مگر نگفتید این جا زمان می ایستد؟ مگر خودتان نگفتید که این لحظات تمام نمی شود؟
خودم شنیدم گفتید: آن قدربه دور کعبه می گردیم تا صدای “لبیک صاحب الزمان(عج)” را بشنویم!
دیده بودم خواب کعبه را
همه گفتند: خواب زن چپ است
باور نکردم
هرلحظه راست بودنش را ، آرزو کردم ، خواستم ، و صبر کردم
تعبیر شد!
آمدم… این بار خواب زن راست شد…
و همه چیز به یک باره تمام شد. می گویند: ورقه ها بالا… هرچه نوشته اید بس است… می خواهیم برویم.
می گویند: کم تر از یک روز وقت داری… باور نمی کنم. چه قدر سریع گذشت…
کاش زمان می ایستاد… کاش می گفتند سفر از همین حالا آغاز شده…
هنوز دلم تنگ مدینه است؛ حال دل تنگی مکه را چه کنم؟
چه سخت است درد فراق…
وقتی قدیمی ها می گفتند: تا نروی، نمیدانی! نمی فهمیدم!
اما حال بغض راهی چشمانم شده
نمی شود بیش تر بمانیم؟
می خواهم این سوال را دراین لحظات بیش تر بپرسم:
نمی شود نرویم؟
“من نمی آیم“
به زور که نمی شود سائلی را از درگاه احدیت جدا کرد!
گفتم که : شما بروید! من نمی آیم!
من هنوز در شوک آمدنم! درد رفتن را چه کنم؟
می خواهم نگریم. می خواهم نگاه کنم، ببینم. وقت کم است. اما اشک امان نمی دهد…
خاموش باش ای چراغ کم سو! من وقت ندارم!
گریه را بگذار برای وقتی که می روی و پای جعبه ی جادویی سرزمین پارس این جا را می بینی و حسرت می خوری. بس کن!
کاش دوباره زمان از جایی شروع می شد که گفتند: سرها پایین. دیده گان را بر دنیا ببندید. جلوی خانه ی خدا سجده کنید و بعد چشمان تان را بگشایید
و همه ی کعبه را ، همه ی عالم را ، به تماشا بنشینید…
باید بروم. باید خود را به “مستجار” برسانم. باید”حجرالسود” را ببینم.
می خواهم باز جای قدوم خلیل خدا را زیارت کنم.
دستانم در انتظار لمس “رکن یمانی” است. هنوز یک دل سیر، پرده ی کعبه را در آغوش نگرفته ام!
چرا گمان می بردم هنوز وقت هست؟ وقت که تمام شد!
مگر نگفتید این جا زمان می ایستد؟ مگر خودتان نگفتید که این لحظات تمام نمی شود؟
خودم شنیدم گفتید: آن قدربه دور کعبه می گردیم تا صدای “لبیک صاحب الزمان(عج)” را بشنویم!
من هنوز با “صفا” صفا نکرده ام. “مروه” را درک نکرده ام.
آیا لذت گام برداشتن درجای پای هاجر دوباره تکرار می شود؟
من هنوز در”حجراسماعیل” تنها چند رکعت نماز خوانده ام.
“نگاهم به در کعبه مانده و حسرت بار به مردانی می نگرم که می توانند جلو بروند و در بزنند”
صاحب خانه کجاست؟ چرا این در بسته است؟ چرا جواب نمی دهد؟
همه منتظرند. باز کن خدا. در را باز کن.همه به ما التماس دعا گفته اند. باز کن تا بگویم همه در انتظار فرجند. می شنوی؟
آری می شنوی. تو همه چیز را می شنوی. می بینی و می دانی.
تو اشک های این جماعت را می بینی ! تضرع هایشان را می شنوی و درد دل شان را می دانی.
پس بیا و بگذر.
خدایا! از همه ي گناهان مردم دنیا بگذر.
اینان به امید بخشش آمده اند. درامیدت را به روی این نا امیدان مبند.
تو کریمی، رحیمی، بخشنده ای.
ما را ببخش. بازهم ما را به این وادی بطلب!
عهد می بندیم بار دیگر که بیائیم، هرلحظه ی این سرزمین را غنیمت شمریم،
تا مثل این بار دل مان نسوزد!
*****
یاد مدینه به خیر. دلم تنگ است برای گنبد خضرايش. چه شکوهی داشت این صحن و سرا و چه غمی!
غم مظلومیت “بی بی دو عالم فاطمه ی زهرا(س)” ، غمی که در قبرستان بقیع موج می زد. غبارغم مدینه را فرا گرفته بود. به هرکجا می نگریستی
جای پای پیغمبر و اهل بیتش را می دیدی. چه زیباست بدانی جایی هستی، که روزی پیامبر خدا و دیگر ائمه در کوچه های آن قدم زده اند!
و چه غم انگیز است که ، باز هم فرصت نداری…
همه چیز به همان سرعتی که آمد، می رود و تو می مانی و حسرتی آمیخته به بغضی که، نه می توانی بیرون بریزی، و نه فرو ببری…
پس تحمل می کنی!
ساعت را از کار انداخته ای که گذر زمان را نفهمی، که ندانی چه قدر وقت داری!
یادت هست؟ “ستون توبه“
سیل جمعیت و خیل مشتاقان نمی گذاشت سر پا بایستی! اما همان که دعوت نامه ات را تا به این جا مهر کرد، به یک باره راه باز می کند و،
تو در دو قدمی ستون به نماز می ایستی و متحیری که چه طور از فرش به عرش رسیده ای!
قبرستان بقیع را به خاطر داری؟
چه سخت بود همه چیز را از پشت پنجره ای فولادی دیدن…
و حسرت داخل شدن به بقیع، زخمی است که تا ابد بر دلت می ماند!
کاش لحظاتی که احرام سفر بستی و لبیک گویان از مدینه خارج شدی حواست به دلت بود.
می دانی؟ گوشه ای از آن جدا شد و در کنار بقیع جا ماند…
پس از رسول خدا (ص) و فاطمه ی زهرا(س) و ائمه ي بقیع بخواه به حق همان
تکه ی جدا شده از دلت در روز حشر شفاعتت کنند…
پی نوشت:
راحله ندافی مقدم
منبع:قدس