روزي نزد متوكل رفتم در حالتي كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد ، گفتم : من هرگز نخورده ام . گفت : تو با علي بن محمد (العياذ بالله ) مي خوري . گفتم: تو نمي داني كه در دستت چيست ؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مي رساند وبراي او زياني ندارد.
واثق مُرد ابن زياد كشته شد
خيران اسباطي گويد: وقتي كه درمدينه خدمت حضرت هادي (ع) رسيدم فرمود: از واثق (پادشاه وقت) چه خبر داري؟ گفتم: قربانت به سلامت بوده وده روز پيش او را ملاقات نمودم . فرمود: اهل مدينه مي گويند: مرده است. وقتي كه فرمود: همه مي گويند، دانستم كه گفتار خود اوست. سپس فرمود: جعفر (متوكل ) چه ميكرد؟ گفتم: در زندان به بدترين حال بود. فرمود: او (بعد از واثق) صاحب اين امر (سلطنت) است. فرمود: ابن زيات (وزير و اثق) چه مي كرد؟ گفتم : قربانت ! مردم با او هستند و فرمان، فرمان اوست. حضرت فرمود : اين مقام براي او شوم است، سپس ساكت شد و فرمود : ناچار مقدرات خداوند واحكام الهي جاري مي شود.
اي خيران! واثق مرد، ومتوكل به جاي او نشست، و ابن زيات كشته شد. گفتم: كی قربانت؟! فرمود: شش روز پس از خروج تو . (از مدينه ) كشف الغُمة ، ج2 ، ص 378
هرگز با وي همنشين نمي شوي
يعقوب بن يسارروايت مي كند كه : متوكل مي گفت : واي بر شما ، كار ابن الرضا حضرت هادي (ع ) مرا عاجز كرده ،نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشيند ؛ ونه من در اين امور فرصتي مي يابم ( كه او را به اين كارها وارد كنم ) گفتند : اگر از او فرصتي نيابي در عوض اين برادرش موسي است كه شراب خوار ونوازنده است ، مي خورد ومي نوشد وعشقبازي مي كند ، بفرستيد او را بياورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنيد ، بگوئيد اين ابن الرضا است . نامه اي نوشتند و او را با تعظيم واحترام وارد كردند ، وهمه بني هاشم وسران لشكر و مردم استقبالش كردند ، وغرض اين بود كه وقتي مي رسد املاكي به او واگذار كند و دختري به او بدهد وساقيان شراب وكنيزكان نوازنده نزد او بفرستد ، و با او مواصله و احسان كند ، ومنزل عالي برايش قرار دهد كه خود در آنجا به ديدنش رود . وقتي كه موسي وارد شد، حضرت هادي (ع) در پل ( وصيف ) – جايي است كه آنجا به استقال واردين مي روند – حضرت با او ملاقات كرده و به او سلام نمود و حقش را ادا كرد ، سپس فرمود : اين مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پايمال كند ورتبه ات را پايين آورد ، مبادا هرگز به شراب خواري اقرار كني. موسي گفت : اگر مرا براي اينكار خواسته پس چكنم ؟ فرمود : رتبه خويش فرو مياور و چنين كاري نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است . موسي نپذيرفت و حضرت تكرار كرد ، تا چون ديد اجابت نمي كند ، فرمود : ولي بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسي است كه هرگز تو با او در آن جمع نمي شويد.
همان شد كه حضرت فرمود ، سه سال موسي آنجا اقامت كرد وهر روز صبح بر درب سراي او مي رفت يك روز مي گفتند : مست است فردا صبح بيا ، روز ديگر مي رفت ، مي گفتند : دوا خورده و روز ديگر مي گفتند : كار دارد ، وسه سال به همين منوال گذشت تا متوكل از دنيا رفت و در چنين مجلسي با هم جمع نشدند .(كافي ، ج1،ص502،ح8)
بازگرد جز خير چيزي نمي بيني
كافور خادم گويد : در سامره در مجاورت حضرت هادي (ع) صنعت گراني بودند ، وآنجا مثل شهري شده بود . يونس نقاش بر آن جناب وارد مي شد وخدمت او مي كرد . روزي لرزان آمد وگفت :سرور من ! شما را وصيت مي كنم كه با اهل وعيالم نيكي كنيد . فرمود : چه خبر است ؟ گفت : خيال دارم فرار كنم . حضرت تبسم كنان فرمود :چرا ؟ گفت : براي اينكه ابن بغا (گويا از سران ترك بوده ) نگين بي ارزشي براي من فرستاد كه بر آن نقشي بزنم . موقع نقاشي دو قسمت شد ، وفردا وعده اوست كه [آن نگين را پس] بگيرد ( موسي بن بغا ) هم كه حالش معلوم است، يا هزار تازيانه مي زند يا مي كشد .
حضرت فرمود : برو به منزلت تا فردا فرج مي رسد و جز خبر خير چيز ديگري نيست . باز فردا صبح زود لرزان آمد وگفت : فرستاده او آمده نگين را مي خواهد . فرمود : برو كه جز خير نمي بيني . گفت : چه جواب گويم ؟ خنديد و فرمود : برو ببين چه خبر آورده ، هرگز جز خير نيست . رفت وبعد از مدتي خندان بازگشت وعرض كرد : فرستاده گفت : كنيزكان بر سر اين نگين خصومت مي كنند ، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بي نياز كنيم . حضرت فرمود : خداوندا! سپاس ، خاص تو است كه ما را از آنها قرار دادي كه حق شكر تو را بجاي آورند، به او چه گفتي ؟ عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهيد تا درباره آن فكركنم چگونه اين كار را انجام دهم . فرمود : درست گفتي. ( اثبات الهداة ،ج6 ، ص228)
چنين گماني نكن
از حسن بن مصعب مدائني روايت شده كه : مسئله سجده بر شيشه را (به وسيله نامه اي كه نوشته بودم) از امام علي النقي (ع ) پرسش نمودم . چون نامه را فرستادم با خود گفتم : شيشه هم از چيزهايي است كه زمين آن را مي روياند و گفته اند كه آنچه را زمين مي روياند مي شود بر آن سجده كرد!
از طرف آن حضرت جواب آمد : بر شيشه سجده مكن ، اگر گمان مي كني كه آن هم از اشيايي است كه زمين آن را مي روياند ( درست است ) ولي استحاله شده . زيرا شيشه از ريگ ونمك است ، نمك هم از زمين شوره زار است ( وبه زمين شوره زار نمي شود سجده كرد ) اثبات الوصية ، ص 433
اين اول بيايد پدرم شهيد شد
هارون بن فضل گويد : در آن روزي كه امام جواد (ع) از دنيا رفت ، شنيدم كه امام علي النقي (ع) اين آيه را تلاوت مي فرمود : ( انّا لله وانّا اليه راجعون ) ، پدرم امام جواد (ع) از دنيا رحلت كرد. از آن حضرت پرسيدند : شما از كجا مي داني ؟ فرمود: ضعف وسستي دچار من شدكه سابقه آن را نداشتم. (اثبات الوصيه ، ص430)
جبه زن قمي را بازگردان
محمد بن احمدمنصوري ازعموي پدرش نقل مي كند كه 🙁 روزي نزد متوكل رفتم در حالتي كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد ، گفتم : من هرگز نخورده ام . گفت : تو با علي بن محمد (العياذ بالله ) مي خوري . گفتم: تو نمي داني كه در دستت چيست ؟ اين سخنان تنها به تو ضرر مي رساند وبراي او زياني ندارد. اين جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم ، تا روزي فتح بن خاقان (وزير متوكل ) به من گفت : به متوكل گفته اند : مالي از قم (براي حضرت هادي (ع) ) مي آيد و دستور داده كه من در كمين آن باشم وخبرش را به او برسانم ، تو بگو بدانم كه از كدام راه مي آيد ؟ تا من در آن راه بروم . خدمت حضرت رفتم ( كه جريان را به عرض مبارك برسانم ) ديدم كسي آن جا است كه نمي توانستم حرفي بزنم . حضرت تبسم كرد و فرمود : اي ابو موسي ! خير است ، چرا آن پيغام اوّل را نياوردي ؟ (يعني آن حرفي كه اول متوكل راجع به حضرت گفت ) عرض كردم : سرور من ! به ملاحظه تعظيم و اجلال شما . حضرت فرمود : مال امشب وارد مي شود و ايشان به آن دست نمي يابند ، امشب را اينجا بمان .
ابو موسي گويد : شب را آنجا ماندم وچون امام براي نماز شب برخواست در ركوع سلام داد ونماز را قطع كرد و فرمود : آن مردي كه منتظرش بوديم با مال آمده وخادم از ورودش جلو گيري مي كند ، برو مال را تحويل بگير . رفتم ديدم انباني كه مال در آنجاست ، گرفتم و خدمت آن جناب بردم . ايشان فرمود : به او بگو : آن جُبه اي (لباس) را كه آن زن قمي داد و گفت : اين ذخيره جدّه من است ، بده . رفتم وگفتم واو گفت: آري آن را خواهرم پسنديد و با اين عوض كرد ، مي روم ومي آورم . فرمود : بگو خدا اموال ما را حفظ مي كند ، جبه را از شانه ات درآور. چون پيغام را رساندم وجبّه را از شانه اش بيرون آورد غش كرد . حضرت بيرون آمده و شرح حالش پرسيد . گفت : من (راجع به امامت شما) در شك بودم و اينك يقين كردم.( اثبات الهداة ، ج 6 ، ص225)
تو نه! فرزندت شيعه مي شود
از هبة الله بن ابي منصور موصلي نقل شده كه گفت : يك مرد نصراني در ديار ربيعه بود كه اصلاً از اهالي ( كَفَر توثا )(يكي از قريه هاي فلسطين ) بود . وي كاتب (نويسنده ) بود وبه نام : (يوسف بن يعقوب) خوانده مي شد ، بين او و پدرم رابطه دوستي بود . روزي اين كاتب نصراني ، نزد پدرم آمد ، گفتم : براي چه به اينجا آمده اي ؟ گفت 🙁 به حضور متوكل (خليفه وقت ) دعوت شده ام ، ولي نمي دانم براي چه احضار شده ام و او از من چه مي خواهد؟ و من سلامتي خود را از خداوند به صد دينار خريده ام ، وآن صد دينار را برداشته ام تا به امام هادي عليه السلام بدهم) .
پدرم گفت : در اين مورد ، موفق شده اي. آن مرد نصراني نزد متوكل رفت وپس از اندك مدتي ، نزد ما آمد در حالي كه شاد و خوشحال بود ، پدرم به او گفت :
( ماجراي خود را به من بگو ) ، او گفت 🙁 به شهر سامراء رفتم ، كه قبلاً هرگز به اين شهر نرفته بودم ، به خانه اي وارد شدم ، با خود گفتم بهتر اين است كه نخست قبل از آنكه كسي مرا بشناسد كه به سامراء آمده ام ، اين صد دينار را به امام هادي عليه السلام برسانم ، بعد نزد متوكل بروم ، در آنجا دانستم كه متوكل ، امام هادي عليه السلام را از سوار شدن او( به جائي رفتن) منع كرده ، و او خانه نشين است ، با خود گفتم : چه كنم ، من يك نفر نصراني هستم ، اگر خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) را بپرسم ، ايمن نيستم كه اين خبر زودتر به گوش متوكل برسد ، و بر بيچارگي كه در آن هستم ، افزوده گردد.
ساعتي در اين باره فكر كردم ، به نظرم آمد كه سوار بر مركبم شوم و در شهر بروم ، واز مركب خود جلوگيري نكنم ، تا هر كجا كه خواست برود، شايد خانه آن حضرت را بشناسم ، بي آنكه از كسي بپرسم ، آن صد دينار را در كاغذي نهادم و در ميان آستينم گذاشتم ، وسوار بر مركبم شدم ، آن مركب از خيابانها وبازارها ، خود به خود عبور مي كرد، تا اينكه به در خانه اي رسيد و در همانجا ايستاد ، هر چه كوشيدم تا از آنجا حركت كند ، حركت نكرد ، به غلام خود گفتم 🙁 بپرس كه اين خانه كيست ؟)
او پرسيد ، جواب دادند ؛ خانه ابن الرضا (امام هادي عليه السلام ) است . گفتم : الله اكبر ، دليلي است كافي ، ناگاه خدمتكار سياه چهره اي از آن خانه بيرون آمد ، وگفت 🙁 تو يوسف بن يعقوب هستي ؟)
گفتم : آري .
گفت : وارد خانه شو ، من وارد خانه شدم ، او مرا در دالان خانه نشاند ، وسپس به اندرون رفت ، با خود گفتم اين دليل ديگري بر مقصود است ، از كجا اين غلام مي دانست كه من يوسف بن يعقوب هستم ؛ با اينكه من هرگز به اين شهر نيامده ام ، وكسي مرا در اين شهر نمي شناسد ، بار ديگر خدمتكار آمد وگفت 🙁 آن صد دينار را كه در كاغذ پيچيده اي و در آستين داري بده )، آن را دادم و با خود گفتم : اين دليل سوّم است بر مقصد .
سپس آن خدمتكار نزد من آمد وگفت : وارد خانه شو !
من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم ، ديدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است ، تا مرا ديد به من فرمود 🙁 اي يوسف آيا وقت آن نرسده تا رستگار شوي ؟)
گفتم 🙁 اي مولاي من ! دليل ها ونشانه هائي (به صدق شما واسلام ) براي من آشكار گرديد ، كه براي هدايت ورستگاري من كفايت ميكند).
فرمود 🙁 هيهات ! تو اسلام را نمي پذيري ، ولي بزودي پسرت فلاني مسلمان مي شود ، واز شيعيان ما است ، اي يوسف ! گروهي گمان مي كنند كه دوستي ما سودي به حال امثال شما ندارد ، ولي آنها دروغ گفتند ، سوگند به خدا دوستي ما ، به حال امثال تو ( كه نصراني هستي ) نيز سود بخش است ، برو دنبال آن كاري كه براي آن آمده اي ، زيرا آنچه را دوست داري ، به زودي خواهي ديد ، وبزودي داراي پسر مبارك خواهي شد .
آن مرد نصراني مي گويد : نزد متوكل رفتم ، وبه تمام مقاصدم رسيدم ، وباز گشتم .
هبة الله مي گويد : من بعد از مرگ همين نصراني با پسرش ديدار كردم ، ديدم مسلمان است ودر مذهب تشيع ، استوار ومحكم مي باشد ، او به من خبر داد كه پدرش بر همان دين نصرانيت مُرد ، واو بعد از مرگ پدر ، مسلمان شده است ، وپيوسته مي گفت:
أنا بِشارةُ مولای: من بشارت مولاي خود (امام هادي (ع) ) هستم.
مشرق