين و أئمّۀ پسين:شدّت حكومات به قدري بوده است كه هر نحوه از آزادي را سلب مينموده است. حتَّي در زمان حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام هم تحديدات شديدهاي وجود داشته است، و سعه و تعليم حضرت پدر با وجود بسطش به قدر زمان پسر نبوده است.
علل ناميده شدن تشيّع به مذهب جعفري
در غالب اوقات امامت حضرت صادق عليهالسّلام شيعيان در نقل و تحويل حديث و ساير علوم، آزادي نسبةً بيشتري داشتهاند، و اين معلول دو جهت بوده است:
اوَّل: فتور و سستي حكومتهاي بنيمروان كه در نواحي مختلف با همديگر زد و خورد داشتهاند و فرصت بسياري براي تضييق و تحديد يگانه قطب مقابل خود: شيعيان را پيدا نميكردهاند.
دوم: زد و خورد عبّاسيّون با بنياميّه و جنگهاي طولاني، و ظفر و پيروزي بر ايشان، و سپس براي استقرار و اثبات قوائم حكومت در نقاط مختلفۀ اسلام، لهذا مجال نمينمودهاند تا با علويّين و شيعيان از اماميّه پنجه نرم كنند. اين دو سبب
علّت شد كه حضرت امام صادق عليهالسّلام با كمال فراغت بال به شرح و بسط و تفسير و تأويل علوم مختلفۀ سرنگشاده دست بزنند، و براي شاگردان خود و غير آنها مطالب بسيط و مجرّد را بياورند، و دُرهاي شاهوار يتيم را كه احدي بدانها دسترسي نداشت، به رايگان بر طالبان دانش و اربابان علم و فهم و كياست و درايت نثار كنند.
و بر همين اساس است كه برخي گفتهاند: علت تمذهب شيعه به مذهب جعفري و تسميۀ آن بدين اسم از همين مناسبت ميباشد كه آنحضرت در زمان طولاني توانستهاند روايات بسياري را بيان كنند، و لهذا مذهب به اسم جَعْفَري مسمّي گرديده است.
با تأمّل به دست ميآيد كه: اين وجه نبايد درست بوده باشد. نفس كثرت روايات، مذهب را اختصاص نميدهد. از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام هم روايات بسيار است، و بناءً عليه مذهب شيعه را مذهب باقري نگفتهاند. برخي گفتهاند: پايهگذاري مذهب اماميّۀ اثناعشريّه چون در عصر آن حضرت قوام يافت، و متكلّمين دربارۀ ولايت و امامت دوازده امام معصوم در آن ايَّام به ظهور آمدند، و قواعد و اُسُس ولايت را استحكام بخشيدند، بدين جهت است كه مذهب به جعفري موسوم گشت.
اين سخن همچنين نادرست است. چرا كه اصول ولايت طبق روايات در هر زماني مذكور، و در روايات مشروح بوده است. و بيان و تفصيل بيشتري در ايّام آنحضرت موجب تسميۀ تشيّع به مذهب جعفري نميگردد.
توضيح اين مطلب آن كه: مذهب اسم مكان و به معني محل رفتن است. عرب ميگويد:
الْمَذْهَبُ إلَي الْمَاءِ وَ إلَي الْكِلاءِ«راه به سوي آب و گياه» الْمَذْهَبُ إلَي شَرِيعَةِ الشَّطِّ «راه به سوي آبشخوار رودخانه». و چون راه به سوي وصول به دين اسلام داراي طرق متفاوتي گرديد، و هر كدام از علماي عامّه براي خود راهي را به سوي دين جستند همچون مذهب حَنَفي، و مذهب مالِكي، و مذهب حَنْبَلي، و مذهب
شافِعي، راهي را كه امام صادق عليهالسّلام به سوي آن دين قويم اختيار نمودند، به نام مذهب جعفري گرديد.
در زمان رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم، دين داراي مذاهب مختلفهاي نبود. همگي از راه خود رسول الله ميرفتند و از وي تبعيّت مينمودند و به ظاهر احكام اكتفا ميكردند. دستهاي خاصّ به نام شيعه بودند كه از راه و روش مولي الموحّدين اميرالمومنين عليهالسّلام طبق دستور رسول خدا حركت داشتند. اينان واقف به روح ولايت و سِرِّ نبوّت بودند، و علاوه بر احكام ظاهريّۀ اسلام از حقايق و اسرار آن و از رموز و معاني آن مطّلع گرديده بودند.
و اينان عامل به سنَّت بودند كه رسول خدا طبق گفتارش پيروي و تبعيّت از اميرالمومنين عليهالسّلام را واجب نموده و او را وصيّ و خليفه خود فرموده بود.
تا زمان امام صادق عليهالسّلام فقه عامّۀ مردم ، فقه عامّه بود
پس از رحلت رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه خلافت بر محوري ديگر رفت و اميرالمومنين عليهالسّلام را كنار زدند، و خودشان در مسند خلافت نشستند، چون غير از ظاهر احكام چيزي نميدانستند و از امامت و خلافت جز عنوان رياست و تقدّم ظاهري و فرماندهي چيزي را ادراك نمينمودند، لاجرم دين به صورت قوانين و اصول ظاهريّه از آنِ ايشان گرديد، و اكثريّت هم طبق قاعدۀ: «النَّاسُ عَلَي دِينِ مُلُوكِهِمْ» از آن منهج پيروي كردند؛ و به صورت اصول و اُسُس ظاهريّه و باطنيّه از آنِ اميرالمومنين عليهالسّلام شد. و پيروان آن حضرت كه شيعۀ علي محسوب ميگشتند همچون سلمان فارسي و ابوذر غفاري و عمّار ياسر و مقداد بن اسود و حذيفة بن يمان و غيرهم از پيروان و شيعيان وي بودند، و در احكام و تفسير و قرآن و مشورت در مهامّ امور به رأي او رفتار ميكردند، و حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام هم براي حفظ كيان اسلام از حقّ خويشتن گذشتند، ولي به گروه مخالف ارائۀ طريق ميكردند، و در مشكلات علمي و فقهي به دادشان ميرسيدند، و براي درهم نشكستن صفوف مسلمين بهنمازشان حضور مييافتند. و خلاصۀ امر در جميع امور هوايشان را از پشت سر داشتند.
حجّ و جهاد و صلوة و زكوة و ساير امور طبق امر خليفۀ ناحق صورت ميگرفت، و اوامر از ناحيۀ او صادر ميگشت و رأي نهائي و فتوي از آن او بود. آنها نيز عالم به جميع مسائل و خصوصيّات آن نبودند، و چه بسيار اشتباه و خطا از آنها ظاهر ميگرديد، و چه بسيار در موضوعات مختلفهاي امر را طبق پسند خود تغيير ميدادند، و خلاف عمل به ظاهر قرآن را منكر نميشمردند، و خلاف سنَّت پيامبر رفتار ميكردند و صريحاً عَلَي رُووسِ الاشَهاد اجتهاد در برابر نصّ مينمودند. و اين خلافها را به عنوان رأي خليفه و امام بر امَّت تثبيت ميكردند و باقي ميگذاردند. و لهذا ديده ميشد: رأي خليفه به جاي آيۀ قرآن نشسته و به جاي دستورالعمل و وصيَّت و سنَّت و منهاج پيغمبر قرار گرفته است. جميع مردم عمل به قرآن را در اين موارد ترك، و عمل به دستورات رسول اكرم را ناديده ميگرفتند، و طبق امريّۀ صادره، و فرمان مَقْضِيّ از مقام خلافت(خلافت جائرۀ جابرۀ غاصبۀ مَنْ درآوردي) عمل ميكردند.
جنگهاي خلفاء و غنائم و اموال سرشاري كه ميآوردهاند، شوكت فرمانداري، و اُبَّهَت فرماندهي، و قعقعۀ سيوف و سلاح، و پرش تير و سنان، و همهمۀ مردان غازي، و حمحمۀ اسبان تازي، و اهتزاز باد در لابلاي پرچمهاي فرماندهان، و رايات و عَلَمهاي سركردگان، چشم همه را كور و گوش همه را كر نموده، و قدرت تعقّل و ادراك را از دلها ربوده، و انديشه وتفكّر را از ذهنها بيرون انداخته بود.
كيست كه بيايد و فرمان خلاف اين سلطان مالك الرِّقاب را با قرآن تطبيق نمايد؟! و يا امريّۀ صادرۀ از او را با سنَّت سَنيّۀ پيامبر بسنجد؟! و يا لاأقلّ احتمال ضعيفي هم در بطلان آنها بدهد، و ببيند و بشنود و تفكّر كند و بينديشد و با چشم بصيرت دل خود شاهد خلاف گردد؟ و از خلاف دست بردارد، و طبق حق و قول حق و امر حق و سنّت حق، و منهاج و منهج حق حركت نمايد؟
كيست كه دنبال علي برود؟! و آن مرد شكست خوردۀ در كنج منزل منزوي شدۀ بيل و كلنگ به دست گرفته، و زارع نخلستان و آبيار قنات را در بيابان پيجوئي كند؟
و گفتار او را كه حق است و عين حق است بلكه حق به دنبال حقَّانيّت علي ميچرخد و ميگردد و ميرود بشنود و از او استمالت كند؟ و رأي راستين و درستين او را بر اين كبكبهها و دبدبهها مقدّم بدارد؟ و بشنود كه او ميگويد: هر سخني غير از قرآن و كلام پيامبر كه در برابر آن قرار گيرد باطل است، و هر امري و فرماني از هر ناحيهاي صدور يابد كه با آيهاي از آيات منطبق نباشد مردود و باطل است؟؟؟
در مدينه كسي نيست غير از آن دوازده نفري كه پس از ارتحال رسول اكرم به مسجد آمدند و هر يك جداگانه سخن گفتند و أبوبكر را محكوم كردند، و غير از افراد قليلي از پيروان ايشان.
اين امر به همين صورت پيش آمد، در مدّت بيست و پنج سال حكومت سياه و تاريك خلفاي ثلاثه پيش آمد، يعني در يك ربع قرن پيش آمد. مردم با آن احكام و منهاج خو گرفتند و عادت كردند به طوري كه وقتي حضرت مولي الموالي امام به حق بر سركار آمدند و خواستند آن سنَّتها و بدعتهاي باطله را كه عمر بنا نهاده بود براندازند نتوانستند. چرا كه عمر به كارهاي خود صبغۀ مذهب و دين داده بود، و همچون سامِري مردم او را مقدس ميشمردند، و مخالفت با او را مخالفت با اسلام و پيامبر محسوب ميداشتند و بيچارگان نميدانستند كه:اين شَيَّادي است در لباس گرگ آمده براي ربودن ميش، و اين مذهب وسيلهاي براي استقرار بر أريكۀ خلافت و عرش فرمان اوست، و اين نداي به صورت حق، نداي شيطان است كه باطل عنوان صحيفهدعوت او ميباشد. اميرالمومنين در زمان خلافت خود در كوفه خطبه خواند و فرمود چنانكه در خطبه وسيله آمده است: «اگر من بخواهم بدعتهاي عمر را براندازم، همين لشگريان و جُنْدِ من از من متفرق ميگردند و مرا تنها ميگذارند.»
زمان به همين نهج و منوال پيش آمد تا دوران عثمان، و سپس معاويه در شام و يزيد و مروان و مروانيان، تا رسيد به دوران عبّاسيّون همه و همه از همين قرار بود. مردم همگي از سنَّت خلفاي پيشين تبعيّت داشتند حتّي جماعتي كه عثمان را تباه و فاسد ميدانستند، همه و همه دو خليفۀ پيشين را بر حق، و اوامرشان را لازم الإجراء تا روز قيامت ميدانستند، و بدان معتقد بودند و عمل ميكردند.
در ميان لشكريان اميرالمومنين عليهالسّلام كه همه ميگويند: شيعيان علي بودند، چه در حَرْب جَمَل، و چه در حَرْب صِفّين، و چه در حَرْب نَهْروان، يعني بر خلاف عثمان بودند – شيعۀ علي در مقابل شيعۀ عثمان – و اكثريّت اين سپاهيان معتقد به خلافت ابوبكر و عمر بودهاند، و بر سنَّت آنها رفتار ميكردهاند. و اميرالمومنين عليهالسّلام نميتوانستند همه را برگردانند و به حق سوق دهند.
بر همين نهج و منوال شيعيان امام حسن و شيعيان امام حسين در كوفه از همين قماش بودند كه قائل به حقّانيّت علي و بطلان عثمان بودهاند، و علي عليهالسّلام را خليفۀ ثالث به حق رسول خدا ميدانستهاند.
و در زمان حضرت سجّاد عليهالسّلام امر به همين قسم بود كه فقهاي سبعۀ مدينه كه دو نفرشان شيعه بودهاند فتواي همگي حتَّي اين دو نفر: سعيد بن مُسَيِّب و محمد بن قاسم بن ابي بكر بر اساس فقه سنَّت بوده است.
در زمان حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام گرچه به واسطۀ گسترش روايت و تفسير و حديث و عرفان در مكتب علمي او اين حقيقت به ظهور ميرسيد، ولي چنان نبود كه يكسره مطلب منكشف گردد، و روشن شود كه حقيقت اسلام و دين و نبوّت و خلافت و امامت چيز دگري ميباشد كه تودۀ مردم را از آن بهرهاي نيست.
اوَّلين كس كه سِرِّ ولايت و حقيقت نبوَّت را براي عامّۀ مردم منكشف كرد امام بهحقّ ناطق جعفر بن محمد الصَّادق – عليه أفضل السَّلام و الصَّلوة – بود.
پس از رحلت رسول خدا و جريان واقعۀ سقيفۀ بني ساعده پيوسته مردم در دو امر خطير دچار شبهه و خطا گشتند:
اوَّل امر امامت و ولايت و امارت و پاسداري، كه پنداشتند: هر كس زمام امور را در دست بگيرد او واقعاً زمامدار است و واجب الطَّاعة. خواه به تسلّط وفريب، خواه به انتخاب، خواه به وصيّت، خواه به شوري، خواه به اوامر حاكمانه. فلهذا يزيد بن معاويه را خليفۀ منصوب از قِبَل اهل حَلّ و عَقد به نصب معاويه و مُغيرة بن شُعْبه و اطرافيان و درباريانش دانستند، و طبق آن رفتار مينمودند، و آثار شرعيّۀ واقعيّه را بر آن مرتّب مينمودند.
دوم أخذ معالم دين و سنَّت و علوم ظاهريّه و باطنيّه و تفسير و عرفان و خلاصه جميع مدرَكات انساني و بشري، كه معتقد بودند: مصدر آنها همين اُمراي روي كار آمده گرچه به قوّۀ قهريّه بوده باشند خواهند بود.
و بر اين اساس از خلفاي وقت حلّ مسائل علميّه و معضلات و مشكلات خود را درخواست مينمودند. و امور شرعيّه و صلوات و صيام و جهاد و سائر امور ديني و سياسي و اجتماعي خود را از آن مصادر أخذ مينمودند، و طبق آراء و نظريّاتشان رفتار ميكردند. يعني خلفا و حكّام از دو ناحيۀ امارت و حكومت، و علوم و مايحتاج فكري مردم، مردم و امَّت را تغذيه ميكردهاند.
و اين دو امر هر دو درست بر خلاف رويّه و اساس دين مبين اسلام ميباشد. دين مبين كه بر اصل قرآن و سنَّت است پيوسته دعوت به حق ميكند، و از پيروي باطل شديداً عامّۀ بشر را بر حذر ميدارد.
اما پس از ارتحال رسول خدا كه محور ولايت از قطب خود منحرف گرديد، و همه چيز واژگون شد، مسلمين نه اميري به حقّ يافتند، نه درسي و تعليمي راستين. و اين امر لايزال و پيوسته در ميان طبقات و أجيال مختلفۀ مردم در هر مكان و هر زمان ساري است. و چنان محكم و استوار كه كسي را ياراي نداي برخلاف آن نميباشد.
و به عبارت ديگر: ساليان دراز امّت با اعتقاد به حق از باطل پيروي كرده است،و باطل را حقّ شناخته است، و به اعتقاد باطل خود از حقّ گريزان و فراري بوده است.
چه كسي است كه در اين مصيبت كبري بتواند دم زند، و عَلَناً صَلاي بطلان همۀ دستگاهها و حكومتها را سر دهد؟ يكي حضرت امام حسين عليهالسّلام است كه با آن بيداري و هوشياري تكيه به شمشير داد، و فاتحۀ خاندان ستم را خواند، و عالم را بيدار و هشيار نمود، و با خطابهها و خطبهها و سخنان مكرّرش عنوان عَدل و حقّ و صدق را در عالم بشريّت مطرح نمود.
و يكي حضرت امام صادق عليهالسّلام است كه به پيروي از آن فداكاري و تضحيۀ عظيم، در مدَّت سي سال با هزاران رنج و مشكله، و درد و مصيبت سِرِّ آن فداكاري را روشن ساخت، و روح دين و حقيقت اسلام را كه زير جِبال راسِياتِ جهل و ظلمت ناداني مدفون گرديده بود بر مَلا ساخت.
فداكاري سيدالشّهداء عَمَلاً و فداكاري امام صادق عِلْماً پشت به پشت هم داده، يكدگر را تأييد نمودند تا للّه الحمد و له الشكر ما امروزه تا اندازهاي به فهم حقايق دين و نبوّت و سرّ ولايت و سِرّ نبوت و قرآن آشنا شدهايم. و يا به عبارت صحيحتر فداكاري سيّدالشهداء سَيْفاً و فداكاري امام صادق لِساناً دو عامل نيرومند بودند كه پشت به پشت هم داده هر يك ديگري را تقويت نمودند تا اسلام راستين رخسارۀ رخشان خود را از پس ابرهاي انبوه سياه و ظلمتزا ظاهر نمود.
درست است كه آيةالله مُظَفَّر فرموده است چقدر راستگو بوده است گويندۀ اين سخن كه: إنَّ الإسْلَامَ عَلَوِيٌّ وَ التَّشَيُّعَ حُسَيْنِيٌّ. «به درستي كه اسلام مرهون خدمات علي، و تشيّع مرهون خدمات حسين است.» اما حقير ميگويم: إنَّ الإنْسَانِيَّةَ و الإسْلَامَ وَ التَّشَيُّعَ حُسَيْنِيُّ السَّيْفِ، وَ صَادِقيُّ الْقَلَمِ وَالْبَيَانِ. «به درستي كه عالم انسانيّت و اسلام و تشيّع همگي منوط به شمشير امام حسين، و به قلم و بيان امام صادق است.»
نماياندن شالودۀ اسلام توسط امام صادق عليهالسّلام
آري كاري را كه امام صادق عليهالسّلام نمود آن بود كه با علوم خود عالم را به اسلام
واقعي و دين حقيقي آشنا فرمود. و زنگار كدورت از چهرۀ دگرگون گرديدۀ آن برگرفت. آن شريعت حقَّه را كماهو حَقُّه نشان داد. وَه چه كاري است صَعْب. چرا كه در اصول و فروع آن تغيّر و تبدّل راه يافته و مدت يك قرن جميع امَّت از عالم و جاهل، و عالي و داني، و خرد و كلان، و پير و جوان با آن خو گرفته و انس و اُلفت يافته و اينك همه و همه را به طور عموم شمولي بدون استثناء(غير از اندك افرادي) بايد نه با تعبّد، كه از تعبّد در اينجا كاري ساخته نيست، بلكه با منطق و برهان، و قلم و بيان، و ارشاد به كيفيّت استدلال به آيات قرآن و أخذ احكام از فرقان، به آن دين اصيل راهنمائي نمود، و شيرازۀ افكار و مناهج و مذاهبي را كه براي به دست آوردن آن ميپيمودهاند گسيخت، و نشان داد كه: راه و روش وصول به دين راستين اين است و بس.
لهذا راهي را كه امام جعفر صادق عليهالسّلام پيمود و آن دين را نشان داد، همچون رائد و رهنموني كه در ميان بيابان خشك و سوزان قافله را به مكان خَصْب و آب و گياه رهبري كند، امَّت را به دينِ آورده شدۀ پيامبر و شريعت مرسلۀ از جانب خدا رهنمون گرديد.
از اينجاست كه: بدين مذهب كه اوَّلين مذهبي بود در ميان مذاهب گوناگون، مذهب جعفري گويند. نه توهّم شود كه: آن حضرت تأسيس ديني نموده، و يا به دين اسلام رنگ خاصّي را زده است، همان طور كه أحمد امين بَك مِصْرِي با كمال تجليل و اكرام و بزرگداشتش از حضرت صادق بالاخره دربارۀ او معتقد است كه: وي به دين اسلام صبغۀ خاصّي زده است، و مذهب جعفري به معني دين اسلام مصبوغ با اين صبغه ميباشد. اين توهّم، توهّم غلط است، و احمد امين در اين طرز گفتار راه خطائي را پيموده است.[148]
نظريه احمد امين دربارۀ تشيع
آري چون در نزد احمد امين دين صحيح و اسلام درست، همان اسلام انتخابي و خلفاي اريكۀ جور و طغيان، و عرش اعتساف و عُدوان ميباشد، و اسلام درست را آن منهج ميشمارد، لاجرم بايد به ذهاب حضرت امام صادق عليهالسّلام به دين اصيل و شريعت مرسله، صبغۀ خاصّه و رنگ اضافي بيفزايد. و اين مذهب را شاخۀ جدا از اصل اسلام با خصوصيّت خود به شمار آورد.
ولي حق مطلب اين طور نيست. فرق ميان گفتار ما و گفتار وي از زمين تا آسمان
است. علوم حضرت صادق عليهالسّلام كه تا به حال سيزده قرن ميگذرد و در دفاتر مسطور، و در كتب مذكور است، شاهد مدّعاي ماست كه: آنچه حضرت گفتهاند، و نوشتهاند، و درس دادهاند، با شواهد داخليّه و خارجيّه همهاش تفسير و تبيين كتاب و سنَّت است، نه مطلبي را بر كتاب و سنَّت تحميل نمودهاند، و نه از آنها كسر نموده، و يا بدانها افزودهاند.
اين رسالت حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام در مدّت سي سال بوده است. گرچه مطالبي را كه بيان ميكردهاند منهاج و روش ديرين را كه در دست عامّه بود فرو ميشكست، ولي اين فروشكستن به معني شكستن امر صحيح و إبداء امر باطل و صبغهدار در برابر آن نبوده است، بلكه تحقيقاً به معني شكستن كوزۀ خراب و آلوده كه آن را به نام كوزۀ آب خوشگوار به خورد مردم ميدادهاند، و جايگزين نمودن كوزۀ دست نخورده و با آبهاي متعفّن آلوده نگرديده، و آب زلال و سرد و گوارا را از داخل آن به خورد امّت دادن، ميباشد.
نتيجه و محصّل كار حضرت، از ميان برداشتن طرق باطله و انحرافيّهاي بود كه ميان مردم و دين فاصله انداخته بود. و طبعاً عمل مردم در منهاج و روش چه در معرفي ولايت و مصدر حكم و امارت، و چه در معرفي علوم و اسرار و حقايق و احكام چيز جديدي به نظر نخستين ميآمد. اين چيز را احمد امين صبغۀ جديد ديني ميپندارد، و پندارش اشتباه است. جديد بودن اين منهاج فقط به علّت كهنگي و اندراس طريق اخذ اسلام صحيح بوده است كه در نظر عامّه آن را چيز بديع و جديد نشان ميداده است، وگرنه غير از روح و جان رسول الله، و روح و جان قرآن بدون اندكي پيرايه، در تمام مَمْشي’ و روش حضرت امام صادق عليهالسّلام چيزي به چشم نميخورد.
و به لسان علم، عمل حضرت عنوان كاشفيّت از دين درست را داشته است، نه عنوان ناقليّت اسلام را به پيرايۀ اضافه و با اثر مخصوص.
نظير بحث كشف و نقلي كه فقهاء عظام در باب نكاح فضولي، و يا بيع فضولي
مينمايند كه: آيا اجازۀ طرف نكاح، و يا طرف بيع، فعلاً نكاح را برقرار ميدارد، و يا مال را اينك به طرف منتقل مينمايد، كه در اين صورت عملكرد اجازه نقل ميباشد؟ و يا اجازه كاركردش كشف از تحقّق نكاح، و يا انتقال مال در بيع از حين صدور صيغه از اوَّل الامر بوده است؟ قائلين به كشف، شقّ دوم را صحيح ميدانند.
اين تشبيه را كه در اينجا آورديم براي مجرد تنظير براي روشن شدن ذهن بود وگرنه اين مطلب با باب كشف و نقل در معاملات فضوليّه تفاوت بسيار دارد.
كار امام صادق عليهالسّلام آفتابي نمودن اسلام حقيقي بود
باري از آنچه به دست آورديم و بحث بر روي آن نموديم، معلوم ميگردد كه: جهاد امام صادق عليهالسّلام در اين مورد چقدر عظيم ميباشد؟ حضرت موظّف است كه: اين رسالت الهيّه را به اتمام برساند و آن مستلزم صرف وقتها و ماهها و سالها و دهها سال است كه از يكايك آيات قرآن پرده برداري نمايد، و از يكايك مَنْهَج و مَمْشي’ و رويّه و سنَّت جدَّش، توضيح و تفسير و تشريح به عمل آورد، و تمام مواقع و مواضع خلاف را مُبَيَّن سازد، و همۀ كجرويها و تعديّات آن دايه از مادر مهربانترها را گوشزد كند، و همۀ راستيها و درستيهاي أجداد گرامش را با آن تحمّل شدائد كمرشكن بيان كند، تا حق مطلب روشن گردد، و اين مطلبي نيست كه با يك حديث و يكصد حديث خاتمه پذيرد، و يا با يك مجلس، و يا يكصد مجلس درس پايان پيدا كند. اين به جلسات ساليانه و ماهيانۀ متوالي و متداوم نيازمند است. و حضرت هم خوب متوجّه اين مهم و اين بارگران مسئوليّت است، و خود را آماده فرموده است براي اين امر خطير.
بر اين اساس بود كه حضرت خلافت ظاهريّه را نپذيرفت، و در وقت بيعت، سهميّه نصيب صاحب قباي زرد شد(منصور دوانيقي) پس از برادرش عبدالله سفَّاح. قيام شيعيان گرچه براي امارت و امامت علويّين بود ولي عباسيّين خلافت را ربودند و به عبارت صحيح خودماني قاپيدند، و مجال به علويّين ندادند. در همان مجال كه يگانه شخصيّت بارز براي امارت، حضرت امام صادق عليهالسّلام بودند و همه و همه معترف بدان بودند، حضرت از تحمّل اين عنوان اعتذار جستند، و حاضر براي
بيعت مردم به خلافت نشدند. هرچه اصرار و ابرام امَّت در مدينه و اهل حلّ و عقد افزون شد، حضرت جِدّاً إباء و امتناع فرمودند و به هيچ وجه من الوجوه حاضر براي قبول بيعت نگرديدند.
از طرف ديگر عباسيّون در بغداد در همين مجال تردستي نموده، و با عبدالله سفّاح بيعت كردند و او بر اريكۀ خلافت تكيه زد و حضرت امام صادق عليهالسّلام يكي از رعاياي وي به حساب آمد.
چرا امام صادق عليهالسّلام به كار حكومت نپرداخت
علّت إباء و امتناع حضرت از قبول خلافت با حائز بودن
مقامات و درجات امامت و أعلميَّت امّت چه بوده است؟!
در اينجا ممكن است بعضي اشكال نمايند كه: به چه علّت حضرت از قبول بيعت امتناع ورزيدند؟! به چه سبب امَّت بخت برگشته را به دست ديو شوم فراعنۀ امَّت و جبَّاران ملّت سپردند؟! به چه جهت از تحمل اين بار كه بار الهي بوده است، شانه خالي كردهاند؟!
اگر شرط امامت، تنصيص از جانب رسول الله است، ايشان به اتفاق جميع امَّت منصوص بودهاند. اگر شرط، وصيّت امام پيشين است، حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام وصيّت به امامتش فرموده بودند. اگر شرط أعلميّت است، إجماعاً و اتّفاقاًآنحضرت أعلم امَّت بودهاند. وانگهي زمينه فراهم و ملَّت آمادۀ قبول و پذيرش. امَّت اسلام در خراسان به نفع علويّون كاخ استبداد و بيدادگري امويان را در هم فرو ريخته، و با جنگهاي متوالي و مداوم شكست بر ناصيهشان نشسته است. يعني يگانه دشمن خونخوار و سفّاك و تنها خصم ستيزهگر مستبد آنان «بني امَيَّه» و خاندان و پيروان و شيعيانشان را از صفحۀ روزگار برانداختهاند. بَه بَه چه موقعيّتي از اين بهتر؟ چه وضعيّتي از اين مناسبتر؟ چه امكاناتي از اين رساتر و آمادهتر؟
اگر امام صادق عليهالسّلام در اين موقع به مسند خلافت مينشست، و إحقاق حقوق ضايع شده و از ميان رفته را مينمود بهتر نبود؟ اگر به بسط عدل و داد امَّت اسلام را
از زير بار طغيان بيرون ميآورد، بهتر نبود؟ اگر به ضعفاء و مستمندان كه يك قرن است حقوقشان ضايع گرديده است رسيدگي ميكرد بهتر نبود؟ اگر امَّت را از زير يوغ استعباد و بندگي و بردگي سلاطين جور بيرون ميكشيد، و عنوان حُرِيَّت و آزادي به آنان عنايت مينمود بهتر نبود؟ اگر مسألۀ جهاد را براساس جهاد رسول الله قرار ميداد و در آن روز تمام عالم را مسلمان مينمود بهتر نبود؟ و هَلُمَّ جَرّاً تا دلت ميخواهد از اين اگرها بشمار!
جواب اين اشكالها و پاسخ اين سوالها چندان مشكل نيست.
اوَّلاً امام صادق عليهالسّلام با وجود فهم و درايت و كياست و قدرت علم و ذكاء خويشتن قبول نفرمود، نه آنكه سَطحي و بَدوي قبول نكند و سپس پشيمان گردد، و تا آخر كه جنايات منصور را در برابر چشم خود ببيند بگويد: اي كاش قبول نموده بودم، و تا اين سرحد امَّت را دچار مشكلات و آلام نميساختم.
حضرت تا پايان عمر خود بر همان قرار و اصل پا برجا بود، و لحظهاي ديده نشد كه بر مافات تأسّف خورد، و آرزوي راحتي و گشايش خود را بنمايد، با وجود آنكه مشكلات در عصر بنيعباس روز به روز به طور مضاعف بالا ميرفت، و جنايات منصور از حدود نصابهاي ستمگران، گذشته و پيوسته اوج ميگرفت.
اين دليل، دليل مهمّي است، زيرا هر كاري را كه انسان انجام دهد اگر با چشم آخربين و مصلحت انديش غائي نبوده باشد، هنگامي كه به آثار منفي آن مواجه ميگردد پشيمان ميشود وتأسّف ميخورد، ولي كار صحيح هيچ وقت ندامت ندارد گرچه مشكلات و سختيهاي پيدرآمد آن روز به روز زياد شود.
دوم آنكه حضرت صادق عليهالسّلام در ميان آن عصر و آن خصوصيّات و آن وضع مردم و امّت و آن امكانات و اقتضاءات بوده است، ولي ما اينك شَبَحي از آن به چشممان ميخورد. او ميديد و ما ميشنويم. او در عين و شهود بود، و ما در أثر و خبر. وَالشَّاهِدُ يَرَي مَا لَايَرَي الْغائبُ. «شخص حاضر و شاهد در حاقّ قضيّه و عين واقعه ميبيند چيزي را كه أبداً شخص غائب و دور نميتواند ببيند.»
بيرون گود زورخانه ايستادهاي و صدا ميزني: لنْگَش كن!!
ثالثاً حضرت به رأي العيان ميبيند كه: اگر بيعت را قبول كند آن طور نيست كه جهان اسلام در برابر وي خاضع و تسليم و مطيع باشند، و فقط در انتظار يك فرمان او مدَّتها نشسته باشند.
بلكه اوَّلاً گروه امويّون كه باقيماندهاند در هر گوشه و كنار جهان عَلَم مخالفت و جنگ را برافراشته، و تا آخرين قطرۀ خون خود را براي عدم اعتلاء حكومت او ميريزند.
ثانياً عبّاسيّون كه خود را بنيأعمام و وارثان پيامبر ميدانند، با هزار و يك دليل قدم به عرصۀ ظهور گذارده، مدّعي وارثيّت محراب و منبر، و سلاح و شمشير، و عصا و پيكان، و عَلَم و رايت ميگردند، همان طور كه ديديم و در تواريخ و سِير خوانديم و در آثار و أخبار مشاهده نموديم كه با همين عناوين پانصد سال بر أريكۀ خلافت نشستند، و علويّون و بنيفاطمه را محكوم همين أباطيل و تُرَّهات مينمودند، و بيعت و امارت و حكومت غاصبانۀ خود را مستند به براهين شاعرانه ميكردند. شُعرايشان بر اين منوال شعر ميسرودند و قصائد ميگفتند.
عبّاسيّون تنها به اقامۀ دليل و برهان اكتفا نميكردند، بلكه با سَيف و سِنان، طغيان خود را ظاهر مينمودند. در اين صورت حضرتيد ايد در تمام مدّت حيات كه باز معلوم نبود در كدام كارزاري شهيد گردد، عمر و وقت و فرصت خود را در جنگها براي سركوبي معاندان و مخالفان سپري كند.
ثالثاً بعضي از علويّين نيز كه دعوي امارت داشتند، علم مخالفت برميافراشتند؛ يا حضرت بايد با آنها هم جنگ نمايد، و يا بايد بديشان مقام و مسندي از استانداري، و فرمانداري ولايات و بلاد، و مقامات قضاوت، و نماز جمعه و جماعت، و تصدّي امور بيت المال و أمثالها را به عنوان حقّ السّكوت بذل كند و نثارشان نمايد.
انتخاب صورت دوم براي وليِّ خدا كه كارها را بر أساس حق بجاي ميآورد
متصوّر نيست، و صورت اوَّل هم موجب قتل و كشتارهاي بيجا و اتلاف نفوس در غير مسير حقيقي است.
از همۀ اينها كه بگذريم، حضرت يك مأموريّت الهي خاصّي دارند كه احياي شريعت مندرسه ميباشد. اگر بالفرض تمام دشمنان و مخالفان ولايت را سركوب و منكوب نمودند، و بر مقرِّ امارت مستقر گرديدند، تازه نهايت كاري را كه ميتوانند انجام دهند رسيدگي به امور عامّه، فصل خصومتها و رفع منازعات شخصيّه، و امر و فتوي براي حلال و حرام مردم ميباشد. امَّا تحقيقاً آن مسألۀ به داد شريعت فرسوده و آئين واژگون گرديده رسيدن، به زمين ميماند. چرا كه همان طور كه ذكر شد آن نياز مبرم به ساليان دراز درس و تعليم و تربيت شاگرد و بحث و نقد و حلّ و إبرام دارد. فلهذا اين موجب شد كه حضرت تشمير ذيل نموده، كمر براي آن امر خطير ببندند، و تمام ساعات و لحظات خود را در آن مدت مديد صرف مدرسۀ علم و فهم و بيان و قلم بفرمايند.
اين امر از جهت اهميّت قابل مقايسه با امر خلافت نميباشد، و در درجۀ والائي از اهميّت قرار دارد. حضرت كاملاً خود را بر سر دو راهي مشاهده كردند: قبول خلافت و رسيدگي به امور ولايت مردم، و ردّ بيعت و رسيدگي به زنده كردن اسلام فرسوده و خراب شده. و شِقِّ دوم را انتخاب نمودند، زيرا كه آن در رتبۀ اصل نبوّت رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم، و امامت اميرالمومنين عليهالسّلام و شهادت سيّدالشهداء عليهالسّلام حائز عظمت بود. شِقِّ دوم حيات روح نبوّت و ولايت و سِرِّ شهادت را نويد ميداد، گرچه مستلزم مشقّات طاقت فرسا و از دست دادن حقوق ظاهريّه و امارت دنيويّه بوده است. امَّا آيا ميدانيد: تحمَّل اين گونه زحمتها و رنجها بالاخره در مسير زحمتها و رنجهاي رسول اكرم و اميرالمومنين است، و از دست دادن عناوين خلافت و امارت براي وي، در برابر حفظ آن امر عظيم به نظر امام حقّبين و واقعنگر ناچيز ميباشد؟!
حضرت شقِّ دوم را اختيار فرمود، و براي برقراري اين امر گرانقدر يكسره از
قبول خلافت و امارت دست شست، و از نزديكي به دستگاه فرماندهي هم به شدّت تَأبِّي نمود، و چنان از حكومت و امارت بيرون رفت كه گوئي أبداً چنين لغتي در قاموس وجود او نيامده است و خداوند به وي شأنيّت آن مقام را هم عطا نفرموده است تا عندالمصلحه به فعليّت برساند. باغي در مدينه داشت واسع براي پذيرائي وفود و واردين و محلّ تدريس جالسين و اهل سوال كه از نواحي متفاوته به محضر أنورش حضور مييافتهاند. و شباروز خود را براي مسائل علمي و مباحثات علمي و مناظرات علمي و همه گونه تحقيقات علمي وقف فرمود تا بتواند از عهدۀ أعْباء مسئوليّت عظيم و ارائۀ دين راستين برآيد، و آبشخواري به سوي شريعۀ ماء فرات و گواراي فهم آيات قرآنيّه و سنَّت نبويّه در پيشراه مردم گمگشته قرار دهد. اين آبشخوار عبارت است از مذهب جعفري، سلام الله علي موجده و الذَّاهب إليه.
به قدري اين عمل، مهم و خطير و داراي جوانب و اطراف به نظر آمد كه حضرت در مدت سي سال تمام غير از اوقاتي كه به عراق آمدهاند بدان اشتغال داشتهاند، مضافاً به آنكه در مدّت سفرهاي خارج از مدينه نيز اشتغالات علمي حضرت بر همان اساس بوده است.
با تربيت چهار هزار شاگرد در فنون مختلفه، و نگاشته شدن چهارصد تأليف از چهارصد مولِّف در اصول مختلفه، و با بيان شرح و تفصيل و تفسير، و بيان تأويل حقايق آيات و واقعيّت سنَّت، حضرت صادق عليهالسّلام به منظور خويشتن نائل گشت. با إرائۀ احكام مستدلّ و قوانين صحيحه، راه جور و اعتساف دربار خلفا و درباريانشان را مسدود فرمود. و با فلسفۀ الهيّه و حكمت عاليه و عرفان به عوالم غيب و تجرّد، راه مردم چشم بسته و گوش بسته و مُهر بر دل نهاده را به سوي آسمانهاي ملكوت باز كرد. و راه عبوديّت را در برابر ربوبيّت حضرت حقّ عزّ اسمه نشان داد، و مردم پس از دوران رسول خدا و آن اصحاب بيدار دل و شبزندهدارش الآن به صفوف عابدان در شب و عالمان در روز پيوستهاند، و پس از أيَّام اميرالمومنين اينك با امثال اصحاب زاهد و عابد و ناسك و سالك و عارف وي
همچون عثمان بن مظعون و ابن التَّيِّهان برخورد ميكنند.
اينجاست كه بدون اختيار لسان براي درود به آن حضرت به حركت آمده توأماً با قلب و فكر، هم زمزمه و بدين ترانه مترنّم ميباشد كه:وَ سَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً.
«مقام سلام و امن خداوندي براي اوست در روزي كه پا به جهان گذارد، و در روزي كه رخت از اين جهان برميبندد، و در روزي كه زنده در پيشگاه خداوندي مبعوث ميگردد.»
سخن مترجم كتاب مغز متفكر جهان شيعه درباره مذهب جعفري
حضرت به قدري در حفظ اوقات خويشتن، و وظيفۀ هر شاگرد را به قدر وسع و استعدادش از علوم دادن، و در خود نباختگي و بدون جهت خود را به زندان و تبعيد و قتل و زجر نيفكندن، اصرار داشت كه معلوم ميشود: تمام اين جهات براي حفظ عمر و تأمين قوا و عِدَّه و عُدَّه به جهت وصول بدان غايت عالي بوده است. زيرا معلوم است: اگر در اين ميان كشته ميشد، و يا اموال او را تاراج مينمودند، و يا محل تدريس او را ميربودند، ديگر سلسلۀ تعليم و به دنبالش داستان احياء دين منقطع ميگشت. با وجود آنكه يكبار خانهاش را آتش زدند، و اموالش را ربودند، و بالاخره خودش را با سمّ كشتند. درست به مثابۀ سيّدالشّهداء عليهالسّلام كه براي اجراي آن امريّۀ مهمّه چقدر حفظ قوا و استعداد مينمود! اصحاب و أرحام و اولاد خود را يكايك به نوبه ميفرستاد، و به عاليترين طريقي شهيد ميگرديدند، و خودش تا عصر روز عاشورا در دفاع از حريم اسلام زنده بماند، و تا آخرين رمق حياتي خود را نگه داشت، و قطرات خون را به هدر نميداد. وگرنه براي وي كه كشته شدن امري حتمي بود، ممكن بود با يك يورش در اوَّل صبح، و يا در شب عاشورا كشته گردد و خلاص شود. سخن در خلاص شدن و راحت شدن نيست. سخن در زنده ماندن، و تا آخرين قوّه و قدرت را در دفاع از حريم إعمال نمودن ميباشد.
وانگهي كه گفته است: قبول بيعت بر امام واجب الطّاعة واجب است؟! لزوم و وجوب در صورتي ميباشد كه تمام امكانات و محاسن قبول جمع، و اشكال و ايرادي به نظر وي در بيعت نيايد.
امام شأنيّت و فعليّت مقام امارت را دارد، چه مردم بپذيرند و يا نپذيرند، چه بيعت بكنند و يا نكنند، امَّا قبول بيعت متوقّف بر اقبال مردم، و عدم محاذيري است كه بايد در نزد امام مسلّم بوده باشد. بر مردم واجب است مانند طواف كعبه دور و اطراف امام را بگيرند، نه آنكه كعبه به سراغ مردم آيد تا به دورش طواف نمايند.
منبع:سایت متقین