شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که جز تو سزوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سود کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان
تو بختت آن نه که راهی بود به خلوت شاهت
در انتظار تو می میرم و در این دم آخر
دلم خوش است که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بر دمید و من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه می کند به دوده آهت
کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سرجهاد تویی و خداست پشت و پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت…
محمدحسین بهجت تبریزی(شهریار)
منبع: دانشجو