نقد و بررسی فرقه‌ی گنابادی 5 / رونمایی از فسادهای مدعیان ولایت کلیه!

1
نقل کرده‌اند یکی از روستاییان را دستگیر و از او سؤال می‌کند: «تو قاتل را می‌شناسی، هر چه او قسم می‌خورد که من نمی‌دانم قاتل کیست؟ ملا علی نمی‌پذیرد و با ریختن روغن داغ روی سرش سعی می‌کند او را به اعتراف مجبور کند که این فرد تا آخر عمر دچار مشکلات روانی می‌شود.

 

 

 

در مقاله‌های قبل ضمن پرداختن به چگونگی پیدایش «فرقه‌ی نعمت اللهی» به ظهور اقطاب مختلف اشاراتی شد؛ حال در این قسمت به معرفی یکی دیگر از «اقطاب» و چگونگی ظهور «ملاعلی (نورعلی‌شاه ثانی)» می‌پردازیم.

ملاعلی (نورعلی‌شاه ثانی)

 

پس از «ملا سلطان» در حالی که بعضی از مشایخ نظیر «کیوان قزوینی» به لحاظ علمی و آشنایی به تصوف و سیر و سلوک، سرآمد تمامی دراویش بودند؛ فرزند وی «ملا علی» که فردی قصی القلب و فاسد الاخلاق بود، جانشین وی شد.

برای این که ادعاهای گزاف ملا سلطان بیش‌تر آشکار شود، بد نیست متن حکم قطبیت فرزند فاسدش را مرور کنیم. ملا سلطان در این حکم چنین می‌نویسد: «پوشیده نماند که هر یک از اولیای عظام را در زمان حیات و بعد از ممات خلفا و نواب لازم، که رشته‌ی دعوت منقطع نشود که در بقاع ارض و در جمله زمان حکم یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک … جاری باشد لذا این ضعیف سلطان محمد نور چشم خود ملا علی را خلیفه‌ی خود قرار دادم و چون اشاره‌ی غیبیه شده بود تأخیر را روا نداشتم.»چون اشاره‌ی غیبیه شده بود تأخیر را روا نداشتم.»[1]


لازم به ذکر است این حکم برای فرزندی که شهرت به فساد داشته و 7 سال بدون اذن پدر از خانه فراری بوده و فاقد هرگونه تشخص علمی و عرفانی بوده، صادر شده است. به علاوه انشای ‌حکم بسیار شبیه مطالبی است که «میرزا حسین علی نوری بهایی» با کمک ادیبان انگلیسی انشا می‌کرده است. هم‌چنین ملا سلطان این انتصاب را به غدیر و خود را در ردیف اولیای عظام قرار می‌دهد و مدعی می‌شود که از غیب مأمور نصب فرزندش شده است که نگارنده معتقد است ملا راست می‌گوید زیرا دلال مظلمه، «میرزا عبدالله حائری» (رحمت علی‌شاه) از طرف انگلستان و جریان شوم فراماسونری که عالم غیب ملا سلطان می‌باشد، حامل اشاره‌ی غیبیه بوده است.ملاعلی در سال1284ه.ق. در بیدخت گناباد متولد و در سال 1337ه.ق. در کاشان به دست یکی از مریدان یاغی خود (ماشاالله خان کاشی)[2] مسموم و به قتل رسید.

جای تعجب است، قطب فرقه‌ی نعمت اللهی که خود را هم‌طراز اولیای خدا می‌داند در خانه‌ی فردی یاغی و حرام خوار نظیر «نایب حسین کاشی» چه کار می‌کند البته بعضی محققین نایب حسین و فرزندش ماشاالله خان را از مریدان فرقه‌ی نعمت اللهی می‌دانند؛ زیرا ملاعلی در امر مذهب مردد بود، 7 سال به مسافرت پرداخت و در کشورهای ترکمنستان، افغانستان، هندوستان، کشمیر، حجاز، عراق، یمن و مصر به دنبال عیاشی خود بود. در این مدت ملا سلطان برای یافتن فرزند فاسد خود به هر کسی متوسل شد.

«سید تقی واحدی» در کتاب «کوی صوفیان» صفحه‌ی 282 در این خصوص می‌نویسد: در ملاقاتی که با مرحوم مدرسی چاردهی داشتم، آقای مدرسی به من گفت: «اگر بیم مرگ حتمی و کشته شدن به دست دراویش گنابادی نبود، پرده از روی انگیزه و علت آشنایی شیخ عبدالله حائری حقوق بگیر سفارت انگلیس در عراق و ملا سلطان بر می‌داشتم و توضیح می‌دادم چه طور مرجع زاده‌ای جاسوس و تربیت شده در نجف اشرف دلباخته‌ی ملا سلطان شده و فرزند گمشده‌ی او (ملا علی) را یافته و برای احراز ریاست فرقه آماده نموده است.» هم‌چنین کیوان قزوینی که از مشایخ فرقه بوده، معتقد است ملاعلی پس از این که توسط پدرش به مسلک درویشی درآمد نیز مخالف صوفیه بود. وی در ایام جوانی به طور کامل مخالف آرا و نظرهای پدر خود بود و به همین علت مدت 7 سال پدر خود را ترک کرد و ملاسلطان برای یافتن وی از دوستان خود در مکه و کربلا استمداد طلبید که سرانجام توسط «شیخ عبدالله حائری» (رحمت علی‌شاه) در عراق پیدا شده و به بیدخت بازگشت.

وی در حالی که هنوز دچار تردید بود و به راه و روش پدر اعتقاد نداشت، در سال 1315هجری قمری به مقام ارشاد رسید و در سال 1327 پس از قتل پدرش به دست دو نفر از اهالی بیدخت، جانشین وی گردید. ملاعلی به خاطر گرایش‌های سیاسی، در جنگ جهانی اول به همکاری با آلمان متهم شد. وی ثبات عقیده نداشت و در رساله‌ی «سعادتیه» برای عادی جلوه دادن این رفتار چنین نوشته‌اند: «ملاعلی برای تحقیق بیش‌تر و یافتن اطمینان کامل قلبی عازم سیر آفاق و انفس گردیده و مدت 7 سال به غالب کشورهای بزرگ مسافرت نمود و با بزرگان و مدعیان هر طریقه و گروهی مجالست نمود ولی بالاخره هادی راه خود را پدر یافت و در سال 1307 به گناباد برگشت و تحت توجه پدر قرار گرفت.»

فساد اخلاقی و اعتقادی ملاعلی به قدری شدید بود که در نوشته‌های قطب و مشایخ فرقه نیز مطرح شده است. به عنوان نمونه دو مورد را ذکر می‌نماییم: «آقای سلطان حسین تابنده معروف به رضا علی‌شاه در کتاب «نابغه‌ی علم و عرفان» درباره‌ی «نور علی‌شاه» گوید: «نظر به این که بعض فقرا نسبت به ایشان خوش‌بین نبودند ملا سلطان از نوشتن فرمان قطبیت وی خودداری می‌نمود، تا آن که طبق صریح اجازه‌نامه با تأیید غیبی فرمان خلافت حاج ملاعلی صادر و به «نور علی‌شاه» ملقب شد. پس از صدور فرمان نیز بعضی با ایشان مخالفت نموده و اطاعت او نمی‌کردند.»

از این عبارت به خوبی استفاده می‌شود که جو و نظر عمومی درویشان کاملاً با قطب شدن «نور علی‌شاه» مخالف بوده است و سلطان محمد نیز از این موضوع با خبر بوده است و حتی پس از صدور فرمان قطبیت او عده‌ای از صوفیان که در لیاقت و شایستگی نور علی‌شاه برای این مقام شک و تردید داشتند با او بیعت نکردند. مرحوم «حاج سید محمد علی روحانی» ـ امام جماعت اسبق مسجد سرتراز جویمند ـ می‌نویسد: «من به رییس اداره‌ی اوقاف گناباد حاج نایب الصدر فرزند رحمت علی‌شاه شیرازی گفتم: شما از نظر علمی و عملی بر حاج ملا علی برتری دارید، بنابراین چرا دست ارادت به او داده و او را به عنوان قطب خود پذیرفته‌اید؟!» وی با کمال ناراحتی و عصبانیت در جواب گفت: «مرام درویشی ما به قدری کثیف و آلوده است که اگر مرشد، جُبّه درویشی را به تن الاغی بپوشاند ما باید دست ارادت با آن الاغ داده و دست او را ببوسیم، اکنون نیز ملا سلطان محمد جبّه را به تن فرزندش حاج ملاعلی پوشانده و دستور داده تبعیت کنیم.»

کیوان قزوینی در صفحه‌ی 177 «راز گشا» می‌نویسد: «در سال 1336ه.ق. یعنی یک سال قبل از مسموم شدن ملاعلی، شورش و رسوایی عظیمی در اثر بدرفتاری ملاعلی با اهالی روستاهای گناباد و غارت اموال و املاک آن‌ها توسط وی در بیدخت در گرفت که او ناچار شد یک‌سال آخر عمر را به دوره گردی در شهرها بپردازد. او در این یک‌سال اموال زیادی از مریدان خود در قزوین، همدان، اراک، کاشان و نطنز جمع آوری نمود که پس از مرگ او در تهران بعضاً به دست افراد رند افتاده و بخشی ازآن به بیدخت منتقل شد.»

واکنش نور علیشاه در برابر قتل سلطان محمد

در حالی که تنها «جعفر بیدختی» قاتل ملاسلطان محمد بوده ‌است و خود نقل می‌کند: «در آن شب حادثه من بر پشت بام بودم، وقتی که سلطان محمد از اندرون خانه بیرون آمده و به توالت رفت، من آهسته از درخت توت پایین آمده خود را به او رساندم و فوراً گلوی او را گرفته و فشار دادم تا خفه شده و در چاه توالت افتاد. من از همان درخت توت بالا رفته و فرار نمودم.» بنابراین قاتل سلطان محمد تنها یک نفر بوده ‌است، ولی در کتاب «نابغه‌ی علم و عرفان» آمده است.

کسانی که خود را برای کشتن ‌در آن شب آماده کرده بودند، 5 نفر بوده‌اند:

1. عبدالکریم فرزند حاج ابوتراب

2. میرزا عبدالله فرزند ملا محمد

3. جعفر بیدختی

4. حسن مطلّب نوقابی

5. مهدی فرزند ملاعلی تربتی

و در جای دیگر قاتلان سلطان محمد را 9 نفر معرفی کرده و از حاج «سید محمد جویمندی» و حاج «سید حسین جویمندی» و حاج «سید محمدرضا عربشاهی» نیز نام برده است.» لازم به ذکر است، جعفر بیدختی از مریدان سلطان‌ محمد بوده است. ولی مکرراً کارهای خلاف و شهوترانی‌هایی از نور علی شاه مشاهده می‌کند. وی مکرر اعمال نور علی‌شاه و به خصوص شهوت‌رانی‌های او را به سلطان‌ محمد منتقل می‌کرد اما او در پاسخ می‌گفت: «فرزند من عیبی نداشته و تو می‌خواهی او را بد نام کنی.» وقتی جعفر بیدختی ناامید شد از او کناره‌گیری کرد و حاضر شد در ازای گرفتن 100 تومان حکم آخوند خراسانی برضد ملا سلطان را اجرا نماید. ولی ملاعلی جانشین ملاسلطان به تلافی قتل پدرش جنایت‌ها و آدم ‌کشی‌های زیادی انجام داد که بخشی از آن به قرار زیر است:[3]

1. در اولین روزهای قطبیت نور علی‌شاه، پسر عمه خود آقای «میرزا عبدالله» فرزند «ملا محمد ثموئی» را به منزل خود دعوت نمود، به وسیله‌ی جلادان جناب قطب او را به قتل رسانده و بدنش را قطعه قطعه نمودند.

2. پس از قتل میرزا عبدالله، جلادانی را برای کشتن برادران وی به مزرعه‌ی ثموئی فرستاد، آنان نیز برای حفظ جان خود شبانه به همراه مادرشان به منزل «مهدی غایب» در روستای خیبری رفته و از آنجا به مشهد مقدس متواری شدند. آقای نورعلی‌شاه نیز منزل و زراعت و تمامی اموال آنان را مصادره نمود.

3. یکی دیگر از کسانی که به دستور نورعلی‌شاه کشته شد، مرحوم «کربلایی سلطان» است. وی را پس از کشتن به آخور گاو انداخته و شایع نمودند که او را گاو شاخ زده و کشته است.

4. پس از کشته شدن میرزاعبدالله و کربلایی سلطان جوّ رعب و وحشت محیط بیدخت را فرا گرفت. جعفر بیدختی که قاتل اصلی ملاسلطان‌محمد بود از بیدخت به بجستان متواری گشت. نورعلی‌شاه جمعی از جلادان خود را به بجستان فرستاد. آنان شب بر جعفر بیدختی وارد شده و او از آنان پذیرایی نمود. صبح موقع خداحافظی و به بهانه‌ی نشان دادن راه او را به بیرون بجستان برده و او را کشتند.

5. از دیگر جنایات نورعلی‌شاه دستور کشتن حاج «یوسف بیدختی» و فرزندش «محمد» می‌باشد که در روز روشن در کوچه‌های بیدخت این جنایت به وقوع پیوست و چون نورعلی‌شاه فعال مایشاء بود هیچ کس جرأت شکایت یا رسیدگی به آن را نداشت پس از این حادثه دو فرزند مقتول، یعنی حاج «شیخ علی معصومی» و حاج «محسن» از ترس قطب، از بیدخت متواری شده و ساکن مشهد شدند.

پس از مدتی به بیدخت خبر رسید که آقای شیخ علی معصومی فرزند حاج یوسف بیدختی در مسجد جفایی مشهد به اقامه‌ی جماعت مشغول و کتابی علیه خانقاه بیدخت نوشته است. «کاظم قصاب نیشابوری» از بیدخت مأموریت یافت که او را به قتل برساند. وی به مشهد آمده و شیخ علی را در قبرستان با چند ضربه چاقو به شدت مجروح نمود که رهگذران او را به بیمارستان رسانده و از مرگ حتمی نجات یافت.

6. یکی دیگر از جنایات نورعلی‌شاه حمله به منزل آقای حاج «سید محمدرضا عربشاهی سبزواری» است. پدر وی چون عقیده به تصوف داشت از سبزوار حرکت کرده و ساکن بیدخت گردید.

سرانجام شبی جمعی از افراد مسلح با دستور نورعلی‌شاه به منزل حاج سید محمدرضا عربشاهی حمله کردند او نیز برای حفظ جان خود از مجرای آب قنات بیدخت فرار کرده و خود را به روستا قوژد رسانده و از آنجا به سوی سبزوار متواری شد و تمام اموال، ثروت و خانه‌ی او توسط جناب قطب و به نفع قطب مصادره شد.

7. یکی دیگر از اعمال نورعلی‌شاه دستور قتل حاج «ابوتراب» و دو فرزندش شیخ «عبدالکریم» و شیخ «ابوالقاسم» است.

وقتی مرحوم «آیت‌الله ملامحمد کاظم خراسانی» حکم قتل ملاسلطان محمد را صادر نمود، حاج ابوتراب نوقابی که فردی مذهبی و دارای احساسات و عواطف دینی بود، اعلام کرد هر کس که این حکم را به مرحله‌ی اجرا درآورد؛ 100 تومان جایزه خواهد گرفت. جعفر بیدختی که بر اثر اعمال سلطان محمد از تصوف روی گردانیده بود، داوطلب انجام این حکم گردید و پس از کشته شدن سلطان محمد به نوقاب رفته و حاج ابوتراب نیز به وعده‌ی خود وفا نمود. این کار باعث شد که نورعلی‌شاه عده‌ای را برای کشتن حاج ابوتراب و فرزندانش به نوقاب بفرستد. از این رو «محمدعلی سردار نیشابوری» به تحریک ملاعلی، حاج ابوتراب و دو فرزند روحانی او که هر دو از طلاب فاضل حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد بودند را به شهادت رساند.

8. آقای حاج «ابوالقاسم توکلی معمار» نقل کرد: «روزی نورعلی‌شاه به من گفت: منزل ما مقداری کار بنایی نیاز دارد، امشب شما شاگرد خودتان آقای کربلایی ملاعلی را به منزل ما بفرستید. من چون هدف او را فهمیدم شب به اتفاق شاگرد خود به منزل قطب رفتم، وقتی مرا به همراه او دید عذر آورده و گفت فردا شب او را بفرست. شب بعد نیز خودم به همراه شاگردم به منزل قطب رفته و گفتم: من نیز آمده‌ام که کار زودتر انجام شود. قطب گفت: امشب از کار بنایی منصرف شده‌ام. فردا صبح به ملاقات خصوصی او رفتم و از او خواهش کردم که از کشتن شاگرد من صرف‌نظر نماید.» آقای نورعلی‌شاه گفت خوب فهمیدی، من قصد کشتن او را داشتم، اما چون خاطر تو عزیر است از او صرف‌نظر کرده و او را به تو می‌بخشم. در واقع یکی از خدمات بزرگی که ملاعلی به اسلام و مسلمین کرد همین بود که با این کارهای خلافش جمع زیادی از مریدان پدرش را از انحراف فکری نجات داد.

نقل کرده‌اند یکی از روستاییان را دستگیر و از او سؤال می‌کند: «تو قاتل را می‌شناسی، هر چه او قسم می‌خورد که من نمی‌دانم قاتل کیست؟ ملا علی نمی‌پذیرد و با ریختن روغن داغ روی سرش سعی می‌کند او را به اعتراف مجبور کند که این فرد تا آخر عمر دچار مشکلات روانی می‌شود.

ملاعلی در سفری که به کاشان داشته است، نسبت به همسر ماشاالله خان کاشی قصد سویی داشت که او هم ملاعلی را از منزلش دور می‌کند و به نوکرانش دستور می‌دهد سر راهش را گرفته و او را مسموم و در صورت امتناع با شمشیر به قتل برسانند از این رو ملاعلی سم را نوشیده و پس از چند روز در کهریزک با سم از دنیا رفته و در شهر ری کنار قبر «طاووس» مدفون شده است. آنچه قابل تأمل است، همراهی شیخ عبدالله حائری (رحمت علی‌شاه) در این سفر و سالم ماندن این شیخ مرموز در این حادثه می‌باشد.

ملاعلی که روزی توسط حائری به ایران برگردانده شد و به توصیه‌ی اربابان انگلسی به عنوان قطب دراویش معرفی شده بود. در کاشان در کنار حائری مسموم و جسد بی جان او توسط حائری به شهر ری منتقل شد. این شیخ المشایخ فرقه که خود با لقب طریقتی رحمت علی‌شاه موقعیت قطب داشت، قطبیت جوان 21 ساله‌ی ملاعلی محمد حسن را پذیرفت در واقع ملاعلی و پسرش هم‌چون موم در دست شیخ عبدالله حائری بودند و حائری به نیابت از جاسوسان انگلیسی بر فرقه ریاست می‌کرد. ملاعلی فرد کم سوادی بود ولی دو کتاب (ذوالفقار و رجوم الشیاطین) به او منسوب است که مملو از خرافات می‌باشد.

او در کتاب «رجوم الشیاطین» درباره‌ی کیفیت تولد پدرش ملاسلطان نوشته است: «جدم با جده‌ام که هر دو امی و بی سواد و زارع بودند، در اتاق گلی خود نشسته بودند. ناگهان سقف اتاق شکافته شد و آبی که به منزله‌ی مائده‌ی آسمانی بود، پدیدار گردید. زن و شوهر از آن آب آشامیدند و نطفه‌ی ملاسطان همان شب بسته شد. ملاسلطان در سه ماهگی در شکم مادر سخن می‌گفت و شب‌ها با کوبیدن لگد به شکم مادر او را برای نماز شب بلند می‌کرد. او از سه ماهگی قرآن می‌خواند و مادر خود را از افسردگی نجات می‌داد.»

شیخ محمد حسن بیچاره (صالح علی‌شاه)

پس از قتل ملاعلی (نور علی‌شاه) در حالی که عمویش «محمد باقر سلطانی» و «کیوان قزوینی» مدعی جانشینی ملاعلی بودند. پسرش «صالح علی‌شاه» جانشین ملاعلی گردید. محمد باقر سلطانی پس از چند سال توسط برادرزاده‌ی خود «صالح» تطمیع و از برادرزاده‌ی خود تمکین نمود و دیگر ادعا نکرد. ولی کیوان قزوینی به عنوان اعتراض از فرقه جدا شد.

شیخ «محمدحسن بیچاره» (صالح علی‌شاه) در سال 1308هجری قمری در بیدخت متولد شد. صالح علی‌شاه دروس ابتدایی را نزد پدر و جّد خود به اتمام رساند، یک سال هم در اصفهان درس خواند و به تهران برگشت و بدون داشتن قابلیت علمی و معنوی و در سال 1329 یعنی 21 سالگی از طرف پدر خود ملقب به صالح علی‌شاه و به صورت موروثی جانشین پدر و قطب فرقه شد. وی در سال 1386 هجری قمری در بیدخت فوت کرد و در کنار قبر ملاسلطان دفن گردید. قطب شدن فردی جوان و کم اطلاع بر شیخ المشایخ فرقه که از نظر علمی سرآمد همه بود، یعنی کیوان قزوینی (منصور علی‌شاه) که همزمان با صالح دیگجوش داده بود، گران آمد و کمی بعد از قطبیت صالح علی‌شاه از مسند ارشاد کناره گرفت و منزوی شد.


حاج «ملاعباس‌علی کیوان قزوینی» با لقب طریقتی «منصور علی‌شاه» به لحاظ علمی و آثار مکتوب خاطر جمع بود که پس از ملاعلی به عنوان قطب انتخاب می‌شود ولی قطب به صورت موروثی انتخاب شد و همین امر موجب انزوای کیوان گردید. دوران ریاست صالح علی‌شاه حدود 50 سال طول کشید و هرچه تلاش کرد، کیوان را دوباره به استخدام فرقه در آورد، موفق نگردید و ناچار در سال 1345 ه.ق. کیوان را از مسند ارشاد عزل نمود.

پس از ترک مسند ارشاد و سرپیچی کیوان قزوینی، تمامی کتبی که تألیف و تصنیف کرده بود، توسط فرقه تجدید چاپ و نام کیوان حذف و به نام اقطاب فرصت طلب از جمله صالح علی‌شاه ثبت شد. بعضی محققین کتاب «پند صالح» را برگرفته از تألیفات و منابر کیوان قزوینی می‌دانند ولی آنچه به فرقه شهرت داده است، آن است که نویسنده‌ی کتاب، صالح علی‌شاه است که «مجتهد سلیمانی» (وفا علی) شرحی بر آن نوشته است هم‌چنین نامه‌های صالح علی‌شاه به افراد هم تحت عنوان نامه‌های صالح توسط شیخ فرقه «سید هبه الله جذبی» تدوین و منتشر شده است.

صالح علی‌شاه با رژیم منحوس پهلوی رابطه‌ای بسیار صمیمی داشت و در اتمام ساختمان مزار سلطانی و آبادانی بیدخت از کمک‌های بی دریغ دربار پهلوی برخوردار بود. به عنوان نمونه در سال 1325 ه.ش. به موجب تصویب نامه‌ی هیأت وزیران، املاک موقوفه‌ی فرقه‌ی گنابادی در بیدخت و سراسر کشور از پرداخت حق الثبت و مالیات معاف گردید.

استخدام بعضی دراویش گنابادی در وزارت کشور و سازمان اوقاف با توصیه‌ی تیمسار سرتیپ «علی پرورش» و تیمسار «نعمت الله نصیری» رییس ساواک شاه، موجب تسهیل دست اندازی سران این فرقه به امول عمومی و املاک موقوفه گردید. وزرای کشور در انتصاب مسؤولین اجرایی گناباد و بیدخت بی‌مشورت وی اقدام نمی‌کردند. او هر سال در مزار سلطانی مراسم نیایش برای سلامتی شاه و خانواده‌اش برگزار می‌کرد و با ساواک جهنمی همکاری گسترده‌ای داشت که عکس‌های دیدار او با «محمدرضا» در بیدخت موجود است. صالح علی‌شاه نیز در قساوت و آدم کشی از پدرش ملاعلی چیزی کم نداشت. در زیر به یک نمونه از جنایات او اشاره می‌نماییم.

آقای «حاجی سعادتی» در محله‌ی مرفه‌نشین بیدخت منزلی داشت که تصمیم گرفته بود آن را فروخته و منزلی در تهران بخرد. هیچ کس از ترس آقا صالح‌علی‌شاه آن خانه را نمی‌خرید. اما آقای حاج «محمد احمدی» دل به دریا زده و اقدام به خرید خانه‌ی حاجی سعادتی نمود. به سرعت آقا صالح ‌علی‌شاه او را احضار کرده و گفت: «چرا منزل برادر مرا خریدی؟!» وی پاسخ داد: «مگر خرید و فروش منزل جرم است.» صالح علی‌شاه با تهدید به او می‌گوید: «برو و معامله را فسخ کن.» او امتناع می‌کند و می‌گوید: «من این کار را نخواهم کرد.»

صالح نیز او را با قهوه مسموم نموده و از خانه اخراج می‌نماید. در بین راه و پیش از رسیدن به منزل خود حالت او دگرگون شده و با حالت استفراغ به بهداری رجوع می‌کند. آقای دکتر «قاسمی» ـ رییس بهداری ـ پس از معاینه می‌گوید: «او مسموم شده است.» او پس از چند لحظه به قتل می‌رسد و فرزندان صغیر و دو همسر او نیز جرأت نداشتند که از قطب شکایت کنند. او و پسرش رضا علی‌شاه از شروع نهضت امام خمینی در سال 1342، برضد امام و انقلاب به تبلیغ پرداختند و همین رویه را قطب بعدی رضا علی‌شاه به نفع شاه ادامه داد که در آستانه‌ی پیروزی انقلاب او با چماقداران رژیم برضد مردم و به نفع شاه دست به راهپیمایی زدند، لازم به ذکر است صالح در سال 1343 فوت نمود ولی قطب بعدی در مخالفت با انقلاب راه پدر را ادامه داد.

حاج سلطان حسین تابنده (رضا علی‌شاه)

«سلطان حسین تابنده» فرزند بزرگ «صالح علی‌شاه» در سال 1332 هجری قمری در بیدخت متولد گردید و درس ابتدایی را نزد پدر و اساتید محلی آموخت و در 18 سالگی برای تکمیل علوم حوزوی عازم اصفهان شد و حدود 5 سال در اصفهان تا خارج فقه و اصول ادامه داد و بدون آن که دروس خارج فقه و اصول را تکمیل کند در سال 1355 قمری وارد دانشسرای عالی و دانشکده‌ی معقول و منقول شد و در سال 1358 لیسانس گرفت. پایان نامه‌ی وی فلسفه‌ی «فلوطین» از کتاب «سیر حکمت در اروپا» نوشته‌ی «فروغی» کپی شده است. او سپس به گناباد بازگشت و مدت 11 سال در کنار پدرش به سیر و سلوک درویشی پرداخت و در سال 1369هجری قمری ملقب به «رضا علی» شد و یک سال پس از ورود به مسلک درویشی در سال 1370 عازم نجف گردید. دراویش فرقه معتقدند درس خارج را تکمیل و به اجتهاد رسیده است و از «آیت الله کاشف الغطاء» اجازه‌ی اجتهاد داشته است ولی هیچ‌گاه سندی در این خصوص منتشر نشده است. رضا علی‌شاه در سال 1286ه.ق. مطابق با 1343 شمسی بنا به وصیت پدرش ریاست فرقه‌ی گنابادی را به عهده گرفت. رضا علی‌شاه را در میان اقطاب گنابادی از نظر علمی سرآمد همه می‌دانند و معتقدند حدود 20 جلد کتاب دینی، عرفانی، تفسیری، فلسفی، تاریخی و جغرافیایی از او به جای مانده است.

 

 

«شهرام پازوکی» استاد دانشگاه در مورد او می‌گوید: «ایشان بزرگِ سلسلهی فقراى نعمت اللّهىِ گنابادى است که قدیمىترین و (اکنون در ایران) بزرگترین و پرجمعیتترین سلسلهی صوفیه است. جناب حاج سلطان حسین تابندهی گنابادى علاوه بر جنبهی عرفانى و مقام ارشاد طریقتى و قطبیت سلسله، از علما و داراى چندین اجازهی روایت و اجتهاد از جمله از جانب مرحوم آیت الله کاشف الغطاء هستند و تألیفات متعددى (حدود 20 جلد) در تفسیر، فقه، فلسفه، کلام و حتى تاریخ و جغرافیا دارند و مثلاً کتاب تجلّى حقیقت در اسرار فاجعهی کربلا را که تفسیر عمیق عرفانى بر فاجعهی کربلاست، در سن 16 سالگى نوشتهاند.»

شهرام پازوکی که از دراویش نعمت اللهی است، در مورد ادعای خود هیچ سندی ارایه نداده است و کتاب تجلی حقیقت در اسرار فاجعه‌ی کربلا برگرفته از سخنرانی‌های کیوان قزوینی است، نه شاهکار شانزده سالگی رضا علی‌شاه، رضا علی‌شاه در علوم جدیده تا لیسانس ادامه داده و در علوم حوزوی هم خارج فقه و اصول را به پایان نرسانیده است.

نام دو کتاب وی یعنی کتاب تجلی حقیقت در اسرار کربلا که از منبرهای کیوان قزوینی، منصور علی‌شاه اقتباس شده و کتاب نابغه‌ی علم و عرفان در قرن چهاردهم که به معرفی ملاسلطان و اجداد او پرداخته، بیش‌تر بر سر زبان‌هاست. رضا علی‌شاه اکثر این آثار را به کمک «سید هبه الله جذبی»(صابر علی) نوشته و بعضی به قلم اوست. او در کتاب تجلی حقیقت فتوی داد که وجوه صرف مجالس عزاداری امام حسین(علیه‌السلام) نشود و عزاداری سالار شهیدان را به ضرر اجتماع می‌داند. او در همین کتاب از سلسله‌ی کثیف پهلوی تمجید فراوان نموده و می‌نویسد علما نباید در امور سیاسی دخالت کنند.

 

 

او در طول قیام امام خمینی(ره) از سال 1342 شمسی تا پیروزی انقلاب به طور همه جانبه از محمدرضا شاه پهلوی حمایت نموده و با کمک ساواک و چماق داران رژیم برضد مردم انقلابی دست به تحرکاتی زدند و پس از پیروزی انقلاب به واسطه‌ی مواضع سیاسی برضد امام(ره) به مدت 6 ماه فراری بود تا این که با وساطت بعضی مجدد مشغول فعالیت شد. او تا سال 1371 که از دنیا رفت، مخالف نظام اسلامی و هماهنگ با سلطنت طلبان به مخالفت خود با نظام اسلامی ادامه داد و در طول جنگ تحمیلی حضور دراویش گنابادی و فرزندانشان را در جبهه‌های جنگ تحمیلی تحریم نمود.

رضا علی‌شاه نسبت به سایر اقطاب گنابادی رفتار پیچیده‌تری داشت، وی نام حسن بصری را از سلسله‌ی اقطاب شعبه‌ی گنابادی حذف نمود ولی ارادت خود به حسن بصری را نیز کتمان نمی‌کرد. او در مورد حسن بصری می‌نویسد: «عقیده‌ی اهل طریقت و عرفا بر این است که حسن بصری درک خدمت امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) را کرده و از دوستان حضرتش بوده و از او کسب فیض نموده است.»

خلاصه‌ی کلام این که ارادت خالصانه‌ی رضا علی‌شاه به حسن بصری اموی، شاه نعمت الله سنی و دو دیکتاتور پهلوی با تشیع و عرفان سازگاری ندارد. رضا علی‌شاه در چند سال آخر عمر ساکن تهران بود و در سال 1413 قمری پس از 27 سال قطبیت، مطابق با سال 1371 شمسی مرد. جسد او طبق وصیت خودش به بیدخت گناباد منتقل و در مقبره‌ی خانوادگی فرقه‌ی گنابادی که با کمک دربار پهلوی ساخته شده بود، دفن گردید.

ادامه دارد…

پی‌نوشت‌ها:

1]]. کتاب صالحیه، چاپ دوم، ص 346

2]]. در اواخر قاجاریه، به دلیل ضعف حکومت مرکزی راهزنی و ناامنی کشور را فرا گرفته بود و در هر گوشه‌ای از کشور عده‌ای به راهزنی و غارت مردم مشغول بودند. یکی از این غارت گران معروف، نایب حسین کاشی است که مدتی در لباس سرهنگی نایب حکومت کاشان بوده ولی پس از مدتی به همراه فرزند بزرگش «ماشاءاللّه خان» و سایر افرادش به غارت مردم بی‌پناه و دست‌درازی به نوامیس آنان پرداختند و حکومت مرکزی نیز از سرکوب آنان ناتوان بود. وی اصلاً از ایل بیرانوند بود. پدر بزرگ او از خرم‌آباد به کاشان آمد و در آنجا ساکن شده بود. نایب حسین و پسرش در حدود دهه‌های ۱۲۸۰ و ۱۲۹۰ شمسی مشغول جنایات خود بودند، تا این که در سال ۱۲۹۷ خورشیدی توسط، میرزا حسن خان وثوق‌الدوله، با نیرنگ و وعده، ابتدا ماشاءاللّه خان و سپس پدرش نایب حسین کاشی را به تهران کشاند و آنان را اعدام کرد و بدین ترتیب، غائله‌ی نایبیان کاشان پایان یافت.

3]]. کتاب «در خانقاه بیدخت چه می‌گذرد»، نوشته‌ی محمد مدنی

*سید حبیب الله تدینی؛ کارشناس ارشد فرق و ادیان الهی/سایت برهان

Loading

1 COMMENT

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here
Captcha verification failed!
CAPTCHA user score failed. Please contact us!