تو می آیی و دست های مرا
پر از عطریاس و سحر می کنی
تو می آیی و لحظه های مرا
از احساس گل تازه تر می کنی
تو می آیی و چشم های مرا
برای شکفتن خبر می کنی
اگر خسته باشم از این انتظار
به این خسته آخر نظر می کنی
تو می آیی و با غزل های سبز
بهار جوان را صدا می زنی
به «انسانیت» بال و پر می دهی
به زخم «حقیقت» دوا می زنی
تو می آیی و مرهم آشتی
به سرتاسر کینه ها می زنی
تو می آیی و با طلوعی لطیف
چه نقشی به آینه ها می زنی!
منبع: elyacin.mihanblog.com/