پادگانی به نام سامرا
حضرت هادى عليهالسّلام چهلودو سال عمر كردند كه بيست سالش را در سامرا بودند؛ آنجا مزرعه داشتند و در آن شهر كار و زندگى مىكردند. سامرا در واقع مثل يك پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامان كه از.. سمرقند و از همين منطقهى مغولستان و آسياى شرقى آورده بود، در سامرا نگه دارد. اين عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمىشناختند و از اسلام سر در نمىآوردند. به همين دليل، مزاحم مردم مىشدند و با عربها – مردم بغداد – اختلاف پيدا كردند.
در همين شهر سامرا عدهى قابل توجهى از بزرگان شيعه در زمان امام هادى (عليهالسّلام) جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره كند و به وسيلهى آنها پيام امامت را به سرتاسر دنياى اسلام – با نامهنگارى و… – برساند. اين شبكههاى شيعه در قم، خراسان، رى، مدينه، يمن و در مناطق دوردست و در همهى اقطار دنيا را همين عده توانستند رواج بدهند و روزبهروز تعداد افرادى را كه مؤمن به اين مكتب هستند، زيادتر كنند.
امام هادى همهى اين كارها را در زير برق شمشير تيز و خونريز همان شش خليفه و علىرغم آنها انجام داده است. حديث معروفى دربارهى وفات حضرت هادى عليهالسّلام هست كه از عبارت آن معلوم مىشود كه عدهى قابل توجهى از شيعيان در سامرا جمع شده بودند؛ بهگونهيى كه دستگاه خلافت هم آنها را نمىشناخت؛ چون اگر مىشناخت، همهىشان را تارومار مىكرد؛ اما اين عده چون شبكهى قوىيى بهوجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمىتوانست به آنها دسترسى پيدا كند.
۳۰/۰۵/۱۳۸۳
در زمان امام هادی شیعه قدرت گرفت
شيعه در دوران حضرت هادى و حضرت عسكرى (عليهماالسّلام) و در آن شدت عمل روزبهروز وسعت پيدا كرد؛ قوىتر شد.
۳۰/۰۵/۱۳۸۳
معلمی كه شاگرد شد
حديثى دربارهى كودكى حضرت هادى است، كه نمىدانم شنيدهايد يا نه؛ وقتى معتصم در سال ۲۱۸ هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ايشان از مدينه به بغداد آورد، حضرت هادى كه در آنوقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدينه ماند. پس از آنكه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرسوجو كرد و وقتى شنيد پسر بزرگ حضرت جواد، علىبنمحمد، شش سال دارد، گفت اين خطرناك است؛ ما بايد به فكرش باشيم. معتصم شخصى را كه از نزديكان خود بود، مأمور كرد كه از بغداد به مدينه برود و در آنجا كسى را كه دشمن اهلبيت است پيدا كند و اين بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، اين بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بياورد.
اين شخص از بغداد به مدينه آمد و يكى از علماى مدينه را به نام «الجنيدى»، كه جزو مخالفترين و دشمنترينِ مردم با اهلبيت عليهمالسّلام بود – در مدينه از اين قبيل علما آنوقت بودند – براى اين كار پيدا كرد و به او گفت من مأموريت دارم كه تو را مربى و مؤدبِ اين بچه كنم، تا نگذارى هيچكس با او رفت و آمد كند و او را آنطور كه ما مىخواهيم، تربيت كن. اسم اين شخص – الجنيدى – در تاريخ ثبت است. حضرت هادى هم – همانطور كه گفتم – در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حكومت بود؛ چه كسى مىتوانست در مقابل آن مقاومت كند.
بعد از چند وقت يكى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنيدى را ديد و از بچهيى كه به دستش سپرده بودند، سؤال كرد. الجنيدى گفت: بچه؟! اين بچه است؟! من يك مسأله از ادب براى او بيان مىكنم، او بابهايى از ادب را براى من بيان مىكند كه من استفاده مىكنم! اينها كجا درس خواندهاند؟! گاهى به او، وقتى مىخواهد وارد حجره شود، مىگويم يك سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو – مىخواسته اذيت كند – مىپرسد چه سورهيى بخوانم. من به او گفتم سورهى بزرگى؛ مثلاً سورهى آلعمران را بخوان؛ او خوانده و جاهاى مشكلش را هم براى من معنا كرده است! اينها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأويل و تفسير قرآنند؛ بچه؟!
ارتباط اين كودك – كه علىالظاهر كودك است، اما ولىاللَّه است؛ «وآتيناه الحكم صبيّا» با اين استاد مدتى ادامه پيدا كرد و استاد شد يكى از شيعيان مخلص اهلبيت!
منبع: وبلاگ افسران جوان