الوعد الصادق - هدر وب سایت وعده صادق

امير المؤمنين عليه السّلام ميزان اعمال مى باشند بخش 1

أميرالمؤمنين فرمود: يك روزى من خيلى اوقاتم تلخ بود. غم تمام وجود مرا گرفته بود و در كوچه باغ‏هاى مدينه مى‏رفتم، پيغمبر به من برخورد كردند، گفتند:

 

امير المؤمنين عليه السّلام ميزان اعمال مى باشند(1)

موعظه روز بيستم ماه مبارك رمضان 1397 هجرى قمرى‏

حضرت علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى‏

 

_______________________________________________________________


1-تفسیر آیه شریفه: لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ
2. بيان معنى كتاب و ميزان توسّط حضرت علّامه طهرانى قدّس الله نفسه الزّكيّه
3-معناى عدل و داد از نظر شرع و در منطق توحيد و نبوّت
4
-وجود پيغمبر أكرم و أميرالمؤمنين (عليهما السّلام) عدل محض است
5
-داستان غارت نمودن شهر انبار توسط لشگريان معاويه و كلام عجيب أميرالمؤمنين‏
6
-.متفكّران جهان در عدل أميرالمؤمنين حكايتها و داستانها دارند و گفتار بعضى از متعصّبان همانند فريد و جدى و ابن عبد ربّه اندلسى و … ناشى از كج فهمى آنهاست.
7
.برخورد تند و قاطع أميرالمؤمنين (عليه السّلام) با اشعث و ردّ نمودن هديه او
8
-كلام نورانى حضرت امير (عليه السّلام): «والله لو اعطيت الأقاليم السبع ….» مقتضاى عدل آنحضرت است
9-قبول هديه از صفات پيغمبر است ولى قبول هديه اى كه ماهيّت رشوه دارد حرام است.
10-داستان عقيل با أميرالمؤمنين بنقل از شيخ محمّد جواد مغنيه.
11- رفتار أميرالمؤمنين (عليه السّلام) با قاتل خود مقتضاى عدل اوست.

      بسم الله الرّحمن الرّحيم‏

 بارِئِ الخَلائقِ أجمَعين، باعِثِ الأنبياءِ و المُرسَلين‏

  و الصّلاة و السّلامُ على أشرَفِ السُّفَراءِ المُكَرَّمين، خاتَمِ الأنبياءِ و المُرسَلين‏

  حَبيبِ إلهِ العالمين، أبِى القاسمِ مُحمّد و على ءالهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين‏

  و لعنة اللهِ على أعدائهِم أجمَعين مِن الآنِ إلى قيامِ يَومِ الدِّين‏

  قال اللهُ الحكيم فى كتابهِ الكريم:

لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ. (سوره الحديد ، صدر آيه 25.)

صلواتى بفرستيد!

«ما پيامبران و انبياء را فرستاديم با حجّت و بيّنه و معجزه، و با آنها كتاب و ميزان فرستاديم تا اينكه مردم در ميان خود به عدالت رفتار كنند، و قيام به قسط و داد بنمايند.»

بيّناتى كه خداوند علىّ أعلى به پيغمبران داده، همان ادلّه نبوّت و معجزاتى است كه از دست آنها سر مى‏زند، و دلالت بر ربط آنها با پروردگار و عالم ملكوت دارد.

و با آنها كتاب فرستاده و ميزان. كتاب عبارت است از دستوراتى كه بعنوان تشريع برنامه زندگى عملِ مردم و امّت است، و ميزان عبارت است از ترازو؛ يعنى آنچه را كه با او حقّ و باطل، زشت و زيبا، خوب و بد، صلاح و فساد، و سعادت و شقاوت اندازه‏گيرى مى‏شود و از هم جدا مى‏شود.

رسالت پيامبران در قيام آنها به عدالت و قسط خلاصه مى‏شود

اين ميزان، نور آن پيغمبر است كه بر اساس قسط و عدل قرار دارد، و تمام امّت بايد كارهاى خود را با او اندازه‏گيرى كنند و خود را به او نزديك كنند، و از مواضع افراط و تفريط و تجاوزات خوددارى كنند. اگر چنين كردند، قيام به قسط مى‏كنند؛ يعنى وجود آنها بر اساس عدالت تربيت مى‏شود.

عدالت يعنى راه حقّ طى كردن و در صراط مستقيم بودن و از تجاوزات خوددارى كردن؛ خواه رابطه‏اى كه بين انسان و بين خالق انسان است، خواه نسبت به امورى كه راجع به شخص خود انسان است، و خواه راجع به امورى كه بين انسان و بين مردم ديگر است؛ در تمام اين مراحل بايست كه قسط و عدالت اجرا بشود.

عدالت از نقطه نظر عقيده، توحيد و اعتراف به يگانگى پروردگار در ذات و اسماء او، و عدالت از نقطه نظر شخص تربيت كردن صفات و ملكات او براساس صراط مستقيم و ميزانِ حقّ؛ و عدالت از نقطه نظر رابطه‏اى كه بين انسان و بين مردم است عبارت است از مراعات حقوق آنها و عدم تجاوز، بأىِّ نحوٍ كان.

پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم كه خاتم الأنبياء و المرسلين است از نقطه نظر عدالت در مقامى قرار دارد كه به هيچ وجه من الوجوه در تمام شراشر وجود آن حضرت غير از عدالت نيست.

كفّار مكّه آمدند گفتند: اى محمّد دست از اين ادّعاى خود بردار! آنچه بخواهى ما براى تو حاضر مى‏كنيم، از اموال خود آنچه بخواهى به تو مى‏دهيم، تو را رئيس و حاكم و سلطان خود قرار مى‏دهيم، و همه در زير لوا و فرمان تو درمى‏آئيم، از بهترين زنان زيباى جهان براى تو مى‏آوريم، از اين املاك و باغستان‏هاى سر سبز طائف آنچه بخواهى براى تو تهيّه مى‏كنيم، فقط تو دست از

اين ادّعا بردار كه: خدا يكى است و همه بايد در زير فرمان او باشند، و سر از فرمان افرادى مانند خود بايد بپيچند، و همه در تحت اطاعت و عبوديّت خدا دربيايند! از اين يك حرفت دست بردار، ما را در كارهاى خود آزاد بگذار، ما همه خادم تو هستيم و بنده تو؛ در آن صورت در اجراء منويّات تو همه كوشا هستيم.

پيغمبر فرمود: قسم به خدا اگر خورشيد را در كف دست راست من بگذاريد و ماه را در كف دست چپ من «قُولُوا لا إله إلّا الله تُفلحُوا»! هيچ چاره‏اى نيست؛ بايد بگوئيد «لا إله إلّا الله» و بايد اعتراف به عبوديّت او كنيد و بايد به اوامر پروردگار رفتار كنيد!

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى‏ وَ يَنْهى‏ عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ‏. (سوره النّحل،  آيه 90.)

همه شما بايد قيام به عدل كنيد، از تجاوز به حقوقِ غير خوددارى كنيد، از رياست‏هاى باطله و فرعونيّت‏ها دست برداريد، و همه بايد سر به عبوديّت پروردگار بنهيد؛ غير از اين هيچ چاره نيست! ماه و خورشيد به درد من چه مى‏خورد؟! زن زيبا و باغ و طلا و مُلك به درد من چه مى‏خورد؟! رياست و حكومت براى من چه فايده‏اى دارد؟! من بنده خدا و فرستاده او هستم و شما را به اين صراط مستقيم مأمورم دعوت كنم.

أميرالمؤمنين عليه السّلام ميزان عدالت است‏

أميرالمؤمنين عليه السّلام وصىّ اين پيغمبر است؛ در تمام شراشر وجود آن حضرت، يك جنب انحراف و تعدّى نيست. روحش، سرّش، عقايدش، ملكاتش، غرائزش همه در صراط مستقيم و اعتدال آمده؛ طرز تفكّر و افعالش همه در صراط حقّ است‏ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ  )سوره الحديدقسمتى از آيه 25( براى اينكه مردم را به عدالت و قسط دعوت كند.

آن ميزانى كه با أميرالمؤمنين است همان خواسته نفسى و روحى او است كه مانند شاهين ترازو تشخيص مى‏دهد؛ هر صلاحى را از فساد، و هر خوبى را از زشت، و هر مستقيمى را از كج، و هر راه سعادتى را از راه شقاوت؛ و اين ميزان براى مردم است تا روز قيامت.

نه اينكه أميرالمؤمنين خود را تصنّعاً به عدالت بزند و بخواهد عدالت را در ميان مردم اجرا كند؛ كار، كار تصنّعى نيست. روح أميرالمؤمنين از اوّل و بواسطه تعليم و تربيت، در مرتبه ثانى حقيقتِ عدالت و قيام به قسط، با آن حضرت سرشته و خمير شده.

حضرت ميزان عدالت است، غير از عدالت نمى‏تواند رفتار كند؛ هنگامى كه ناعدالتى باشد ناراحت است، سرش درد مى‏گيرد، تب مى‏كند، خطبه مى‏خواند، فرياد مى‏زند.

در يك وقت لشكريان معاويه آمدند در شهر انبار و يك خلخال از پاى يك زن يهوديّه‏اى كه در ذمّه اسلام بود ربودند. حضرت اين مطلب را كه شنيد عرق كرد، تب كرد، عبايش به زمين مى‏كشيد هنگام راه رفتن؛ يك خطب مفصّلى مى‏خواند كه:

«واى بر شما! شما مسلمانيد و غيرت داريد؛ آنوقت متعدّيان از پاى يك زن يهودى كه در ذمّه اسلام است خلخال بيرون بياورند و بر غيرت شما برنخورد، و بر عصبيّت شما! قسم به خدا بر اين دردها اگر انسان بميرد بهتر است.»

بزرگان درباره عدالت أميرالمؤمنين بحث‏ها دارند، متفكّران جهان بحث‏ها دارند؛ عدالت آن حضرت همه را متحيّر كرده كه تا چه اندازه آن حضرت بر اين اساس استقامت دارد.

تحليل برخى از نويسندگان مصرى نسبت به علّت علاقه شيعيان به ائمه خود

بعضى از افرادى كه نظر خوبى به شيعه و امامان آنها ندارند، مانند محمّد فريد وَجْدى صاحب كتاب «دائرى المعارف»، و مانند احمد امينِ مصرى صاحب كتاب «فَجرُ الإسلام» و «ضُحَى الإسلام» و «ظُهر الإسلام»، و مانند ابن عبدِ ربِّه صاحب كتاب «عِقدُ الفريد»، اينها مردمان متعصّب و كج سليقه‏اى هستند، اينها مى‏گويند كه: علّت اينكه شيعه به ائمّ خود علاقه دارد براى اين است كه ائمّ آنها هميشه مهجور و مظلوم بوده‏اند، و طبعاً كسى كه مظلوم باشد مردم به او توجّه دارند.

ائمّه آنها هميشه يا كشته شدند يا مورد زجر و شكنجه و آزار، يا در حبس‏هاى طولانى به سر مى‏بردند؛ لذا طبعاً روحيه مردم به اينها گرايش پيدا مى‏كند. بخلاف خلفاى بنى اميّه و بالأخصّ بنى العبّاس، كه آنها دوران حكومت و قدرت و عظمت آنها طول كشيد و از تمام امكانات خود استفاده مى‏كردند و تمام قدرت‏ها به دست آنها بود؛ و وقتى قدرت به دست انسان باشد لازم قدرت تعدّى است و تجاوز، لازم قدرت انحراف است.

كدام فرد قدرت كافى به دست او نمى‏آيد و مال فراوان در تحت اختيار ندارد الّا اينكه دست مى‏زند به كارهاى قبيح و زشت؟! و بنى‏العبّاس هم از همين قبيل بودند؛ قدرت داشتند، مال داشتند، مكنت داشتند، سلطنت نيمى از دنيا مال آنها بود؛ لذا شب‏ها تا به صبح مجالس رقص و غنا و شُرب برقرار مى‏كردند، چون داراى قدرت بودند.

امّا ائمّ شيعه اينطور نبودند، قدرت به دست آنها نبود؛ و لذا مردم از بنى‏العبّاس رميده شدند و به علويّين گرويدند و ائمّ آنها را ستايش كردند. ولى معلوم نيست كه اگر قدرت به دست ائمّ شيعه مى‏رسيد، آيا آنها باز اين محبوبيّت را در بين مردم داشتند يا نداشتند؟ اين عنوان بحث اينها است.

پاسخ به كج سليقه‏گى تاريخ نويسان مصرى در علّت محبوبيت ائمه شيعه‏

اين حرف بسيار حرف غلطى است، و ناشى از عناد و سماجت و نابينائى و كورى علمى است؛ تاريخ ائمّه شيعه از همه چيز روشن‏تر است. براى آنها هرگونه قدرتى متصوّر بود، ولى آنها نمى‏خواهند از قدرت ظالمانه و جائرانه استفاده كنند؛ آنها قدرت عادله مى‏خواهند.

حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بعد از اينكه مردم از بنى اميّه متنفّر شدند و آنها را كشتند و مروانِ حمار را كشتند و تمام خاندان بنى اميّه را در ميان عالم منقرض كردند، خواستند با حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بيعت كنند به خلافت، حضرت حاضر به خلافت نشد- روى جهاتى كه من سابقاً براى بعضى از رفقا بحث مفصّلش را كردم كه چرا حضرت صادق حاضر براى خلافت نشد- آمدند بيعت مى‏كنند، مى‏گويند بيا سلطان ما باش! حضرت راضى نمى‏شود؛ پس كجا امكانات براى آن حضرت نيست؟!

حضرت امام رضا عليه‏السّلام را كه مأمون با جبر و قهر از مدينه طلبيد، براى اينكه آن حضرت را خليفى المسلمين قرار بدهد و خودش با آن حضرت بيعت به خلافت كند، چرا امام رضا عليه السّلام حاضر نشدند، با اينكه تمام قدرت‏ها با آن حضرت است؟ و بعد از تنازل به ولايتِ عهد، حضرت وليعهد خليفه تمام مسلمين روى عالم بودند، و اين ولايتِ عهد مدّت يك سال و خرده‏اى طول كشيد تا آن حضرت را شهيد كردند؛ از اين قدرت خود حضرت امام رضا چه سوء استفاده‏اى كرد؟ از اين مال‏هاى فراوان، از اين قدرت فراوان چه سوء استفاده‏اى كرد؟ جز قيام به عدل و قسط در ميان مردم؟!

أميرالمؤمنين عليه‏السّلام بعد از رحلت پيغمبر بيست و پنج سال تصدّى در كارهاى خلافت نكرد. شخصى كه بيست و پنج سال محروميّت كشيده، حالا مردم با او بيعت مى‏كنند و دوست و دشمن حاضرند براى خلافت او، و او را به رياست برگزيده‏اند؛ اين بايد تمام عقده‏هايى كه در بيست و پنج سال در دلش متراكم شده و محروميّت‏هايى را كه در اين دوران طولانى به دست آورده حالا جبران كند. حالا بايد دست دراز كند به اموال مردم، دست دراز كند به قطعات املاك مردم، دست دراز كند به حكومت‏هاى مختلف. مدّت پنج سال حكومت كرد و دو لباس كهنه لباسش بود؛ و در دارالإماره محلّ خلافتش نبود، در خان شخصى خود بود كه فرش نداشت، و فراش نداشت. از اكناف و اطراف عالم براى آن حضرت از بيت المال مسلمين مى‏آوردند آن حضرت بالسويّه بين هم مسلمين قسمت مى‏كرد، خودش هم يك مسلمان؛ آن مقدارى كه هر مسلمان مى‏گرفت حضرت هم به همان مقدار برمى‏داشت.

پس بنابراين ائمّه مسلمين در دوران فوران قدرت خود از نقطه نظر عدالت حالشان همان حالى بود كه در دوران محروميّت بوده. آنها حكومت را براى حكومت نمى‏خواستند، حكومت را براى اجراى عدل در بين مردم، سركوبى ظالم، و رسانيدن حقّ مظلوم، و دعوت تمام مردم به سوى خدا، حكومت را مقدّمه اين قرار مى‏دادند.

داستان عقيل و أميرالمؤمنين عليه‏السّلام شاهد صدقى بر عدالت‏ورزى و إعراض آن حضرت از دنيا است‏

در همه تواريخ داستان عقيل و أميرالمؤمنين عليه‏السّلام مشهور است؛ خودش در «نهج البلاغه» مى‏فرمايد:

و اللهِ لأن أبِيتَ علَى حَسَكِ السَّعدانِ مُسَهَّدًا و اجَرَّ فى الأغلالِ مُصَفَّدًا أحَبُّ إلىَّ مِن أنْ ألقَى اللهَ و رَسولَهُ يَومَ القيامَة ظالِمًا لِبَعضِ العِبَادِ و غاصبًا لِشى‏ءٍ مِن الحُطامِ! و كَيفَ أظلِمُ أحَداً لِنَفسٍ يُسْرِعُ إلَى البِلَى قُفولُها و يَطولُ فى الثَّرَى حُلولُها؟!

مى‏فرمايد: «قسم به خدا، سوگند كه اگر من شب را به صبح بياورم روى خارهاى نوك تيز، بدنم شب تا به صبح روى خارهاى سَعدان باشد (آن خارهاى نوك تيز كه خوراك شتران است) و مرا به زنجير و سلسله در بياورند و روى اين خارها بكشند، در نزد من بهتر است از آنكه خدا و رسول را ملاقات كنم در حالتى كه نسبت به حقوق بعضى از بندگان ظلم كرده باشم، يا بعضى از أمتِعة دنيا را غصب كرده باشم و به جور برده باشم. من چگونه ظلم كنم به كسى، براى نفسى كه با سرعت رو به كهنگى و پارگى مى‏رود و درنگ او در ميان قبر زياد طول مى‏كشد؟!»

و اللهِ لقد رَأيتُ عَقِيلًا و قَد أملَقَ حَتَّى اسْتَماحَنى مِن بُرِّكُم صاعًا و رَأيتُ صِبيانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الألوانِ مِن فَقرِهِم كَأنَّما سُوِّدَتْ وُجُوهُهُم بِالعِظْلِم.

«قسم به خدا، عقيل برادر خودم را ديدم كه فقر و پريشانى او را از پا درآورده بود، و بچّه‏هاى او را ديدم كه از شدّت فقر موهايشان ژوليده و گرد و غبار بر صورت آنها نشسته و رنگ آنها تاريك شده، كانّه صورت آنها را با نيل رنگ كرده‏اند؛ آمد پيش من و از گندم شما يك مَن مى‏خواست.»

و عاوَدَنى مُؤَكِّداً و كَرَّرَ علَىَّ القَولَ مُرَدِّداً، فَأصغَيتُ إليه سَمعى فظَنَّ أنِّى أبيعُه دينى و أتَّبِعُ قيادَهُ مُفارِقاً طَريقتى.

«نه يك مرتبه آمد، چندين مرتبه آمد و گفتار سابق خود را تكرار كرد و تأكيد كرد. من هم گوش مى‏دادم، استماع مى‏كردم؛ از اين استماع و گوش دادن من چنين پنداشت كه من هم راضى هستم از اين گندم مسلمان‏ها يك مَن به او بدهم، و من از طريقه و روش خودم دست بردارم و دنبال خواست و گفت او بروم.»

فأحمَيتُ لَهُ حَديدَة ثمَّ أدنَيتُها مِن جِسمِه لِيَعتَبِرَ بِها، فَضَجَّ ضَجيجَ ذى دَنَفٍ مِن‏ ألَمِها و كادَ أنْ يَحتَرِقَ مِن مِيسَمِها. فَقُلتُ لَهُ: ثَكِلَتكَ الثَّواكِلُ يا عَقيلُ! أ تَئِنُّ مِن حَديدَة أحماها إنسانُهَا لِلَعِبِه، و تَجُرُّنى إلى نارٍ سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه؟ أ تَئِنُّ مِن الأذَى و لا أئِنُّ مِن لَظَى؟!

«من رفتم يك قطعه آهنى داغ كردم، آوردم به پوست بدن عقيل برادرم چسباندم؛ يك مرتبه صداى ناله‏اش بلند شد و نزديك بود بدنش محترق بشود و بسوزد. گفتم: اى مادر بر تو بگريد! چرا فرياد مى‏كنى؟ چرا داد و بيداد مى‏كنى؟ فرياد مى‏كنى از آتشى كه يك انسانى مانند من براى بازى آهنى را گرم كرده و روى پوست بدن تو گذاشته؟! آن وقت مرا دعوت مى‏كنى به آن آتش قيامت كه جبّارش از روى غضب براى مخالفين و سركشان تهيّه كرده؟ تو از اين آهن داغ ناله مى‏كنى و من از آن آتش غضب پروردگار در روز قيامت ناله نكنم؟!»

و أعجَبُ مِن ذَلِك طارِقٌ طَرَقَنا بِمَلفُوفَة فى وِعائِها و مَعجُونَة شَنِئتُها كَأنَّما عُجِنَتْ بِريقِ حَيَّة أو قَيئها.

أميرالمؤمنين عليه السّلام حلوائى را كه أشعث بن قيس به عنوان هديه آورده رد مى‏نمايد

«از اين عجيب‏تر يك شخصى در منزل را زد و براى ما يك حلوايى آورد؛ (اين شخص «أشعث بن قيس كِنْدى» است؛ رئيس منافقين از اصحاب أميرالمؤمنين. مانند رسول خدا كه «عبد الله بن سلول» رئيس منافقين بود در مدينه، در ميان اصحاب أميرالمؤمنين أشعث بن قيس رئيس منافقين است؛ تمام فسادهاى كوفه زير سر اوست. حتّى در خون أميرالمؤمنين در اين شب با ابن ملجم و وردان و شبيب كمك كرد. عجيب مردى است! مرد منافق، كارشكن است، حبّ رياست دارد از مجراى باطل، و مى‏خواهد از مقام و شوكت أميرالمؤمنين استفادة سوء كند؛ و أميرالمؤمنين همچنين آدمى نيست كه دور و بر خود را از اين افراد جمع كند، و به آنها پست‏ها و حكومت‏هاى حسّاس بدهد براى إسكات آنها، گرچه ملازم و مقارن باشد با از بين رفتن اموال و نواميس و تجاوز به حقوق؛ اين كار أميرالمؤمنين نيست.) حضرت مى‏فرمايد: در زد وارد شد و يك حلواى خيلى مرغوبى تهيّه كرده بود و در كاسه‏اى گذاشته بود و سر آن را هم پوشانده بود و براى ما آورده بود. من نگاهم به اين حلوا افتاد، ديدم چقدر اين حلوا تلخ است! مثل اينكه واقعاً با آب دهان مار يا با قى‏ءِ مار اين را خمير كردند و درست كردند. به او گفتم: اين چيست؟

أ صِلَة أم زَكاة أم صَدَقَة؟

«آيا اين صله است؟ (يعنى اين را مى‏دهى براى اينكه حاجتت را من برآورم؟ اين را به عنوان رشوه تعارف آوردى براى ما، تا قلب مرا ضبط كنى و من تقاضاهاى تو را قبول كنم؟ اين را به عنوان صله آوردى، رشوه آوردى؟) يا اين زكات است؟ يا صدقه است؟

(اگر صله است كه صله‏جايز نيست، رشوه جايز نيست. انسان براى كسى چيزى را ببرد به نيّت اينكه از او سوء استفاده كند؛ براى تمام افراد مسلمين اين كار حرام است. اگر زكات است، من أميرالمؤمنين هستم، سيّد هستم، زكات به من نمى‏رسد. اگر صدقه است، إنّ الصّدقَ علَينا مُحَرَّم؛ صدقه بر ما اهل بيت حرام است، ما اهل صدقه نيستيم.)»

أشعث گفت:لا ذا و لا ذاك و لَكِنَّها هَدِيَّة.

«نه اين است، نه آن است؛ هديه‏اى آوردم خدمتتان، هديه‏اى.»

حضرت در جوابش چه فرمود؟ گفت:

هَبِلَتكَ الهَبُولُ! أ عَن دينِ اللهِ أتَيتَنى لِتَخدَعَنى؟ أ مُختَبِطٌ أم ذُو جِنَّة أم تَهْجُرُ؟!

«اى مادرها بر تو بگريند! از راه دين آمدى مرا گول بزنى؟ (مى‏گوئى اين هيچ عنوانى ندارد، هديه آوردم خدمت شما؛ از دين آمدى وارد بشوى؟) اى مرد! عقلت خراب شده، يا جنون به تو رسيده، يا هذيان دارى مى‏گويى و مرا نشناختى؟»

و اللهِ لَو اعطِيتُ الأقاليمَ السَّبعَة بِما تَحتَ أفلاكِها علَى أن أعصِىَ اللهَ فى نَملَة أسلُبُها جُلْبَ شَعيرَة ما فَعَلتُه!

«قسم به خدا اگر اين افلاك هفتگانه را با آنچه در زير دارد به من بدهند كه يك گناهى انجام بدهم، و آن گناه اين باشد كه يك مورچه‏اى كه دارد مى‏رود و يك پوست جو به دهان دارد من آن پوست جو را جدا كنم، من اين كار را نمى‏كنم!»

و إنَّ دُنياكُم عِندِى لأهوَنُ مِن وَرَقَة فِى فَمِ جَرادَة تَقضَمُها! ما لِعَلىٍّ و لِنَعِيمٍ يَفْنَى و لَذَّة لا تَبْقَى نَعُوذُ بِاللهِ مِن سُباتِ العَقلِ و قُبحِ الزَّلَلِ و بِه نَستَعين.)نهج البلاغه( صبحى صالح) ص 246.(

«قسم به خدا تمام اين دنيا، اين دنياى تو، اين حكومت‏ها كه شما مرا به آن دعوت مى‏كنيد در نزد من پست‏تر است از يك برگى كه در دهان يك ملخى است و دارد مى‏جود و خرد خرد مى‏كند! مرا به اين كارها چه؟! مرا به اين لذّات فانيه چه مناسبت؟! پناه مى‏بريم به خدا از خوابيدن عقل و لغزش‏هايى كه انسان را مى‏گيرد.»

اين از اين راه آمده مى‏خواهد من را گول بزند!

كما اينكه خيلى اتّفاق مى‏افتد براى گول زدن انسان به عنوان هديه براى انسان چيزى مى‏آورند، هديه. آن وقت براى انسان روايت هم مى‏خوانند كه پيغمبر فرموده: انسان خوب است هديه را قبول كند ولو يك ران ملخى باشد، خود پيغمبر هم هديه را قبول مى‏كرد ولو يك دان خرما، يا يك جرعه شير.

بله، پيغمبر قبول مى‏كرد، هرچه بود قبول مى‏كرد؛ امّا اگر هديه بود، عنوان ديگر نداشت.

پيغمبر ما خيلى متواضع بود، زن‏هاى بيوه‏زن يك ماهيچه مى‏گرفتند در ديزى خود بار مى‏كردند و بعد مى‏گفتند: يا رسول الله! امروز ناهار بيا پيش ما. منزلت كجاست؟ بيرون مدينه. پيغمبر اجابت مى‏كرد مى‏رفت! پيغمبر ما چنين حالى داشت؛ امّا خداى ناكرده ذرّه‏اى از نيّت فاسد بيايد توى اين هديه، آن هديه ديگر هديه نيست.

چشم ولايت أميرالمؤمنين است، مى‏بيند كه اين حلواى شيرين نيست، اين حلوائى است كه با زهر مار آميخته شده، اين حلوا حلواى شيرين نيست؛ ظاهرش حلواست ولى باطنش زهر مار است. اين با اين حلوا مى‏خواهد أميرالمؤمنين را بخرد، اين مى‏خواهد تصاحب كند، اين مى‏خواهد حقّى بر آن حضرت داشته باشد، اين مى‏خواهد دل آن حضرت را استمالت كند و فردا در تقاضا و پيشنهادى كه نسبت به آن حضرت مى‏كند منّتى بر آن حضرت داشته باشد. حضرت مى‏زند زير پاى هم اين حرف‏ها. اين را مى‏گويند أميرالمؤمنين!

داستان عقيل و أميرالمؤمنين عليه السّلام به نقل از شيخ محمد جواد مغنيه‏

شيخ محمّد جواد مُغنيه در شرح مختصرى كه نسبت به «نهج البلاغه» نوشته راجع به اين داستان مى‏گويد:

قضاياى عقيل و أميرالمؤمنين را هر قاصى و دانى مى‏داند و در كتب مشهور و معروف است، و درباره اين كتاب‏ها نوشته‏اند؛ و آخرين كتابى كه دراين‏باره نوشته شده راجع به أميرالمؤمنين عليه‏السّلام، عبدالكريم خطيب است كه كتابى نوشته به نام «على بن أبى‏طالب» و اين داستان را نيز او در اين كتاب آورده: كه عقيل آمد خدمت حضرت (ظاهراً اين است كه از مدينه آمد، چون عقيل جايش در كوفه نبود در مدينه بود؛ و بين أميرالمؤمنين و عقيل كمال مودّت و صفا بود؛ خيلى عقيل را دوست داشتند، و عقيل هم أميرالمؤمنين را خيلى دوست داشت، و كمال محبّت و مهربانى را اين دوتا برادر با هم داشتند؛ و از طرف ديگر عقيل برادر بزرگ است، بيست سال از أميرالمؤمنين سنّش بيشتر است) آمد خدمت أميرالمؤمنين عرض كرد:

يا أخى رَكِبَنا دَيْنٌ عَظِيم. «بار قرض من خيلى سنگين شده».

حضرت فرمودند: من كه چيزى ندارم، اين عطايى كه از بيت المال بايد قسمت بشود من تمام سهمىّ خودم را مى‏دهم به تو.

گفت: من از آنجا بلند شدم آمدم اينجا براى اينكه عطاى تو را بگيرم! اين عطا كه دردى از من دوا نمى‏كند. بيت المال، اين عطائى را كه آوردند و بين تمام مسلمين بايد قسمت كنند هر كس سهمىّ خود را بگيرد، تو هم كه والى و حاكمى سهمىّ يكى از افراد عادى را مى‏گيرى، اين كه دردى از من دوا نمى‏كند!

حضرت فرمودند:

و الله لو كان لى مال لأعطيتُك! «اگر خودم مال شخصى داشتم به تو مى‏دادم، مى‏دانى كه من هم چيزى ندارم.»

عقيل فكرى كرد و گفت: اگر بروم پيش آن مرد بهتر دستگيرى مى‏كند نسبت به من از تو؛ مقصودش معاويه بود.

حضرت فرمودند: أهلًا و سهلًا، ميل خودت است هرجا مى‏خواهى بروى برو. عقيل حركت كرد آمد به شام، رفت پيش معاويه؛ معاويه به عقيل سيصد هزار درهم داد!!

بعد گفت: عقيل من بهترم حالا يا برادرت؟

عقيل گفت: تو بهتر هستى براى دنياى من، امّا برادر من بهتر است براى آخرت من، براى دين من.

سيصد هزار درهم! اينها مال كيست؟ مال مسلمان‏هاست؛ جمع مى‏كند به اطرافيان خود قسمت مى‏كند، مرد سياسى و چقدر زمينه شناس! و براى ربودن قلوب اصحاب أميرالمؤمنين كيسه‏هاى زر مى‏فرستد، كيسه‏هاى نقره مى‏فرستد و افراد را به سمت هدف و نيّت خود مى‏كشاند.

ولى أميرالمؤمنين همچنين آدمى نيست كه اموال بيت المال مسلمين را بردارد بدهد به برادرش، اموال بيت‏المال مال مسلمين است؛ همينطورى كه نمى‏تواند دست عقيل را بگيرد بياورد توى بازار ببرد توى يك دكّانى دخل آن طرف را خالى كند توى جيب برادرش.

أميرالمؤمنين عليه السّلام محور عدالت و ميزان حق است

چرا اينكار را نمى‏تواند أميرالمؤمنين بكند؟ براى اينكه مال مردم است، مال مردم را كه نمى‏شود داد به برادر؛ مال بيت‏المال كه سهم تمام افراد مسلمين است از عطايا، آن را هم نمى‏تواند بدهد به برادر، بگويد بقيّه‏اش را قسمت كنيد؛ گرچه حالا تمام اموال زير دست أميرالمؤمنين است. اين قدرت بر تصرّف دارد داشته باشد، ولى اجاز در تصرّف ندارد؛ قلبش ميزان حقّ است، او مى‏گويد اين مال بين تمام افراد مسلمان‏ها بايد قسمت بشود؛ اين روىّ أميرالمؤمنين بود.

سرّ ولايت آموز مصباح جان برافروز

 

رو از على بياموز يك شيو عليّه‏

روى علىّ أعلى اشراق نور بالا

 

عَن وَجهِه تَلألأ نورٌ مِن الهُويّه‏

سرّ هويّت آمد روح مشيّت آمد

 

ايجادُ كُلِّ شَى‏ءٍ مِن مَبدأ المَشيَّه‏

چون روح جمله اسماست اين نكته پاى برجاست‏

 

يا واهب العطايا يا رازق البريّه‏

چون نيست ره به ذاتش يك شمّه از صفاتش‏

 

الرّزق بالرَّعيّه والعفو بالقضية

     
 

لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ.

خدا كتاب فرستاده، ميزان فرستاده، پيغمبران فرستاده، با آنها حجّت و بيّنه آورده، براى اينكه مردم قيام به عدل كنند، آن وقت علىّ عليه‏السّلام خود مثل ساير افراد مسلمان، اگر دارد از خود به آنها مى‏دهد، اگر نه مثل ساير افراد؛ ديگر نمى‏شود مال ديگرى را انسان بدهد به ديگرى.

بله، يك وقتى خود مسلمانها مى‏آيند مى‏گويند: يا علىّ ما تمام بيت‏المال را بخشيديم به تو، به هر كس مى‏خواهى بده؛ اين يك مسأله‏اى است. ولى أميرالمؤمنين پاسبان است و پاسدار، به انداز يك ذرّه اگر تعدّى كند خيانت كرده و خيانت براى مردمان معمولى پسنديده نيست، آن وقت علىّ بيايد خيانت كند؟!

محور عدالت، امام، أميرالمؤمنين، كه از نقطه نظر ايمان مقام امارت و حكومت به او داده شده نه از نقطه نظر قدرت‏هاى ظاهرى، او بيايد برادر خود را سير كند و عموى خود را سير كند و دختر خود را سير كند و پسر عموى خود را سير كند، و افرادى كه حكومت ظاهرى او را اداره مى‏كنند؟! ابداً! ابداً!

مى‏گويد من تمام اين دنيا را پشت سر مى‏گذارم و يك قدم بر اساس جور و ظلم و خيانت قدم بر نمى‏دارم:

ما لِعَلىٍ و نَعيمٍ يَفنَى و لَذَّة لا تَبْقى. «على را با اين كارها چه مناسبت؟!»

در اين روز دور خان أميرالمؤمنين خيلى جمع شدند. خبر ضربت خوردن آن حضرت به اطراف و اكناف از كوفه رسيده و شيعيان شهرها و بلاد و قصبات به كوفه روى آور مى‏شوند و همه يكسره دور خان أميرالمؤمنين، و دو تقاضا دارند: يكى ملاقات أميرالمؤمنين، و ديگر كشتن ابن ملجم. فرياد مى‏زنند: بدهيد به دست ما، ما انتقام بگيريم!

و ابن ملجم به دستور أميرالمؤمنين در گوش خانه بسته است و حضرت اجازه نداده‏اند او را بكشند و قصاص كنند؛ فرموده‏اند:

«اى حسن جان! اگر من از اين ضربت رهايى يافتم و بهبود حاصل شد، خودم مى‏دانم و او، اگر بخواهم قصاص مى‏كنم و اگر بخواهم عفو مى‏كنم، و البتّه عفو مى‏كنم؛ و اگر از اين ضربت به عالم آخرت رحلت كردم تو ولىّ‏دَم من هستى، مى‏خواهى قصاص كنى مى‏خواهى عفو كنى، و خدا عفو كنندگان را دوست دارد.»

لذا در زمان حيات أميرالمؤمنين كسى جرأت ندارد ابن ملجم را بكشد، آن حضرت اجازه نداده. مردم هم جمع شدند فرياد مى‏زنند كه ابن ملجم را مى‏خواهند.

حضرت امام حسن عليه‏السّلام در را باز كرد و چندين مرتبه پيغام أميرالمؤمنين را به مردم رساند، و مردم فهميدند كه ابن ملجم تا زمانى كه أميرالمؤمنين حيات دارد كشته نمى‏شود؛ ولى مى‏خواهند ملاقات كنند.

درب خان أميرالمؤمنين تا ديروز باز بود و مردم هر كس كه مى‏خواست آزادانه مى‏آمد و حضرت را ملاقات مى‏كرد، ولى از امروز صبح ديگر در بسته شد و حضرت اجازه ملاقات نمى‏دادند، حال حضرت ساعت به ساعت سنگين‏تر مى‏شد و تحمّل ملاقات نداشتند.

عيادت أصبغ بن نباته از أميرالمؤمنين عليه السّلام در زمان ضربت خوردن آن حضرت‏

أصبغ بن نُباته مى‏گويد:

با حارث همدانى و سُويدِ بنِ غَفَلى و جماعتى ديگر از اصحاب دور خان أميرالمؤمنين جمع بوديم و مى‏خواستيم اجازه بگيريم و يك بار ديگر أميرالمؤمنين را ببينيم. (اينها از اصحاب بزرگ أميرالمؤمنين هستند، أصبغ بن نُباته از شيعيان خالص و از روات احاديث و از فقها است.) يك مرتبه ديديم صداى شيون از ميان خان أميرالمؤمنين بلند شد؛ مردمى كه بيرون در بودند آنها هم همه صدا به شيون و ناله بلند كرده بودند.

حضرت امام حسن عليه‏السّلام در را باز كرد، گفت: اى مردم متفرّق شويد، پدرم حال ملاقات ندارد و اجاز ملاقات ديگر نداريد، خدا شما را رحمت كند، متفرّق شويد.

همه مردم رفتند ولى من نرفتم؛ يك ساعت درنگ كردم، صداى گريه و ناله بلند شد، من هم بلند گريه كرده بودم.

حضرت امام حسن آمد گفت: اى أصبغ چرا نرفتى؟ مگر پدرم پيغام نداد كه بروى؟ گفتم: بخدا قسم پايم قدرت رفتن ندارد و جانم توانايى رفتن ندارد، تا امام خود را نبينم كجا بروم؟

حضرت امام حسن داخل شد و برگشت، فرمود بيا!

من وارد شدم ديدم أميرالمؤمنين را خوابانده‏اند و به بالش‏هايى تكيه داده‏اند و يك دستمال زردى بر سر آن حضرت پيچيده‏اند كه رنگ آن حضرت از دستمال زردتر است. افتادم روى پاهاى آن حضرت و مى‏گريستم.

آقا فرمود: اى أصبغ برخيز، برخيز! چرا چنين مى‏كنى؟ من راه بهشت در پيش دارم، چرا گريه مى‏كنى؟ گفتم: مى‏دانم اى امام من شما راه بهشت در پيش دارى، من بر بدبختى خود و بر تنهايى خود و بر فراق شما گريه مى‏كنم.

آقا رو كرد به من، فرمود: مى‏خواهى لابدّ براى تو حديثى بگويم؟ عرض كردم كه براى همين جهت آمده‏ام كه در اين ساعت از شما يك حديث بشنوم.

أميرالمؤمنين فرمود: در همان ساعت آخر حيات پيغمبر بود كه من وارد شدم، پيغمبر فرمود: اى على برو در مسجد و اعلان كن مردم جمع بشوند: الصّلاة جامعة، و اين سه مطلب را به مردم پيغام بده:

ألا مَن عَقَّ والِدَيهِ فلَعنَة اللهِ علَيه! ألا مَن أبَقَ مِن مَواليهِ فلَعنَة اللهِ علَيه! ألا مَن ظَلَمَ أجِيراً اجرَتَهُ فلَعنَة اللهِ عَلَيه!

«آگاه باشيد اى مردم! كسى كه پدر و مادر خود را عاق كند و آنها را ناراضى بدارد لعنت خدا بر اوست! كسى كه از دست مولاى خود بگريزد لعنت خدا بر اوست! كسى كه اجرت اجيرى را ندهد، مزد او را ندهد لعنت خدا بر اوست!»

من آمدم در ميان مسجد و اعلان كردم: الصّلاى جامعى! مردم جمع شدند، رفتم بر بالاى منبر و اين پيغام پيغمبر را به مردم رساندم.

يكى از بين جمعيّت برخاست و گفت يا على! مقصود از اين جملات چيست؟ شرحى براى ما بكن؛ من هيچ نگفتم.برگشتم خدمت رسول خدا، عرض كردم: يا رسول الله جانم فدايت من پيغام‏ شما را به مردم رساندم ولى يكى از جمعيّت برخاست و از من تقاضاى شرح كرد و چون از شما نپرسيده بودم چيزى نگفتم.

بعد أميرالمؤمنين رو مى‏كند به أصبغ مى‏گويد: اى أصبغ! دستت را بده! أصبغ دستش را مى‏دهد؛ بعد گفتند اين انگشتت را بياور. انگشت أصبغ را أميرالمؤمنين گرفتند و گفتند همينطورى كه من الآن انگشت تو را گرفتم پيغمبر انگشت مرا گرفت و گفت:

«اى على من و تو دو پدر اين امّت هستيم، كسى كه ما را عاق كند و نافرمانى كند از رحمت خدا دور است؛ اى على ما موالى اين امّت هستيم، كسى كه از سنّت ما بگريزد از رحمت خدا دور است؛ اى على ما اجير اين امّت هستيم كسى كه مزد ما را ندهد، به نافرمانى خدا، او از رحمت خدا دور است.»

اين جملات را أميرالمؤمنين فرمودند و بعد بيهوش شدند، و زهر در بدن آن حضرت به اندازه‏اى اثر كرده بود كه حضرت گاهى اوقات ران راستشان را بالا مى‏آوردند مى‏گذاشتند زمين، بعضى اوقات ران چپ؛ در همان حال بيهوشى.

من نشسته بودم باز أميرالمؤمنين به هوش آمدند، گفتند: اى أصبغ نشسته‏اى؟ گفتم: جانم فدايت بلى. گفتند: مى‏خواهى يك روايت ديگر برايت بگويم؟ عرض كردم: بفرمائيد.

أميرالمؤمنين فرمود: يك روزى من خيلى اوقاتم تلخ بود. (از شدائد و مصيبات اين منافقين امّت و كارشكنى‏ها و اينها) غم تمام وجود مرا گرفته بود و در كوچه باغ‏هاى مدينه مى‏رفتم، پيغمبر به من برخورد كردند، گفتند:

يا على چرا اينقدر غمگينى؟ تمام وجودت را غم گرفته! گفتم: يا رسول الله مگر نمى‏دانى؟ پيغمبر فرمودند كه: مى‏خواهى حالا برايت يك حديث بگويم‏از اين غم بيايى بيرون و ديگر تو را غم نگيرد؟

عرض كردم: جُعلتُ فِداك بفرمائيد.

پيغمبر فرمودند: اى على! بدان كه در اثر اين زحمات و اين لطمات و اين مجاهدات، خداوند مقامى به تو در روز قيامت عنايت مى‏كند كه به كسى عنايت نكرده؛ منبرى مى‏گذارند در محشر به نام «منبرُ الوسيله» و من در

بالاى آن منبر در پلّ هزارمين مى‏نشينم و تو يك پلّه از من پائين‏تر مى‏نشينى و لواى حمد را جبرائيل به دست من مى‏دهد، من به دست تو مى‏دهم؛ آنوقت يك پلّه پايين‏تر «رضوان» خازن بهشت، و يك پلّه پائين‏تر «مالك» خازن جهنّم است، و بعد تمام خلائق من الأوّلين و الآخرين از سُعدا و أشقياء و حتّى از هم اولياء خدا و صالحين و پيغمبران روى اين درجات منبر قرار مى‏گيرند، و تمام امّت‏ها در صحراى محشر.

«رضوان» خازن بهشت كه يك درجه از تو پائين‏تر نشسته رو مى‏كند به تمام اهل محشر مى‏گويد: اى اهل محشر! اگر مرا مى‏شناسيد كه مى‏شناسيد، اگر نه من خودم را معرّفى مى‏كنم، من خازن بهشتم! خداوند كليدهاى بهشت را كه در دست من است امر كرده است به پيغمبر آخر الزّمان برسانم، من به پيغمبر رساندم، پيغمبر فرمود: بينداز در دامان على.

بعد «مالك» خازن جهنّم، مالك جهنّم مى‏گويد: اى اهل محشر! هر كه مرا مى‏شناسد مى‏شناسد، اگر نمى‏شناسد من خودم را معرّفى مى‏كنم، من مالك جهنّم هستم! خداوند علىّ‏أعلى مرا امر كرده كه كليدهاى جهنّم را به پيغمبر آخرالزّمان بدهم، به‏آن حضرت دادم، آن حضرت به من امر فرمود كه بينداز در دامان على.

يا على! در روز قيامت كليدهاى بهشت و جهنّم در دامن تو انداخته مى‏شود، و جهنّم و بهشت بر اساس اين ميزان؛ عدل و انصاف و ولايت و محبّتِ تو قسمت مى‏شود، هر كس به مقام تو نزديك است به بهشت و هر كس دور است اهل جهنّم است؛ و اين ميزانى است كه خداوند علىّ أعلى به تو عنايت كرده.

آن وقت يا على من بر مى‏خيزم، تو هم برمى‏خيزى، من دست مى‏زنم به عرش پروردگار، به عرش رحمت، تو دست مى‏زنى به كمربند من، اهل بيت تو دست مى‏زنند به كمربند تو، و شيعيان همه دست مى‏زنند به كمربند اهل بيت.عرض كردم: يا رسول الله! آن وقت همه به بهشت مى‏روند؟

سه مرتبه پيغمبر فرمود: «إى و ربِّ الكعب! إى و ربِّ الكعب!» بله، آن وقت همه به بهشت مى‏روند. تمام اين جمعيّت و شيعيان و محبّين كه دست زده‏اند به دامان اهل بيت، و اهل بيت به دامن تو، و تو به كمر من، و من به دستگاه رحمت پروردگار و عرش خدا، همه به بهشت مى‏روند به لطف خدا.

اين آخرين جمل أميرالمؤمنين از حديثى بود كه براى من بيان فرمود.

باز أميرالمؤمنين بيهوش شد؛ چند لحظه‏اى ديگر چشمان خود را باز كرد. حضرت امام حسن عليه السّلام يك كاس شيرى براى أميرالمؤمنين آورده بود، حضرت گرفتند و دست مباركشان مى‏لرزيد، يك جرعه خوردند؛ بعد به حضرت امام حسن فرمودند:

سفارش أميرالمؤمنين عليه السّلام به امام حسن نسبت به قاتل خويش‏

اين شير را ببر براى اسير خود، اين اسير است در دست شما، با اسير خود به رفق و مدارا رفتار كنيد، بر من يك ضربت زده، فقط مى‏توانيد بر او يك ضربت بزنيد، مبادا او را مثله كنيد، (گوش و دست و چشم و پا و زبان او را ببريد) مبادا او را آتش بزنيد.

شنيدم از حبيب خود پيغمبر كه مى‏فرمود: خدا مُثله را مكروه دارد و مبغوض دارد ولو نسبت به سگ گزنده‏اى. اى حسن! از آنچه مى‏خورى به آن بخوران، و از آنچه مى‏آشامى به او بياشام.

حضرت امام حسن عرض مى‏كند: پدر جان! اين ملعون، أشقى الآخرين، تو را كشت و تمام مؤمنين را مصيبت زده كرد، و خانه‏هاى كوفه را يتيم كرد، و بچّه‏هاى يتيم و زنان بيوه را دربدر و گرسنه كرد، و لباس سياه و ماتم در برِما كرد، و تو دائماً بر او سفارش مى‏كنى؟! حضرت فرمود:

اى حسن جانم! مگر نمى‏دانى ما خاندان رحمتيم، ما بر همان اساس عدليم و نبايد از آن تجاوز كنيم.

سيّد الشّهداء عليه السّلام كه مانند ابر بهارى گريه مى‏كرد و چشمانش از شدّت گريه مجروح شده بود، اشك‏هاى آن حضرت بر صورت أميرالمؤمنين‏ ريخت؛ آقا چشم‏هاى خود را باز كرد، فرمود:

اى حسين! به حقّ من بر تو گريه نكن، الآن در آسمان بودم ديدم گرى تو ملائكه را به گريه در آورده!

آنوقت امام حسين را در آغوش كشيد و فرمود:

بزودى مى‏بينيم كه اين امّت كينه‏هاى ديرينه را از شما بگيرند و زير شمشير ستم شما را قطعه قطعه كند، برشما باد به صبر و استقامت!

وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ‏

إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‏

 

متقین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *