الوعد الصادق - هدر وب سایت وعده صادق

آخرین نشانه

امام سر بلند كرد، فرمود: «تو كار خود را انجام بده! هر كس در بازگشت، پاسخ نامه‌ها را از تو خواست، او جانشين واقعي من است.»ابوالاديان نشانه‌هاي بيشتري خواست. امام فرمود: «نشانة ديگر اينكه هر كه بر پيكر من نماز خواند، او امام بر حق است و هر كه «هميان» يا بستة خاصي را ـ كه از جايي خواهد رسيد ـ خواست، او جانشين من است.»

 

 

 

 

ابوالاديان صدايش مي‌زدند. خدمتكار امام حسن عسكري عليه السلام  بود و نامه‌هاي او را به شهرها مي‌برد. در آن مدتي كه امام بيمار شده بود، او هم مثل ديگران نگران و غمگين بود.
آن روز حضرت صدايش كرد و نامه‌هايي را كه براي بعضي از شيعيان شهرهاي ديگر نوشته بود، به دستش داد و فرمود: «اينها را به دست صاحبانشان برسان. پانزده روز ديگر اين جايي و وقتي نزديك خانه شدي، صداي گريه و شيون از خانه‌ام خواهي شنيد و مي‌بيني كه پيكر مرا براي غسل و كفن مي‌برند.»
ابوالاديان غمگين شد. بار ديگر به ياد موضوع جانشينِ امام افتاد. پرسيد: «آقاي من! اگر اين اتفاق غم‌بار رخ مي‌دهد، پس برايمان بگوييد كه امام بعد از شما كيست؟»
امام سر بلند كرد، فرمود: «تو كار خود را انجام بده! هر كس در بازگشت، پاسخ نامه‌ها را از تو خواست، او جانشين واقعي من است.»
ابوالاديان نشانه‌هاي بيشتري خواست. امام فرمود: «نشانة ديگر اينكه هر كه بر پيكر من نماز خواند، او امام بر حق است و هر كه «هميان» يا بستة خاصي را ـ كه از جايي خواهد رسيد ـ خواست، او جانشين من است.»
ابوالاديان سكوت كرد و رفت تا آمادة سفر شود. با خود فكر مي‌كرد كه چه خواهد شد؟ يعني دوازدهمين امام كيست؟
پيش از خروج از خانه، نامه‌ها را در ميان پيراهن خود پنهان کرد و از منزل امام خارج شد. همه مي‌دانستند که اطراف خانه پر از جاسوسان خليفه است. اگرچه معتمد عباسي چهار سال پيش، دارالخلافه (مرکز خلافت) را از سامرا به بغداد منتقل کرده بود، اما مأمورانش شبانه‌روز خانة امام را زير نظر داشتند و مراقب رفت و آمدها بودند.
***
پانزدهمين روز سفر بود که ابوالاديان به سامرا بازگشت. هنوز طنين حرف‌هاي امام حسن عسکري عليه السلام  در گوشش زنگ ‌مي‌زد.
به خانة امام نزديك شد. صداي شيون از دور به گوش مي‌رسيد. غم بزرگي در دلش نشست. آري امام از دنيا رفته بود، ولي راستي حالا امام بعد از او كه بود؟
جمعيت جلو در خانة امام موج مي‌زد. ابوالاديان جلوتر رفت. جعفر، برادر امام را ديد كه همراه گروهي جلوي در خانه ايستاده و عده‌اي شهادت امام را به او تسليت و عده‌اي جانشيني و امامتش را تبريك مي‌گويند. ابوالاديان و عده‌اي از شيعيان خاص امام ماتشان برده بود. آخر همة اهل سامرا، جعفر را مي‌شناختند. او نمي‌توانست دوازدهمين امامِ شيعيان باشد. او به «جعفر كذاب» معروف بود. فرزند امام هادي عليه السلام  و برادر امام حسن عسكري عليه السلام  بود، ولي سرگذشتش مانند پسر نوح بود كه به خاطر هم‌نشيني و دوستي با افراد گناه‌كار و ناصالح، از عصمت خاندانش دور شده بود. امام حسن عسكري عليه السلام  هرگز او را محرم اسرار خود نمي‌دانست. تا جايي كه از تولد فرزندش مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف ، به او چيزي نگفته بود و تنها عده‌اي از شيعيانِ مورد اعتماد از اين موضوع باخبر بودند.
ابوالاديان، به ياد نشانه‌هاي امام افتاد. به جعفر نزديك شد. مثل ديگران تبريك و تسليت گفت، ولي حرفي نشنيد. جعفر نه چيزي از او خواست و نه پرسشي كرد.
حالا ديگر مطمئن بود كه او امام دوازدهم نيست. پس چرا براي نماز بر پيكر امام عسكري عليه السلام  آماده شده؟! مگر خود امام نفرموده بود كه هر كه بر پيكرم نماز بخواند، امام بر حق است؟!
ابوالاديان نمي‌دانست چه كند. ايستاده بود و با حيرت به جعفر نگاه مي‌كرد. جعفر در حالي كه با عده‌اي از جاسوسان خليفه مي‌آمد، وارد صحن خانة امام شد و عده‌اي از شيعيان هم در پيش بودند. صف نماز تشكيل شد و همه چيز آماده بود. ناگهان كودكي از درون خانه بيرون آمد كه نورش مثل ماه همه‌جا را روشن كرد. سرها همه به طرف او برگشت. راستي او كه بود؟
كودك که صورتي گندمگون، موهايي بهم پيچيده و دندان‌هايي گشاده داشت به سمت جعفر رفت و با شجاعت و شهامت رداي او را گرفته و به عقب كشيد و گفت: «عمو! عقب برو! من بايد بر پيكر پاك پدرم نماز بگذارم نه تو، چون من بر اين كار از همه شايسته‌ترم».
جعفر كه رنگ از رويش پريده بود، بي‌اختيار عقب‌نشيني كرد و كودك نوراني جلو آمد و بر پيكر امام نماز خواند و او را در كنار مرقد امام هادي عليه السلام  به خاك سپرد.
حالا شادي و غم، هر دو در دل ابوالاديان موج مي‌زد. آري! ابوالاديان آن كودك را مي‌شناخت، او «مهدي» فرزند كوچك امام حسن عسكري عليه السلام  و امام دوازدهم شيعيان بود. اين نخستين نشانه بود كه از او مي‌ديد، حتماً نشانه‌هاي ديگر هم درست خواهد بود. بايد منتظر مي‌ماند.
بعد از نماز، كودك پاسخِ نامه‌ها را هم از ابوالاديان خواسته بود و حالا فقط يك نشانة ديگر مانده بود، آخرين نشانه!
از خانه بيرون آمد. جعفر با چهره‌اي برافروخته همراه عده‌اي بيرون خانه امام ايستاده بود. كسي پرسيد: «جعفر! آن طفل را شناختي؟»
ـ به خدا كه تا به حال نه او را ديده و نه مي‌شناسم!
همان وقت كارواني از قم رسيد. آنان احوال امام را جويا شدند. ولي با شنيدن خبر رحلت او گريستند. پرسيدند: «حالا امام بعد از او كيست؟»
گروهي جعفر را نشان دادند. كاروانيان جلو آمدند و به او تبريك و تسليت گفتند. آنان خطاب به جعفر گفتند: «نامه‌ها و اموالي همراه ماست، بگو نامه‌ها از کيست و مال‌ها چه مقدار است تا آنها را به تو تحويل دهيم؟!»
جعفر عصباني شده و از جا بلند شد. خاك لباسش را تكاند و گفت: «شما مي‌خواهيد من از غيب خبر بدهم؟»
همين وقت بود كه خدمتگزاري از خانة امام بيرون آمد و پاسخِ پرسش آنها را داد. كاروانيان خوشحال شده و گفتند: «همان وجود گران‌مايه‌اي كه تو را به سوي ما فرستاده، امام ماست».
ابوالاديان حالا خوشحال‌تر از هميشه بود. آري، آخرين نشانه هم درست بود و آن كودكِ نوراني، امام مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف ، دوازدهمين امام شيعيان بود.

منبع: ماهنامه امان شماره 40

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *