متوکل که دنبال بهانهای برای نابودی حضرت هادی(ع) میگشت، از حضرت(ع) خواست که خود آن بزرگوار نزد درندگان و شیرهایی که متوکل نگهداری میکرد، برود، حضرت قبول کرد و رفت!
پانزدهم ذیالحجه سال 212 هجری قمری در مدینه کودکی پا به عرصه حیات گذاشت که نور چشم نهمین ستاره آسمان ولایت و امامت بود، کودکی که نامش را همانند جد اعلایش علی گذاشتند تا در آینده هادی امت جدش رسول خاتم(ص) باشد.
حضرت علی النقی دهمین پیشوای شیعیان در شرایطی به امامت رسید که شیعه در تنگنای تاریخی خود از نظر ظلم و جور خلفای عباسی قرار داشت، اما این امام همام در راستای نهادینه کردن امامت و مسأله مهدویت، دو هدیه گرانبها را برای جامعه مسلمانان به یادگار گذاشت، زیارت جامعه کبیره و زیارت غدیریه که بیشک میتواند لقب دائرةالمعارف شیعه را به خود اختصاص دهد.
کنیه امام هادی(ع) ابوالحسن است، هر چند برخی ایشان را ابوالحسن ثالث مىخوانند، مشهورترین لقب امام علی بن محمد(ع) ناصح، متوکل، فتاح، نقى، مرتضى و هادی است، به مناسبت میلاد سراسر نور پارهتن جوادالائمه(ع)، حضرت علی النقی(ع) سه روایت از زندگانی ایشان در ادامه میآید:
*برای روزها نقشی در حکم خدا قائل مشو
روزی به حضور امام رسیدم، آن روز انگشتم ضربه دیده بود، تصادف کرده بودم و به دوشم آسیب رسیده بود، در جنجال و ازدحامی وارد شده و لباسهایم را پاره کرده بودند، گفتم: خدا شر تو (روز) را از سر من کوتاه کند، عجب روز بدی هستی؟!
امام هادی(ع) فرمودند: تو هم این حرف را میزنی، با اینکه با ما رفتوآمد داری، گناه خود را به گردن بیگناهی میافکنی؟! حسن گفت: با شنیدن این جمله، عقل به سرم برگشت و فهمیدم اشتباه کردم، گفتم: مولای من از خدا استغفار و طلب آمرزش میکنم.
امام فرمودند: گناه روزها چیست که شما هر وقت به مکافات اعمال خود میرسید، به آنها دشنام میدهید، گفتم: ای فرزند رسول خدا! برای همیشه توبه میکنم، فرمودند: به خدا این دشنامها سودی به شما نمیبخشد، بلکه خداوند به خاطر اینکه بیگناهی را سرزنش میکنید مجازاتتان میکند، ای حسن! مگر نمیدانی پاداش و کیفر در دنیا و آخرت به دست خداست.
گفتم: چرا مولای من! فرمودند: دیگر تکرار نکن و برای روزها نقشی در حکم خدا قائل مشو، گفتم: مولای من چشم!(1)
*چگونه امام هادی(ع) متوکل را به گریه واداشت
متوکل طاغوت ستمگر و خودسر بر مسند غرور و خلافت تکیه زده بود، آخرهای شب کنار سفره شراب مشغول عیش و نوش بود که به دژخیمان خود دستور داد به خانه امام هادی(ع) بروند و او را به بهانه اینکه در خانه او اسلحه وجود دارد، دستگیر و به نزد او بیاورند.
دژخیمان شبانه بدون اطلاع قبلی به خانه امام هجوم آورده، حجرهها را گشتند، چیزی از اسلحه نیافتند، و دیدند امام(ع) گلیم سادهای را روی ریگهای زمین انداخته و بر آن نشسته، قرآن میخواند، امام را در حالی که لبهایش به تلاوت قرآن حرکت میکرد، نزد متوکل آوردند.
متوکل که پیاله شراب در دست داشت، با دیدن امام به احترام او برخاست و به ایشان عرض کرد: اشعار بگو تا مجلس بزم ما رونق بیشتری یابد. امام(ع) فرمود: من کمتر شعر گفتهام. متوکل بسیار اصرار کرد: سرانجام امام این اشعار را خواندند:
(ترجمه ابیاتی از اشعار) «چه انسانها که بر قله کوهها برای حفاظت خود خانههای محکم ساختند اما آن کوهها آنان را بینیاز نکرد و ایشان از بلندی به گودال قبرها فرو افتادند و به راستی در چه جایگاه پستی قرار گرفتهاند؟!
آنگاه منادی قبر بر آنان فریاد زد: که چه شد آن همه زیورها و تاجها و چه شد لباسهای زربفت و چه شد آن چهرههای متنعم که در برابر آنها پردهها و حجابها و نگهبانها قرار داشت، قبر به این سؤال پاسخ داد: این چهرهها محل تاخت و تاز کرمها شدهاند، آری! مدت طولانی خوردند و نوشیدند، ولی اینک خود خوراک شدند».
متوکل با شنیدن این اشعار زار زار گریست، حاضران نیز گریستند، قهقهه و ساز و آواز تبدیل به گریه و شیون شد، متوکل دستور داد امام را با احترام به منزل خود برگردانند.(2)
*شیرانی که در برابر امام هادی(ع) زانو زدند
زنی به نام زینب کبری ادعا کرد که من زینب دختر علی بن ابیطالب هستم، او را نزد متوکل آوردند، متوکل حضرت هادی(ع) را احضار کرد که او را مجاب کند، حضرت فرمود: دروغ میگوید، زیرا اگر او راست بگوید باید درندگان گوشت او را نخورند، برای اینکه گوشت اولاد فاطمه بر درندگان حرام است.
متوکل که دنبال بهانهای برای نابودی حضرت هادی(ع) میگشت از حضرت خواست که خود آن بزرگوار نزد درندگان و شیرهایی که خود متوکل نگهداری میکرد، برود، حضرت قبول کرد و رفت و شیران با کمال تواضع اطراف آن بزرگوار را گرفتند و حضرت آنان را نوازش میکرد، چون حضرت از نزد شیران به سلامت آمد، آن زن به دروغ خود اقرار کرد و خواستند او را پیش شیران بیندازند که مادر متوکل شفیع او شد.(3)
*پینوشتها:
1-تحف العقول، ص 71 و 72
2-مروج الذهب، ج3، فصول المهمه، ص 263.
3- بحار الانوار، ج ۵۰ ص ۱۴۹ ح ۳۵