در خطبهى نماز جمعهى تهران 1368/2/8
الف) ایثار و از خودگذشتگی امیرالمومنن در راه اسلام
از ابتدا تا رحلت پیامبر (صلی الله علیه و اله و سلم)
بسماللَّهالرّحمنالرّحيم
الحمدللَّه ربّ العالمين نحمده و نستعينه و نستهديه و نؤمن به و نتوكّل عليه و نصلّى و نسلّم على حبيبه و نجيبه و خيرته فى خلقه حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته بشير رحمته و نذير نقمته سيّدنا و نبيّنا ابىالقاسم محمّد و على اهل بيته الاطيبين الاطهرين المنتجبين سيّما علىّ اميرالمؤمنين و صلّ على ائمّة المسلمين و حماة المستضعفين و هداة المؤمنين. قال اللَّه الحكيم فى كتابه:
و من النّاس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللَّه و اللَّه رئوف بالعباد.(1)
همهى برادران و خواهران نمازگزار عزيز را دعوت ميكنم و توصيه ميكنم به رعايت تقوا و پرهيزگارى و تبعيت از مولاى متقيان و رهبر پرهيزگاران اميرالمؤمنين (عليه الصّلاة و السّلام). امروز روز بيست و يكم ماه رمضان و روز شهادت اميرالمؤمنين علىبنابىطالب (عليه الصّلاة و السّلام) است. جا دارد اگر مؤمنين نمازگزار بخشى از وقت امروز خطبهها را به ياد آن حضرت و حركت به سمت آشنائى بيشتر و معرفت روشنترى از اين چهرهى تابناك و اين خورشيد فروزان تاريخ بشر بگذرانند.
بلندترين قلهى بشريت
البته زندگى اميرالمؤمنين (عليه الصّلاة و السّلام) كه مجسم كنندهى نماى بيرونى شخصيت علىبنابىطالب است، آنقدر پر حادثه و پر ماجراست كه در وقت كم و جملات كوتاه به هيچ وجه نميشود اندكى از بسيار را هم بدرستى روشن كرد. شخصيت اميرالمؤمنين و فضائل مولاى متقيان هم آنقدر والا و رفيع و افقهاى دور از ذهن انسانهاى معمولى و بشر ناقص مثل ماست كه حقيقتاً جز با توجه و استمداد از روح بزرگ و مطهر خود آن حضرت نميشود شبهى حتى از آن شخصيت عظيم را مشاهده كرد. اما با اين حال اين بلندترين قلهى بشريت است، نميشود به آن توجه نكرد و به سمت آن حركت نكرد. خوشبختانه فضائل و مناقب آن حضرت مثل درياى عظيمى است كه از هر طرف كه وارد بشويم و هر رشتهاى از رشتههاى محامد بشرى را مطرح بكنيم، فيض عظيمى را خواهيم برد.
يكى از جوانهاى آل زبير – آل زبير معروف بودند به دشمنى با اميرالمؤمنين. عبداللَّه بن زبير حتى در جنگ جمل هم به عنوان يك چهرهاى معرفى شد كه پدرش زبير را وادار ميكرد به ادامهى جنگ با اميرالمؤمنين؛ بعدها هم خاندان زبير غالباً، مگر بعضى از آنها، نسبت به اميرالمؤمنين با چشم خصومت و بغض و حسادت نگاه ميكردند – كه پسر عبداللَّه بن عروة بن زبير است، از روى جوانى يك روز در حضور پدر خود مشغول مذمت اميرالمؤمنين شد. پدر با اينكه خودش هم نسبت به اميرالمؤمنين ارادتى يا بگوئيم محبتى نداشت، اما ديد اين جوان خام و ناپختهى خودش را خوب است در محيط خلوت خانه و به طور خصوصى، قدرى آگاه كند. آن روزها كسى جرئت نميكرد در علن نامى از اميرالمؤمنين بهنيكى ببرد. به پسرش گفت: پسرجان! يك چيزى را من به تو بگويم و او اين است كه هيچ چيزى را پيدا نميكنى كه دين ساخته باشد، به وجود آورده باشد و دنيا و دست دنياطلبان بتواند آن را ويران كند، ممكن نيست. بنائى كه دين ميسازد، اين بنائى نيست كه به وسيلهى دنياطلبان قابل ويران شدن باشد. «و اللَّه ما بنى النّاس شيئا الّا هدمه الدّين»؛ اما بعكس هر چيزى كه دست دنياطلبان آن را به وجود بياورد، بىگمان دين در مقام برخورد و اصطكاك با او اگر قرار بگيرد، آن را از بين خواهد برد. اما عكسش اينجور نيست؛ اگر دين چيزى را ساخت، دنياطلبها نميتوانند آن را از بين ببرند.
بعد وارد اصل مطلب شد؛ گفتش كه تو نگاه كن ببين اين بنىمروان – آن سلسلهاى از بنىاميه كه آن روزها بر جامعهى اسلام حكومت ميكردند – چطور بر روى منبرها و در همهى اقطار دنياى تحت نفوذ خودشان نسبت به اميرالمؤمنين، نسبت به علىبنابىطالب عيبجوئى ميكنند و عيوب او را آشكار ميكنند، ظاهر ميكنند، هر چه به دهنشان مىآيد، دربارهى على ميگويند؛ اما هرچه آنها بيشتر ميگويند، اميرالمؤمنين چهرهاش منورتر و در بين مردم محبوبتر ميشود. «ا لم تر الى علىّ كيف تظهر بنو مروان من عيبه و ذمّه و اللَّه لكانّما ياخذون بناصيته رفعا الى السّماء»؛ اينى كه بنىمروان عيب على را ميگويند، مثل اينكه خداى متعال اثر عكس ميدهد، گوئى كه على را بلند ميكنند و به آسمان ميبرند و در كرسى آسمان على را قرار ميدهند از رفعت و شأن. هرچه بيشتر عيبش را ميگويند، بالاتر ميرود. اما مردهها و شخصيتهاى خودشان را بنىمروان با نام نيك، با تشكيل محافل و مجالس مدح و ثنا بزرگ ميكنند، هرچه بيشتر از گذشتگان خودشان و مردگان خودشان ميگويند، مثل اينكه يك لاشهى مردهاى، يك جيفهاى را هى بيشتر باز ميكنند، تعفنشان بيشتر دنيا را ميگيرد. «و ما ترى ما يندبون به موتاهم من التأوين و المديح و اللَّه لكانّما يكشفون به عن الجيف». اين چيزى است كه دشمن اميرالمؤمنين، آن خانوادهاى كه بناى بر بغض و حسادت به اميرالمؤمنين داشتند، دربارهى ايشان گفته است.
يك جملهاى معروف است از خليل بن احمد نحوىِ معروف كه او ميگويد كه دوستان اميرالمؤمنين در طول مدتى برابر چند قرن از ترسشان مدايح و فضائل اميرالمؤمنين را نگفتند و مكتوم نگه داشتند. و دشمنان اميرالمؤمنين در طول چند قرن مدايح اميرالمؤمنين را مكتوم نگه داشتند از روى بغض و عداوتشان؛ «فظهر ما بين هذين ما منع الخافقين»؛ دو تا كتمان نسبت به مدايح اميرالمؤمنين؛ يكى از روى ترس، يكى از روى بغض، اما ميان اين دو كتمان آنقدر از فضائل اميرالمؤمنين بروز كرد كه سرتاسر عالم را و ميان مشرق و مغرب را گرفت.
وجه امتیاز حضرت علی علیه السلام بر دیگران
اين فضائل علىبنابىطالب است. يك اقيانوس بيكرانى است كه از هر طرف وارد بشويم، از معنويات، از خصال روحى، از توجهات الهى و معنوى، از آن خصلتهائى كه جز بندگان شايسته و صالح از آنها برخوردار نيستند، از روش اجتماعى، از خصلتهاى خانوادگى، از برخورد با ضعفا، از ادارهى امور كشور، شگفتىها مىبينيم؛ چيزهائى كه چشم انسان را خيره ميكند و هرچه هم انسان بيشتر مىبيند، زمان بيشتر ميگذرد، نسبت به شخصيت والاى اين عظيم بشريت، عظيم العظما، بزرگ بزرگان، انسان بيشتر خاضع ميشود.
من فقط يك بخشى از شخصيت اميرالمؤمنين را امروز ميخواهم اينجا مطرح كنم و او مضمون اين آيهى شريفه است. چون اين آيهى شريفه: «و من النّاس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللَّه»، در شأن اميرالمؤمنين نازل شده و تأويل اين آيه، علىبنابىطالب (عليه الصّلاة و السّلام) است. آيه ميگويد: در ميان مردم كسانى هستند كه جان خودشان را، وجود خودشان را، يعنى عزيزترين سرمايهاى كه هر انسانى دارد – اين سرمايهى عزيزِ انحصارىِ غير قابل جبران را كه اگر دادى، ديگر به جاى اين چيزى نمىآيد – يكجا ميدهند براى اينكه خوشنودى خدا را به دست بياورند؛ فقط همين. «و من النّاس من يشرى»؛ ميفروشد، ميدهد، «نفسه»؛ جان خود را، وجود خود را، «ابتغاء مرضات اللَّه». هيچ هدف ديگرى، هيچ مقصود دنيوىاى، هيچ گرايش و انگيزهى خودخواهانهاى در بين نيست؛ فقط و فقط براى جلب رضايت خدا. اما خدا هم در مقابل اين چنين ايثار و گذشت، يقيناً آن را بدون عكسالعمل شايسته نميگذارد: «و اللَّه رئوف بالعباد»؛ خدا به بندگان خودش رأفت دارد. اين مصداق كاملش اميرالمؤمنين علىبنابىطالب (عليه السّلام) است.
من اين بُعد را بيان ميكنم؛ شما تاريخ زندگى اميرالمؤمنين را نگاه كنيد، از كودكى، از آنوقتى كه در نُه سالگى يا سيزده سالگى به نبوت رسول اكرم ايمان آورد و آگاهانه و هوشيارانه حقيقت را شناخت و به آن تمسك جست، از آن لحظه تا آن لحظهاى كه در محراب عبادت، مثل سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضانى جان خودش را در راه خدا داد و خشنود و خوشحال و سرشار از شوق به لقاء پروردگار رسيد، در طول اين پنجاه سال تقريباً، يا پنجاه و دو سه سال، از ده سالگى تا شصت و سه سالگى، شما ببينيد يك خط مستمرى وجود دارد در شرح حال زندگى اميرالمؤمنين و آن خط ايثار و از خودگذشتگى است. در تمام قضايائى كه در طول اين تاريخ پنجاه ساله بر اميرالمؤمنين گذشته، شما نشانهى ايثار را مشاهده ميكنيد؛ از اول تا آخر. حقيقتاً درس است اين براى ما. و ما، من و شما كه علىگو و علىجو و معروف در جهان به محبت علىبنابىطالب هستيم، بايد درس بگيريم از اميرالمؤمنين؛ صرف محبت على كافى نيست، صرف شناختن فضيلت على كافى نيست. بودند كسانى كه در دلشان به فضيلت علىبنابىطالب اعتراف داشتند، شايد از ماها هم كه هزار و چهار صد سال فاصله داريم با آن روزگار، بيشتر؛ همانها يا بعضىشان در دل على را به عنوان يك انسان معصوم و پاكيزه دوست هم ميداشتند، اما رفتارشان رفتار ديگرى بود. چون همين خصوصيت را نداشتند، همين ايثار را، همين رها كردن منيت را، همين كار نكردن براى خود را، هنوز در حصار خود گرفتار بودند و على امتيازش اين بود كه در حصار خود گرفتار نبود. «من» براى او هيچ مطرح نبود؛ آنچه براى او مطرح بود، وظيفه و هدف بود و جهاد فى سبيل اللَّه بود و خدا بود.
اولى كه اميرالمؤمنين در اوان كودكى به پيغمبر ايمان آورد، مورد ايذاء و تمسخر همه، در شهر مكه قرار داشتند. يك شهرى را شما فرض كنيد، مردمى كه به طور طبيعى هم اهل توسل به خشونتند، مردم متمدن با نزاكتِ آهسته برو، آهسته بيائى كه نبودند؛ يك مردم خشنِ اهل برخورد، اهل اصطكاك، سر كوچكترين چيزى دعوا بكنند، بشدت متعصب نسبت به همان عقائد باطل؛ توى يك چنين جامعهى اينجورى يك پيامى از سوى يك انسان بزرگى مطرح شده كه همه چيز اين جامعه را ميبرد زير سئوال؛ عقايدشان را، آدابشان را، سنتهاشان را. خب، طبيعى است كه همه با او مخالفت ميكنند و قشرهاى مختلف با او مخالفت كردند؛ تودههاى مردم هم با پيغمبر مخالفت كردند. از يك انسان اينجورى و يك پيام اينجورى با همهى وجود دفاع كردن و به آن پيوستن، اين از خودگذشتگى ميخواست؛ اولين قدم از خودگذشتگى اميرالمؤمنين است.
فداكاری در زمانی كه دیگران آماده كامیابیها و كسب مناصب اجتماعی میشدند
سيزده سال در كنار پيغمبر در سختترين مواقع علىبنابىطالب (عليه الصّلاة و السّلام) ايستاد. بعد آنوقتى كه سيزده سال رنج داشت به پايان ميرسيد – درست است كه هجرت رسول اكرم هجرت از روى اجبار و ناچارى و زير فشار قريش و مردم مكه بود، اما آيندهى روشنى داشت. همه ميدانستند كه اين هجرت مقدمهى كاميابىهاست، مقدمهى پيروزىهاست – و درست در آنجائى كه يك نهضت ميخواهد از دوران محنت وارد دوران راحتى و عزت بشود، در همان لحظه كه همه معمولاً تلاش ميكنند زودتر خودشان را برسانند، تا اگر بتوانند از مناصب اجتماعى چيزى بگيرند، جايگاهى پيدا بكنند، در همين لحظه، اميرالمؤمنين آماده شد تا در جاى پيغمبر، در بستر پيغمبر، در شبى ظلمانى و تاريك بخوابد تا پيغمبر بتواند از اين خانه و از اين شهر خارج بشود. توى آن شب، كشته شدن آن كسى كه در اين بستر ميخوابد، تقريباً قطعى و مسلم بود. اينجور نبود كه حالا چون من و شما قضيه را ميدانيم، ميدانيم كه اميرالمؤمنين در آن حادثه به شهادت نرسيد، بگوئيم كه آنجا همه ميدانستند، نخير؛ مسئله اين است كه در يك شب ظلمانى، در يك نقطهى معينى يك كسى بناست كشته بشود، قطعى است؛ ميگويند آقا، اين آقا براى اينكه بتواند از اينجا خارج بشود، بايد كسى در آنجا به جاى او باشد تا جاسوسها كه نگاه ميكنند، احساس كنند كسى در آنجا هست. كى حاضر است؟
اين ايثار اميرالمؤمنين خود يك حادثهى فوقالعاده مهم است؛ اما زمان اين ايثار هم بر اهميت آن مىافزايد. زمان كى است؟ آنوقتى كه بناست اين دوران محنت به سر بيايد؛ بناست بروند حكومت تشكيل بدهند، راحت باشند؛ مردم مدينه، يثرب ايمان آوردند، منتظر پيغمبرند، همه اين را ميدانند. در اين لحظه اين ايثار را اميرالمؤمنين ميكند؛ هيچ انگيزهى شخصى بايد در يك انسانى وجود نداشته باشد تا اقدام به يك چنين حركت بزرگى بكند.
ایستادگی در مراحلی كه پای شیرمردان میلرزید!
بعد وارد ميشوند به مدينه، جنگها و مبارزات شبانهروزى حكومت تازهپا و جوان پيغمبر شروع ميشود. دائماً جنگ، اين خاصيت آنچنان حكومتى است؛ دائماً برخورد. از قبل از جنگ بدر برخوردها شروع شد تا آخر دوران زندگى پيغمبر در اين ده سال. در طول اين ده سال چند ده جنگ و برخورد پيغمبر اكرم با كفار و انواع و اقسام كفار و شعب كفار داشت. در تمام اين دورانها اميرالمؤمنين به عنوان پيشقراول، به عنوان فدائىترين كس و پيشمرگ پيغمبر، آنچنانى كه خود اميرالمؤمنين بيان ميكند و تاريخ هم اين را نشان ميدهد، در تمام اين مراحل و صحنههاى خطرناك حضور داشته. «و لقد واسيته بنفسى فى المواطن الّتى تنكص فيها الابطال و تتأخّر فيها الاقدام»؛(2) آنجاهائى من در كنار پيغمبر ماندم و جانم را سپر بلاى او كردم كه قهرمانان و شيرمردان در آنجا پايشان ميلرزيد و مجبور به عقبنشينى ميشدند، در شديدترين مراحل اميرالمؤمنين ايستاد. هيچ برايش مطرح نبود كه اينجا خطر است. بعضىها با خودشان فكر ميكنند كه ما خوب است جان خودمان را حفظ كنيم تا بعداً براى اسلام مفيد واقع بشويم. اميرالمؤمنين هرگز خودش را با اينگونه معاذير فريب نداد و نفس والاى اميرالمؤمنين فريببخور نبود. در تمام مراحل خطر در خطوط مقدم اميرالمؤمنين حاضر بود.
ب) ایثار و ازخودگذشتگی امیرالمومنین علیهالسلام
از رحلت پیامبر (صلیالله علیه و اله و سلم) تا پایان خلافت عثمان
بعد از آنى كه دوران پيغمبر به سر آمد و رسول اكرم رحلت كردند، به نظر من سختترين دورانهاى زندگى اميرالمؤمنين در اين سى سال بعد، بعد از رحلت پيغمبر شروع شد؛ سختترين دورانهاى اميرالمؤمنين آن روزها بود. آن روزى كه پيغمبر عزيز و بزرگوار بود و ميرفتند در سايهى او مجاهدت ميكردند، مبارزه ميكردند، روزهاى شيرينى بود، روزهاى خوبى بود. روزهاى تلخ روزهاى بعد از رحلت پيغمبر است كه روزهائى است كه گاه گاه قطعات فتنه افق ديدها را آنچنان مظلم ميكرد كه قدم از قدم نميتوانستند بردارند آن كسانى كه ميخواستند درست قدم بردارند. در يك چنين شرايطى اميرالمؤمنين بزرگترين امتحانهاى ايثار را داد.
كنارهگیری بهشرطی كه به كسی ظلمی نشود
اولاً در هنگام رحلت پيغمبر، اميرالمؤمنين مشغول انجام وظيفه شد، نه اينكه نميدانست يك اجتماعى وجود دارد يا ممكن است وجود داشته باشد كه سرنوشت قدرت و حكومت را در دنياى اسلام آن اجتماع تعيين خواهد كرد. مسئله اين نبود براى اميرالمؤمنين، مسئله اين است كه براى او آنچه مطرح نيست، خود است. بعد از آنى كه مسئلهى خلافت استقرار پيدا كرد و مردم با ابىبكر بيعت كردند و همه چیز تمام شد، اميرالمؤمنين كناره گرفت؛ هيچ جملهاى، كلمهاى، بيانى كه حاكى باشد از معارضهى اميرالمؤمنين با دستگاه حكومت، ديگر از او شنيده نشد. آن روزهاى اول چرا، تلاش ميكرد شايد بتواند آن چيزى را كه به عقيدهى او حق است و بايد انجام بگيرد، او را به كرسى بنشاند؛ بعد كه ديد نه، مردم بيعت كردند، قضيه تمام شد و ابىبكر شد خليفهى مسلمين، اينجا اميرالمؤمنين به عنوان يك انسانى كه ولو معترض است، هيچ گونه از قِبل او براى اين دستگاه ضررى و خطرى و تهديدى وجود ندارد، در تاريخ اسلام شناخته ميشود. اميرالمؤمنين در اين دوران- كه خيلى هم نبود، مدت كوتاهى اين دوران طول كشيد، شايد چند ماهى من دقيقاً الان يادم نيست- فرمود: «لقد علمتم انّى احقّ النّاس بها من غيرى»؛(3) ميدانيد كه من از همهى مردم به خلافت شايستهترم؛ اين را خود شماها هم ميدانيد. راست هم ميگفت اميرالمؤمنين، ميدانستند، «و واللَّه»؛ سوگند به خدا، «لاَسْلِمَنَّ» يا «لاُسَلِمَنَّ» يا «لاُسْلِمَنَّ»؛ من دست روى دست خواهم گذاشت و تسليم خواهم شد، «ما سلمت امور المسلمين»؛ تا وقتى كه احساس ميكنم كه امور مسلمين با سلامت در جريان است؛ تا وقتى مىبينم كسى مورد ظلم قرار نميگيرد؛ «و لم يكن فيها جور الّا علىّ خاصّة»؛ تا وقتى كه به مردم ظلم نميشود و در جامعه ظلم و جورى وجود ندارد، فقط من مظلوم واقع شدم در جامعه. تا اينجور است، من هيچ كارى به كار كسى ندارم؛ هيچ مزاحمتى، هيچ اعتراضى نخواهم كرد. نشست.
وزير باشم، بهتر از اين است كه امير باشم
بعد از مدت كوتاهى، شايد چند ماهى بيشتر نگذشته بود كه شروع شد به ارتداد گروهها؛ شايد تحريكاتى هم بود. بعضى از قبائل عرب احساس كردند كه حالا پيغمبر نيست، رهبر اسلام نيست، خوب است كه يك ايرادى، اشكالى درست كنند و تعارضى بكنند و جنگ و دعوائى راه بيندازند و شايد هم منافقين تحريكشان ميكردند، درست نميدانم، بالاخره جريان ردّه پيش آمد، يعنى ارتداد عدهاى از مسلمين؛ جنگها شروع شد، جنگهاى ردّه شروع شد. اينجا كه وضع اينجورى شد، اميرالمؤمنين ديد نه، اينجا ديگر جاى كنار نشستن هم نيست، بايد وارد ميدان شد به دفاع از حكومت؛ در اينجا ميفرمايد: «فامسكت يدى»؛ من بعد از آنى كه قضيهى خلافت پيش آمد و ابىبكر خليفهى مسلمين شد، من دست كشيدم كنار، نشستم كنار، اين حالت كنارهگزينى بود، «حتّى رأيت راجعة النّاس قد رجعت يريد محو الاسلام»؛(4) ديدم نخير، عدهاى از مردم دارند از اسلام بر ميگردند، ميخواهند اسلام را از بين ببرند، اينجا ديگر ديدم نخير، وارد ميدان شدم. و اميرالمؤمنين وارد ميدان شد به صورت فعال، و در همهى قضاياى مهم اجتماعى اميرالمؤمنين بود. خود آن حضرت از حضور خودش در دوران بيست و پنج سالهى خلافت خلفاى سهگانه تعبير ميكند به وزارت؛ بعد از آنى كه آمدند اميرالمؤمنين را بعد از قتل عثمان به خلافت انتخاب كنند، فرمود من وزير باشم، بهتر از اين است كه امير باشم؛ همچنانى كه در گذشته بودم، بگذاريد وزير باشم. يعنى مقام و موقعيت و جايگاه بيست و پنج سالهى خودش را جايگاه وزارت ميداند؛ يعنى در امور دائماً در خدمت اهداف و در موضع كمك به مسئولينى كه بودند و خلفائى كه در رأس امور بودند. اين هم يك ايثار فوقالعاده بزرگى بود كه انسان واقعاً گيج ميشود وقتى كه فكرش را ميكند كه چقدر گذشت در اين كار اميرالمؤمنين وجود دارد.
در تمام اين بيست و پنج سال به فكر قيام و كودتا و معارضه و جمع كردن يك عدهاى و گرفتن قدرت و قبضه كردن حكومت نيفتاد. اين چيزها به ذهن انسانها مىآيد؛ اميرالمؤمنين جوانى بود سى و سه ساله. آنوقتى كه رسول اكرم از دنيا رحلت كردند، تقريباً حدود سى سال تا سى و سه سال عمر آن حضرت بود؛ بعدها هم دورانهاى جوانى و قدرت جسمانى را ميگذراند، دوران نشاطش را ميگذراند؛ وجهه در بين مردم، محبوبيت در بين تودهى مردم و مغز فعال، علم فراوان، همهى جاذبههائى كه براى يك انسان ممكن بود وجود داشته باشد، در اميرالمؤمنين به نحو اعلائى وجود داشت. او اگر ميخواست يك كارى بكند، حتماً ميتوانست بكند. در تمام اين بيست و پنج سال به هيچ وجه جز در خدمت همان هدفهاى عمومى و كلى نظام اسلامى كه در رأسش هم خلفائى بودند، اميرالمؤمنين هيچ حركتى نكرد و هيچ چیز شنيده نشد از آنها. و ماجراهاى فوقالعاده عظيمى اينجا وجود دارد كه من نميخواهم حالا وارد شرح موارد تاريخى بشوم.
بعد، در شوراى شش نفرهى بعد از درگذشت خليفهى دوم كه اميرالمؤمنين را دعوت كردند، قهر نكرد، وارد شد. بگويد آقا من با اينهائى كه شما ميگوئيد، همرديف نيستم، طلحه و زبير كجا، عبدالرّحمن بن عوف كجا، عثمان كجا، من كجا؛ من نمىآيم با اينها، نخير. شش نفر را به عنوان شورا گذاشتند آنجا كه اين شش نفر بعد از عمر و طبق وصيت او، در بين خودشان يك نفر را به عنوان خليفه انتخاب كنند؛ رفت، قبول كرد. در بين اين شش نفر شانس او براى خلافت از همه بيشتر بود. در آن شش نفر، اميرالمؤمنين دو رأى داشت، خودش و زبير؛ عثمان هم دو رأى داشت، خودش و طلحه؛ عبدالرّحمن بن عوف هم دو رأى داشت، خودش و سعدبنابىوقاص. رأى عبدالرّحمنبنعوف در اين شوراى شش نفره تعيين كننده بود، اگر با اميرالمؤمنين بيعت ميكرد، او خليفه ميشد؛ اگر با عثمان بيعت ميكرد، او خليفه ميشد. اول رو كرد به اميرالمؤمنين و به او پيشنهاد كرد كه با كتاب خدا و سنت پيغمبر و سيرهى شيخين، يعنى دو خليفهى قبلى، حضرت حركت كنند. فرمود نه، من و كتاب خدا و سنت پيغمبر؛ با سيرهى شيخين كارى ندارم؛ من اجتهاد خودم را عمل ميكنم و به اجتهاد آنها كارى ندارم.
ميتوانست با كوچكترين اغماضى از آنچه كه صحيح و حق ميدانست، حكومت را به دست بگيرد و قدرت را قبضه بكند. اميرالمؤمنين به اين فكر يك لحظه هم نيفتاد و حكومت را از دست داد و قدرت را از دست داد، اينجا هم ايثار كرد، اينجا هم خود و منيت را مطلقاً مطرح نكرد و اينگونه چيزها را زير پا له كرد؛ اگر چه اين احساسات شايد در اميرالمؤمنين اصلاً از اول بروز نميكرد.
دفاع امیرالمومنین از عثمان بر حسب وظیفه الهی
بعد از آنكه دوازده سال از دوران حكومت عثمان گذشت، در آخر كارِ عثمان – اينها در تاريخ هست، فقط هم تاريخ شيعه اينها را ننوشتهاند، همهى مورخين اسلام نوشتهاند – اعتراضها به او زياد شده بود، كسانى مخالفت ميكردند، اشكالات زيادى بر او وارد ميكردند؛ از مصر آمده بودند، از عراق آمده بودند، بصره و جاهاى ديگر، بالاخره يك جمع زيادى درست شدند و خانهى عثمان را محاصره كردند؛ جان عثمان را تهديد كردند. خب، اينجا يك كسى در مقام اميرالمؤمنين چه ميكرد؟ يك كسى كه خودش را صاحب حق خلافت بداند و بيست و پنج سال است كه از اين حقى كه براى خودش مسلّم است كه اين حق اوست، او را كنار گذاشتند، به رفتار حاكم كنونى هم اعتراض دارد، حالا هم مىبيند كه اطراف خانه او را گرفتهاند، او را محاصره كردهاند، آدم معمولى، حتى برگزيدگان و چهرههاى والا در اينجا چه كار ميكنند؟ همان كارى را ميكنند كه ديگران كردند؛ همان كارى را ميكنند كه طلحه كرد، زبير كرد، عايشه كرد، بقيهى كسانى كه در ماجراى عثمان به نحوى دست داشتند، آنها كردند؛ كه ماجراى قتل عثمان يكى از آن ماجراهاى بسيار مهم تاريخ اسلام است و اينكه كى موجب قتل عثمان شد، اين را انسان تو نهجالبلاغه، تو آثار اسلامى و تاريخ اسلامى كه نگاه كند، كاملاً برايش روشن ميشود كه كى عثمان را كشت، كىها موجب شدند. افرادى كه ادعاى دوستى با عثمان را بعدها محور كار خودشان قرار دادند، آنجا از پشت خنجر زدند، از زير تحريك كردند به قول عمروعاص؛ يكى پرسيد از عمروعاص كه عثمان را كه كشت؟ گفت فلانى، اسم يكى از صحابه را آورد؛ او شمشيرش را ساخت، آن ديگرى تيز كرد، آن ديگرى او را مسموم كرد، آن يكى هم بر او وارد آورد؛ واقعيت هم همين است.
اميرالمؤمنين در اين ماجرا با كمال خلوص، آن وظيفهى الهى و اسلامى را كه احساس ميكرد دارد، انجام داد. حسنين را، اين دو گوهر گرانقدر را و دو يادگار پيغمبر را فرستاد براى دفاع از عثمان به خانهى عثمان؛ جزو مسلّمات است. حسنين را فرستاد آنجا براى دفاع از عثمان، اطراف خانهى عثمان را گرفته بودند، نميگذاشتند كه آب وارد خانه بشود، اميرالمؤمنين آب فرستاد براى خانه عثمان، آذوقه فرستاد، با كسانى كه نسبت به عثمان خشمگين بودند، بارها و بارها مذاكره كرد تا خشم آنها را پائين بياورد؛ وقتى هم كه آنها عثمان را كشتند، اميرالمؤمنين خشمگين شد، خشمگين شد. البته آن كسانى كه كشندگان عثمان بودند، بالمباشره يك حالتى داشتند، يك حكمى داشتند؛ آن كسانى كه از پشت تحريك ميكردند، حكم ديگرى داشتند كه حالا آن ماجراها را نميخواهيم وارد بشويم. در اينجا هم اميرالمؤمنين باز منيت و خودخواهى و احساسات خودى را كه براى همهى انسانها وجود دارد، نداشت؛ در اينجا هم در دستگاه اميرالمؤمنين مطلقاً آن چيزها مشاهده نميشود.
ج) ایثار و ازخودگذشتگی امیرالمومنین
از ابتدای خلافت تا شهادت
بعد از آنى كه عثمان كشته شد، اميرالمؤمنين ميتوانست به صورت يك چهرهى موجه، يك آدم فرصتطلب، يك نجاتبخش بيايد توى ميدان، بگويد: ها، مردم ديگر حالا راحت شديد، خلاص شديد. مردم هم دوستش ميداشتند. نه، در بعد از حادثهى عثمان هم باز اميرالمؤمنين در اول كار، اقبالى به سمت قدرت و قبضه كردن حكومت نكرد. چقدر اين روح بزرگ است. «دعونى و التمسوا غيرى»؛(5) من را رها كنيد اى مردم، برويد سراغ ديگرى. اگر ديگرى را به حكومت انتخاب كرديد، من وزير او خواهم بود، من در كنار او خواهم بود. اين فرمايشاتى است كه اميرالمؤمنين در آن روزها كرد. مردم قبول نكردند، مردم ديگر قبول نكردند، نميتوانستند غير از اميرالمؤمنين كس ديگرى را به حكومت انتخاب كنند. تمام اقطار اسلامى با اميرالمؤمنين بيعت كردند تا آن روز و هيچ بيعتى به عموميت بيعت اميرالمؤمنين وجود نداشت. هيچ بيعتى از بعد از پيغمبر، به عموميت بيعت با اميرالمؤمنين سابقه ندارد. جز شام كه با اميرالمؤمنين بيعت نكردند، تمام اقطار اسلامى و تمام بزرگان صحابه بيعت كردند. يك تعداد معدودى، كمتر از ده نفر فقط ماندند كه بعد اميرالمؤمنين فرمود، اينها را آوردند توى مسجد و يكى يكى از اينها پرسيد كه شماها چرا بيعت نكرديد؟ عبداللَّهبنعمر! تو چرا بيعت نكردى؟ سعدبنابىوقاص! تو چرا بيعت نكردى؟ يك چند نفرى بودند بيعت نكرده بودند، اميرالمؤمنين از اينها پرسيد، هر كدام يك عذرى آوردند، يك حرفى زدند، بعضى باز بيعت كردند، بعضى نكردند، حضرت هم رهاشان كرد رفتند. تعداد خيلى معدودى، انگشت شمار. بقيهى بزرگان، چهرههاى معروف، طلحه، زبير، ديگران، ديگران، همه با اميرالمؤمنين بيعت كردند.
ملاحظه هیچ كس را نخواهم كرد!
البته قبل از آنى كه با آن حضرت بيعت كنند، حضرت فرمود كه «و اعلموا»؛ بدانيد «انّى ان اجبتكم»؛ اگر حالا كه شما اصرار ميكنيد، من حكومت را به دست بگيرم، اگر من پاسخ مثبت به شما دادم، مبادا خيال كنيد كه من ملاحظهى چهرهها و شخصيتها و استخوانهاى قديمى و آدمهاى نام و نشاندار را خواهم كرد. مبادا خيال كنيد من از اين و آن تبعيت و تقليد خواهم كرد، روش ديگران را روش خودم خواهم كرد، ابداً. «و اعلموا انّى ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم»؛ آنجورى كه خود من علم دارم و ميدانم و تشخيص دادم، از اسلام دانستم، شما را حركت خواهم داد و اداره خواهم كرد. اميرالمؤمنين اين اتمام حجتها را هم با مردم كردو خلافت را قبول كرد. ميتوانست اميرالمؤمنين در آنجا هم به خاطر حفظ مصالح و ملاحظهى جوانب قضيه و اين چيزها كوتاه بيايد، دلها را به دست بياورد، اما در اينجا هم با كمال قاطعيت بر اصول اسلامى و ارزشهاى اسلامى پافشارى كرد؛ به طورى كه آن همه دشمن در مقابل على صف كشيد.
و اميرالمؤمنين در يك اردوگاه با تجلى كامل زر و زور و تزوير و در يك اردوگاه با چهرههاى موجه و معتبر و معروف و در يك اردوگاه ديگر با عناصر مقدسمآب و علىالظاهر متعبد، اما ناآگاه از حقيقت اسلام، از روح اسلام، از تعاليم اسلام، از شأن و مقام اميرالمؤمنين و اهل تشبّث به خشونت و قساوت و بداخلاقى، مواجه شد. در سه اردوگاه اميرالمؤمنين با سه خط جداگانه كه ناكثين و قاسطين و مارقين باشند، جنگيد؛ كه هر كدام از اين وقايع نشاندهندهى همان روح توكل به خدا و ايثار و دور شدن از منيت و خودخواهى در اميرالمؤمنين است و بالاخره هم در همين راه به شهادت رسيد كه دربارهى آن حضرت گفتند: «قتل فى محراب عبادته لشدّت عدله»؛ على را عدلش به خاك و خون غلتاند.
علت شاخصبودن امیرالمومنین برای حق و باطل
اگر اميرالمؤمنين ميخواست عدالت را رعايت نكند، اگر ميخواست ملاحظهكارى بكند، اگر ميخواست شأن و مقام و شخصيت خودش را بر مصالح دنياى اسلام ترجيح بدهد، موفقترين خلفا ميشد و قدرتمندترين و هيچ معارضى هم پيدا نميكرد. اما اميرالمؤمنين شاخص حق و باطل است، اينى كه علىبنابىطالب را معيار و شاخص حق و باطل ميدانند و هر كس دنبال على است و على را قبول دارد و ميخواهد مثل او عمل كند، او حق است و هركه على را قبول ندارد، باطل است، اين به خاطر همين است. به خاطر اين است كه اميرالمؤمنين لبّ وظيفه را، بدون ذرهاى دخالت دادن منيت و احساسات شخصى و منافع شخصى و خود، در آن راه و حركتى كه انتخاب كرده است، انجام ميدهد. اميرالمؤمنين يك چنين شخصيتى است. لذاست كه على (عليه السّلام) ميزان الحق است واقعاً. اين زندگى اميرالمؤمنين است؛ «و من النّاس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللَّه». فقط در شهادت اين بزرگوار نبود كه «يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللَّه»، در لحظهى مرگ نبود كه اميرالمؤمنين جانش را در راه خدا داد، در طول عمر اميرالمؤمنين همواره جانش را در راه خدا داد؛ خودىها را رها كرد و سختىها و محنتهاى بسيارى هم اميرالمؤمنين كشيد.
تعلیم اسلام تا آخرین لحظات زندگی
صلّى اللَّه عليك يا اميرالمؤمنين. امروز روز شهادت اميرالمؤمنين است. آن مردمى كه در مسجد كوفه و در شهر كوفه در طول اين چند سال چهرهى آن حضرت را همواره مشاهده كردند، آن معنويت، آن صفا، آن بزرگوارى، آن رقت به ضعيفان و يتيمان، آن كسانى كه صداى گرم علىبنابىطالب و نفس پاك و معطر آن حضرت را در مسجد كوفه شنيدند، در مثل امروزى احساس ميكنند كه پدر آنها از ميان آنها رفته. حقيقتاً مردم كوفه حق داشتند اگر امروز احساس يتيمى كنند و واقعاً هم احساس يتيمى ميكردند. در نقلها و خبرها آمده كه در روز بيست و يكم ماه رمضان كوفه غوغا و هنگامهاى بود از عزادارى مردم. جمعيتهاى زياد، مردم، زن و مرد، حتى بچههاى كوچك با چهرهى عزادار و غبار گرفته و اندوهگين هجوم مىآوردند به آنجائى كه خانهى اميرالمؤمنين بود. از روز نوزدهم كه اميرالمؤمنين آن ضربت مسموم دشمن خدا را تحمل كرد و در خانه افتاد، لحظه به لحظه مردم كوفه در نگرانى بودند. دور خانهى اميرالمؤمنين جمع ميشدند، خبر ميگرفتند، هر كس ميرفت داخل، هر كس مىآمد بيرون، از حال اميرالمؤمنين سئوال ميكردند. شهر بزرگى هم بوده كوفه، شهر پر جمعيتى بود، جمعيت زياد، مردم گوناگون، دوستان اميرالمؤمنين، ياران آن حضرت، خانوادهى آن حضرت، همه لحظات بسيار پراضطرابى را گذراندند كه در آن داستان اصبغبننباته كاملاً مشخص ميشود كه وضعيت چگونه بوده.
ميگويد دور خانهى اميرالمؤمنين را همه گرفته بودند؛ ما هم نشسته بوديم آنجا منتظر كه از داخل خانه يك خبرى بيايد بيرون. بعد ميگويد از خانه آمدند بيرون و گفتند به جمعيت كه متفرق بشويد و اميرالمؤمنين حال پذيرائى از مردم را ندارد؛ ميخواستند بروند على را ببينند. ميگويد رفتند، اما من طاقت نياوردم كه بروم؛ ايستادم در همانجا، چندى بعد كسى از داخل خانه، يكى از فرزندان اميرالمؤمنين – شايد – آمد بيرون و ديد من نشستهام، گفت مگر نشنيدى كه ما گفتيم اميرالمؤمنين كسى را نميپذيرند، گفتم كه من دلم طاقت نمىآورد كه از اينجا دور بشوم و دلم ميخواهد يك خبرى از مولاى خودم پيدا كنم. او ظاهراً اجازه ميگيرد و داخل ميرود. اصبغبننباته در اين روايت گفته است كه من وارد خانهى اميرالمؤمنين شدم و رفتم بر بالين آن حضرت؛ آن خانهى ساده و محقر و آن بستر خشن، آن چهرهى تابناك و ملكوتى؛ ديدم حضرت بر روى بستر افتاده، اما رنگ حضرت پريده است و بر اثر شدت تأثير زهر، رنگ چهرهى آن حضرت، آن بزرگوار، به زردى گرايش پيدا كرده كه در همان حال هم اميرالمؤمنين چشم باز ميكنند و مىبينند اصبغ بالاى سرشان هست؛ دست او را ميگيرند، يك حديثى را از پيغمبر براى او نقل ميكنند. يعنى در حتى آخرين لحظات هم آن حضرت مايل نيستند كه از تعليم دين و آموزش و تربيت افراد منصرف بشوند و اين را وظيفهى هميشگى خودشان ميدانند. اصبغ ميگويد من ديدم حضرت بعد از آنكه يك مقدارى صحبت كرد، غش كرد و از حال رفت. من برخواستم، از خانه بيرون آمدم، يك مقدارى كه از خانه دور شدم، ديدم صداى گريه و زارى از خانهى اميرالمؤمنين برخاست. صلّى اللَّه عليك يا اميرالمؤمنين. صلّى اللَّه عليك و على اولادك الطّيّبين الطّاهرين المعصومين. اللّهمّ العن قتلة اميرالمؤمنين.
بسماللَّهالرّحمنالرّحيم
قل هو اللَّه احد. اللَّه الصّمد. لميلد و لميولد. و لميكن له كفوا احد.(6)
1) بقره: 207
2) نهجالبلاغه، خطبهى 197
3) نهجالبلاغه، خطبهى 74
4) نهجالبلاغه، خطبهى 62
5) نهجالبلاغه، خطبهى 92
6) اخلاص: 1-4