نادر بختیاری
گرچه آتشکده شیشه و سنگ است دلم
نفسی با دل من باش که تنگ است دلم
اوج تنهایی من خلسه آواز کسی است
دل طوفانی من عاشق دریا نفسی است
چه کنم ، با که بگویم که چه دردی است مرا
یا چرا واهمه از سایه مردی است مرا
آنکه ترکش به سردوش زمین بسته هنوز
ذوالفقاری یله برجانب زین بسته هنوز
آنکه مهمیز به اسب سیهش می کوبد
و جهان را ز طپش یک تنه می آشوبد
بازگرد ای همه عشق که ما منتظریم
وکسی نیست بپرسد که چرا منتظریم
ما نفس سوخته ی آتش و آهیم بیا
سالیانی ست ترا چشم به راهیم بیا
رفتی اما به دلم یاد تو باقی ست بیا
سینه لبریزغزلهای فراقی ست بیا
رفتی و عشق به دریای جنون برد مرا
اشک موجی زد و از خویش برون برد مرا
رفتی و مرثیه در خاطر ما باقی ماند
نیمی از مثنوی آخر ما باقی ماند
خواندهام در نگه جاده که خواهی آمد
به دل خسته ام افتاده که خواهی آمد
بازگردی اگراین بار رهایت نکنم
لحظه ی مرگ هم از خویش جدایت نکنم
باید ای همسفر از شهر من و ما برویم
ترک اسبم بنشین باید از این جا برویم
برویم آنسوی بی دردی و بی احساسی
آنسوی این همه وسواس و خدانشناسی
جایی آنجا که نه آنقدر از اینجا دوراست
یا سرتیرک هرزمزمه یک منصوراست
جایی آنجا که خداترسی عاشق باقی است
حرمت اشک من و خون شقایق باقی است
هان مباد آبرویت بر سر حلاج رود
تن به راحت دهی و عشق به تاراج رود
جبه پوشی که دمی ازغم انسان خالی است
مرده داری است که از غیرت و وجدان خالی است
فرقه در فرقه سبب ساز کدورت شده ایم
ره جدا کرده و هفتاد ودو ملت شده ایم
بازگرد ای همه عشق که ما منتظریم
وکسی نیست بپرسد که چرا منتظریم