همين طور كه با ابهام به من نگاه مي كرد، گفت: «يك جور نشست ديپلماتيك است. اين كافه و كل هتل فقط به روي آنها باز است. شما همه بايد بيرون مي رفتيد.» با لحن اطمينان بخشي گفتم: «البته من فقط اينجا آمده ام تا چيزي را براي كسي ببرم» حالا افراد بيشتري در آن حوالي مي چرخيدند و راحت تر مي توانستم قيافه آرام يك بيلدربرگي را به خود بگيرم و بگردم. سرميزي در اتاق كنفرانس رفتم و فقط تعدادي بروشور هتل پيدا كردم. آنها را برداشتم – در اين حرفه، آدم اول بر مي دارد و بعد بررسي مي كند.
تاكر خود را يك «بيلدربرگي» جا مي زند
ناظران آمريكايي بيلدربرگ در سال 1984 متوجه شدند ماليات آنها قرار است در سال هاي بعد افزايش يابد، كه البته يافت.
سازمان بيلدربرگ، متشكل از سرمايه گذاران بين المللي و سياستمداران دربند، قصد داشت كه ماليات بر درآمد آمريكايي ها را 108 ميليارد دلار افزايش دهد تا چنانچه كشورهاي جهان سوم و كمونيست بدهي هاي خود را نپرداختند، پول كافي در دسترس باشد.
در اين پيشنهاد، كه در نشست سري ساليانه آن در 13-11 مه 1984 در سالتشوبادن در سوئد مطرح شد، افزايش مالياتي موردنظر 23ميليارد دلار ديگر بر درآمدها مي افزود.
اين افزايش در سال مالي 1986 به 39ميليارد دلار، سال 1987 به 61ميليارد دلار و در سال 1988 به 83ميليارد دلار رسيد. مجموع اين درآمد جديد تا سال 1989 به 108ميليارد دلار مي رسيد.
درخواست افزايش جديد ماليات در مقاله اي باعنوان «دورنماي اقتصاد و اشتغال در ايالات متحده» مطرح شد كه آليس ام ريولين2، مدير برنامه مطالعات اقتصادي در مؤسسه بروكينگز، عرضه كرد.
دو مقام ديگر مؤسسه بروكينگز يعني بروس كي مك لوري3، رئيس، و ويليام بي كوانت4، محقق ارشد، كه در اين نشست شركت كردند، از اظهارنظر خودداري كردند. دوشيزه ريولين نيز در دسترس نبود، اما من نسخه اي از مقاله اش را به دست آوردم.
بيلدربرگي ها خيال نداشتند براي كشور ديگري خط مشي مالياتي عرضه كنند. اما راهبرد آنها به نمايندگي از بانكداران بين المللي با راهبرد گروه برادرشان يعني كميسيون سه جانبه به خوبي هماهنگ شده بود.
در نشست كميسيون سه جانبه، كه از 31 مارس تا 3 آوريل 1984 در واشنگتن دي سي برگزار شد، در بدهي سرسام آور كشورهاي جهان سوم و كمونيست، ايالات متحده مقصر شناخته شد، با استناد بر اينكه كسري بودجه باعث تورم مي شود.
در هر دو نشست فشار وارده به اندازه اي بود كه مانع ازتصويب پيشنهاد تعيين سقف نرخ بهره بدهي هاي جهان سوم شد رقم اين بدهي ها در مجموع به 810ميليارد دلار مي رسيد. هربار كه شوراي فدرال رزرو، كه متعلق به بخش خصوصي و تحت كنترل آن است، نرخ پايه بهره را بالا مي برد، ميلياردها دلار به تعهدات كشورهاي جهان سوم براي پرداخت بهره افزوده مي شود. فدرال رزرو با ايجاد انقباض عرضه پول، پس از نشست كميسيون سه جانبه در سال 1984، اين نرخ را بالا برد و حجم پرداختي بهره را، كه كشورهاي بدهكار بايد به بانك هاي بزرگ مي پرداختند، ميلياردها دلار افزايش داد.
در نشست كشورهاي عضو صندوق بين المللي پول در فيلادلفيا كه 4 ژوئن همان سال برگزار شد، ژاك دلاروزيه5، مديرعامل اين صندوق پيشنهاد كاهش فشار وارده بر كشورهاي بدهكار از طريق تعيين سقف براي بهره بدهي ها را رد كرد.
لاروزيه د رجريان نشست صندوق بين المللي پول گفت: «تعيين سقف ]براي نرخ بهره[ از توانايي بانك هاي مركزي براي تسهيل بازپرداخت بدهي ها مي كاهد.»
به گفته سه منبع آگاه در نشست هاي بيلدربرگ، عملاً از محدود كردن نرخ بهره جلوگيري شد و ايالات متحده را مسئول نابساماني هاي اقتصادي جهان سوم دانستند تا زمينه را فراهم كنند تا اين كشور را براي عرضه طرح كمك به بدهكاران، با استفاده از منابع پولي ماليات پردازان، زير فشار بگذارند.
در مقاله اي در نشست بيلدربرگ، ذكر شد كه «نرخ بالاي بهره در ايالات متحده به افزايش نرخ بهره در سراسر جهان مي انجامد و به شدت بر وضعيت متزلزل بدهي در سطح بين المللي دامن مي زند. با افزايش نرخ بهره، پرداخت بهره هاي بدهي براي كشورهاي جهان سوم به طور فزاينده اي دشوار مي شود.»
همه كسري بودجه آمريكا را عامل افزايش نرخ بهره دانستند و زمينه را براي افزايش ماليات در آمريكا فراهم كردند.
بعداً به دوستانم گفتم: «اين دغل بازي است. آنها خواهان افزايش ماليات آمريكايي ها هستند تا منابع مالي لازم براي طرح كمك بانك به بدهكاران را در آينده داشته باشند. در عين حال به فدرال رزرو فشار مي آورند تا نرخ پايه- و سودهاي خودشان به همان اندازه ميلياردي- را در زماني كه تورم پايين است، افزايش دهد.»
در طول دوره زمامداري كارتر، بانكداران تورم دورقمي را عامل نرخ بهره بالا مي دانستند.زماني كه تورم ساليانه 14 درصد بود، خاطرنشان كردند اگر 100دلار با بهره 14 درصد قرض دهند، زيان خواهند كرد، زيرا 114 دلاري كه پس از يك سال بازپرداخت شود، فقط 100 دلار مي ارزد.
اما فدرال رزرو با كاهش تورم ساليانه 3 تا 5 درصد، نرخ بهره را بالا نگاه داشته بود. اين كار باعث مي شد تا وام دادن به جهان سوم و كشورهاي كمونيست، با وجود خطر بازپس ندادن، پرسودتر از وام دادن به كشاورزان آمريكايي باشد، كه زمين و محصولات خود را گرو مي گذاشتند. درواقع، ماليات پردازان آمريكايي در قبال زيان وام دادن به جهان سوم و كشورهاي كمونيست به بانك ها ضمانت مي دادند. در اين شرايط، هزاران نفر از كشاورزان آمريكايي هر سال به علت كمبود اعتبار، زمين خود را از دست مي دادند.
روز 6 ژوئن همان سال، يك روز پس از آنكه يك نسخه از مقاله دوشيزه ريولين را به دست آوردم، وي اين طرح را، بنا به پيشنهاد موسسه بروكينگز، به گروهي منتخب از گزارشگران مطبوعات جريان غالب عرضه كرد. اين حقيقت ذكر نشد كه طرح ياد شده پشت درهاي قفل شده نشست بيلدربرگ شكل گرفته بود.
دوشيزه ريولين به بيلدربرگي هاي موافق گفته بود: «پيشنهادها براي هزينه هاي داخلي و تغييرات مالياتي در دو مرحله است. پس از توقف كوتاه مدت هزينه گري داخلي به منظور صرفه جويي در منابع پولي، تجديد ساختار اساسي تر برنامه هاي داخلي به سرعت اجرا خواهد شد. به همين شكل پس از تغييرات مالياتي، با هدف كسب سريع درآمد بيشتر از طريق گسترش پايه مالياتي و اضافه ماليات، اصلاح كامل نظام فدرال اجرا خواهد شد.»
درصد دقيق اضافه ماليات پيشنهادي ذكر نشد، اما اين نسبت بايد به اندازه اي مي بود كه در سال اول 23 ميليارد دلار درآمد بيشتر توليد مي كرد و اين نسبت بايد ساليانه به گونه اي افزايش مي يافت كه تا سال 1989، 108 ميليارد دلار ديگر توليد مي كرد.
وايت پلينز6، نيويورك
در سال 1985، من با كمك شماري از افراد محلي، از جمله يك راننده تاكسي خلاق، به نشست فوق سري بيلدربرگ در هتل اختصاصي ارووود7 در شهر وايت پلينز در ايالت نيويورك راه يافتم. به دلايل واضح، اسم اين راننده تاكسي حذف شده است.
راننده تاكسي گفت: «اسم شما به جاي جيم تاكر، آقاي ايكس است.»
پاسخ دادم: «بسيار خوب. فكر نكردم مي توانم خودم را هنري كيسينجر جا بزنم و قسر در بروم.»
همان طور كه تاكسي به نگهبانان لباس شخصي نزديك مي شد، كه در مسير هتل اختصاصي ارووود براي حفاظت از سي وسومين نشست بيلدربرگ ايست بازرسي گذاشته بودند، در گوشه راست صندلي عقب نشسته و اميدوار بودم تلاش قبلي من براي ورود به محوطه باعث نشود كه مرا بشناسند.
راننده تاكسي گفت: «آقاي ايكس» و از ايست بازرسي گذشتيم. معلوم است تنها اسم «ايكس»كارساز نبود، بلكه اسمي انتخاب شده بود كه به اسم يك عضو حقيقي بيلدربرگ كه براي شركت در اين نشست ثبت نام كرده بود شباهت زيادي داشت. حالت كسي را به خودم گرفته بودم كه كاملاً از حق ورود برخوردار است و اين حيله موثر واقع شد. (والبته اين در سال هاي اوليه بود كه تدابير امنيتي بيلدربرگ به سخت گيري امروز نبود)
البته كمي حقه بازي بود، اما كسب اخبار بيلدربرگ، كه بسيار لازم بود و بيلدربرگ ترجيح مي داد جلوي آن را بگيرد، ارزش آن را داشت.
با ورود به هتل، خانم جواني لبخند بر لب در سرسرا جلويم آمد كه مي خواست اسمم را بنويسد و مرا به بيلدربرگ بفرستد.
اي واي! هيچ چيز نداشتم كه هويت مرا تحت عنوان آقاي ايكس ثابت كند. در واقع، حتي نمي دانستم «ايكس» براي چه كسي كار مي كند يا آن اسم چه اثر جادويي خواهد داشت. از گوشه چشم ديدم كه مأموران مخفي چشم از من برداشته بودند و به محل تعيين شده يعني ورودي سرسرا نگاه مي كردند.
به خوشامدگويي وي پاسخ دادم: «بله، بله، البته.» با حالت تشويش شديد گفتم: «اما اول دستشويي مردانه كجاست؟ سريع!»
وي پاسخ داد: «از اين طرف» و مرا آنجا برد.يك ساعت در كافه كنار دستشويي نشستم.
من تنها مشتري بودم و مي شنيدم صاحب كافه و پيشخدمت شكايت مي كردند كه معمولاً در آن موقع 60 مشتري داشتند.
يكي از آنها گفت: «تدابير امنيتي هيچ وقت اين قدر شديد نبوده است. با سختي توانستم سركار بيايم.»
در حالي كه قيافه معصومانه اي گرفته و خودم را به ناداني زده بودم، پرسيدم: «اين كله گنده ها كي اند؟»
صاحب كافه گفت: «نمي دانم. يك نفر از خانواده بوش مي آ يد. اما چيزي به ما نمي گويند.»
«معاون رئيس جمهور؟»
«نمي دانم. فقط مي دانم يك نفر از خانواده بوش مي آيد.»
اسم بوش نه در فهرستي بودكه در اختيار گزارشگران گذاشته شده بود، نه در فهرست نسبتاً مفصل تري كه در اختيار شركت كنندگان گذاشته شده بود.
پرسيدم: «اما چگونه مي توانند هتلي را به مدت سه روز ببندند؟»
قيافه صاحب كافه مشوش شد. ناگهان متوجه شد من از آنهايي نيستم كه قرار بود اينجا باشند. و اگر بودم، پس چرا اين چيزها را نمي دانم؟
همين طور كه با ابهام به من نگاه مي كرد، گفت: «يك جور نشست ديپلماتيك است. اين كافه و كل هتل فقط به روي آنها باز است. شما همه بايد بيرون مي رفتيد.» با لحن اطمينان بخشي گفتم: «البته من فقط اينجا آمده ام تا چيزي را براي كسي ببرم» حالا افراد بيشتري در آن حوالي مي چرخيدند و راحت تر مي توانستم قيافه آرام يك بيلدربرگي را به خود بگيرم و بگردم. سرميزي در اتاق كنفرانس رفتم و فقط تعدادي بروشور هتل پيدا كردم. آنها را برداشتم – در اين حرفه، آدم اول بر مي دارد و بعد بررسي مي كند.
وارسي همه دستشويي ها براي يافتن يادداشت هاي دورانداخته بيلدربرگي ها نتيجه اي نداشت.
در سالن كنفرانس اصلي، كه شكل يك تالار كوچك اجتماع در سازمان ملل بود، كاركنان هتل مشغول آوردن گل بودند.
وقتي از كنارشان گذشتم، با لبخند گفتم: «سلام.»
«شب به خير، قربان»
وانمود كردم دستيار يك بيلدربرگي هستم و آهسته و لوح اسامي را جست و جو كردم، واضح است كه مي كوشيدم جايي براي رئيسم پيدا كنم تا وي بتواند با قاطعيت و مطمئن به آنجا بيابد.
با خودم فكر كردم، «اگر نتوانم چيز به دردبخوري پيدا كنم، دست كم يك يادگاري گيرم مي آيد.» چشمم به لوح اسم خاصي افتاد: «پرل.»
اين لوح اسم ريچارد پرل8، دستيار وزير دفاع در امور سياست امنيت بين الملل بود. اندرو سنت جورج9، يكي از همكاران قديمي وي، مدتها قبل افشا كرده بود كه پرل منافع اسراييل را به منافع ايالات متحده ترجيح مي دهد و از آن حمايت مي كند. داستانهاي تكان دهنده وي را اتحاديه ملي آمريكايي هاي عرب تبار10 تصديق كرد، و با استفاده از قانون آزادي اطلاعات به بخش اعظم شواهد ويران كننده اي دست يافت كه اين اتحاديه در دادگاه پيگيري مي كرد.
پس اين يادگاري، لوح اسم پرل، را درجيبم گذاشتم.
بهتر ديدم كه درحين راه رفتن سؤال كنم: «نشست كميته سازمان دهي امشب است، درست است؟!»
دزدكي به رديف كيف هاي قهوه اي رنگ و پر از كتابچه درسرسراي هتل نگاه مي كردم كه دو زن مسئول و سه مأمور مخفي مراقب آن بودند. البته دوست داشتم يكي از آنها را داشتم، اما كاري مخاطره آميز بود و زمان اهميت داشت.
احتمالا به زندان مي رفتم. دست كم، ماموران مخفي زمان زيادي را صرف كشتن من مي كردند.
اسم يك بيلدبرگي به يادم آمد كه كمتر شناخته شده و احتمالا نيامده بود. بعد از يك پيشخدمت خواستم برايم يك تاكسي خبر كند و توضيح دادم كه چيزي در فرودگاه جا گذاشته ام. البته مهمان ها معمولا براي پيشخدمت ها توضيح نمي دهند، اما مي خواستم به يك مأمور مخفي اطمينان خاطر دهم كه در حالي كه به جهت ديگري چشم دوخته بود، به حرفهاي من گوش مي كرد.
دو دقيقه سپري شد. بعد به ميزي كه كيف ها روي آنها گذاشته شده بود، نزديك شدم.
پرسيدم: «آيا براي سناتور چارلز متاياس11» كيف داريد؟ سناتور به خلاصه دستورالعمل ها نياز دارد.» (اين اشاره به سناتور وقت متاياس از مريلند بود).
آن زن دو دل به نظر مي رسيد.
«تاكسي شما، قربان!»
نشان دادم درك مي كنم و گفتم: «آه. البته كه كارت شناسايي مي خواهيد. من عجله دارم.»
قسمتي از كارت فعاليت مطبوعاتي ام دركنگره را نشان دادم.
«تاكسي شما، قربان!»
فرياد زدم: «آمدم.» كيفم را برداشتم و از آن خانم نگران تشكر كردم.
يك مانع ديگر وجود داشت. نگهبان هاي ايست بازرسي. آيا مأموران مخفي با بي سيم به آنها اطلاع داده بودند كه تاكسي را متوقف كنند؟ براي چنين موقعيتي فقط يك كاغذ يادداشت در جيبم گذاشته بودم. كيف را سمت راست گذاشتم و به آن تكيه دادم تاديده نشود.
نقشه ام اين بود كه اگر مانع من شدند، بيرون بپرم. مدت كوتاهي مشاجره كنم، سپس راه زمين گلف مجاور را درپيش بگيرم، به طرف درخت ها بروم و خودم را در محوطه دانشگاه ايالتي نيويورك12 گم كنم.
من كه از اين چالش لذت برده بودم، با خود گفتم چقدر احمق بودم كه وقتي «نگهبان كاخ» با احترام مخصوص خانواده هاي سلطنتي برايم دست بلند كرد، احساس نااميدي كردم. لازم نبود به راننده تاكسي بگويم كه گاز بدهد. از بار اولي كه خواستم وارد شوم و نگهبان ها مرا برگرداندند، با هم همدست شده بوديم. راننده تاكسي از دسيسه هايي كه بر اين شهر حاكم شده بود، خوشش مي آمد و پس از اينكه به او يك درس كوتاه آداب نزاكت و يك انعام درست و حسابي دادم، درباره راههاي نفوذ به اين حصار صحبت كرديم.
پس از پايان مرحله محاصره صبحگاهي، به راننده تاكسي كه مرا به هتل مي برد گفتم بهتر است وارد محوطه دانشگاه شوم و در تاريكي هوا از زمين گلف بگذرم.
وي گفت: «نه. مأموران مخفي انتظار آن را دارند. آنها مي دانند هيچ كس شب گلف بازي نمي كند. بهتر است حوالي ساعت 4 بعدازظهر كه گلف بازها و بچه هاي زيادي هستند، از حصار بپري.»
چند دقيقه در سكوت به رانندگي ادامه داديم، آنگاه فكري به سرم زد.
پرسيدم: «احتمالا امروز كسان ديگري را از فرودگاه به هتل ارووود مي آوري، اين طور نيست؟ آنها مجبورند اسمي به تو بگويند كه به نگهبان ها بگويي. اسم را به خاطر بسپار. نه اسمي معروف- بعد از چند ساعت از همين اسم براي من استفاده كن. اگر شك نكنند، كسي متوجه نمي شود. نگهبان ها فهرستي دارند كه اسامي را در آن بررسي مي كنند و اگر اسم آنجا باشد، با دست اشاره مي كنند و خودرو مي گذرد. البته چنين خدمتي، بدون تشكر نمي ماند» (طوري كه رشوه به حساب بيايد، اما راننده هاي تاكسي معمولا از اين حسن تعبير بيشتر خوششان مي آيد).
به اين ترتيب بود كه من آقاي ايكس شدم و كيف بيلدربرگي سناتور چارلز متاياس به دستم افتاد كه حاوي تمام اسناد موجود و متون اوليه و فهرست سري شركت كنندگان بود كه محتواي آن فراتر از فهرست علني و نحوه بيدار كردن هنري كيسينجر در اتاقش در هتل بود. دراين فهرست حتي شماره اتاق شركت كنندگان درج شده بود.
يك روز پيش از آغاز نشست بيلدبرگ، خودروهايي ورودي هتل مجلل ارووود را بسته بودند و فقط كاركناني كه دست كم سه ماه از اشتغالشان مي گذشت، مي توانستند سركار بيايند.
من كه 24 ساعت پيش از نشست، با تاكسي آمده بودم، با ممانعت مردان جواني روبه رو شدم كه همگي بلوزهاي آبي رنگ يكساني به تن داشتند و افراد كارآمدي به نظر مي رسيدند.
«اسم شما، لطفا؟»
من پاسخ دادم: «اينجا كه ملك خصوصي نيست. چه ايرادي دارد؟»
«اين هتل امروز براي يك نشست خصوصي قرق شده است»
پرسيدم: «چطور چنين چيزي ممكن است؟ من امروز صبح به هتل زنگ زدم. به من گفتند كافه داخل هتل ارووود ساعت 11 باز مي شود و من قرار است ظهر آنجا با شخصي ملاقات كنم.»
«با چه كسي قرار است ملاقات كنيد؟»
پاسخ دادم: «من عادت ندارم براي پادوها توضيح دهم و نمي خواهم به اين كار عادت كنم.»
حالا هر سه نفر بلوز آبي پوش دور تاكسي مرا گرفته و ديگر بيلدربرگي هاي شناخته شده و ساير رهگذران را منتظر نگاه داشته بودند. از لفظ پادو خوششان نمي آمد.
وي گفت: «متأسفم، قربان. اگر اسمي به من بگوييد، مي توانم مجوز امنيتي آن را چك كنم. اما حالا، هتل براي يك مهماني خصوصي قرق شده است.»
«كدام مهماني خصوصي؟ آنها كي اند؟»
«متأسفم قربان. به دلايل امنيتي، نمي توانم بگويم.»
«امنيت چه كسي؟ من يا آنها؟»
سكوت سنگيني حكم فرما شد. بنابراين از روي ادب اجتماعي، اين سكوت سرافكندگي آور را شكستم:
«هتل براي مهماني تا چه ساعتي قرق شده است- تا 4 بعدازظهر؟»
«تمام روز، قربان.»
«و فردا هم؟ اين مهماني خصوصي چه وقتي به پايان مي رسد؟»
«نمي توانم به شما بگويم.»
1Saltsjobaden
2Alice MRivlin
3Bruce K McLaury
4William BQuandt
5Jacques de Larosiere
6 White Plains
7 Arrowwood Hotel
8Richard Perle
9 Andrew St George
10- the National Assoction of Arab Americans NAAA
11- Charles Mathias
12- the State University of NewYork SUNY
منبع: کیهان