گفته بودی که میآیی، نه چنین دیر، کجایی؟
به فدای لب مستت، که چنین غنچه نمایی
یوسفم، دیر نمودی و مرا چشم نمانده
نکند بی نظر من، ز رخت پرده گشایی
همه شب بی تو خرابم، به فراق تو بنالم
نرسد هیچ نشانم، ز دری که تو درآیی
پدرت مرد ز اندوه و به تصویر تو میگفت:
من که میمیرم از این غم، چه بیایی چه نیایی
همه بلبلکان باز برآیند به لانه
شب عیدست بیا، بی تو نداریم صفایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
تو چه کردی که نشاید ز لبم عقده گشایی
کاش باشی تو میان شهدایی که رسیده
آب و جارو کنم این خانه دل را که بیایی
محمدرضا فاضلیدوست