أميرالمؤمنين فرمود: يك روزى من خيلى اوقاتم تلخ بود. غم تمام وجود مرا گرفته بود و در كوچه باغهاى مدينه مىرفتم، پيغمبر به من برخورد كردند، گفتند:
امير المؤمنين عليه السّلام ميزان اعمال مى باشند(1)
موعظه روز بيستم ماه مبارك رمضان 1397 هجرى قمرى
حضرت علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى
_______________________________________________________________
1-تفسیر آیه شریفه: لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ
2. بيان معنى كتاب و ميزان توسّط حضرت علّامه طهرانى قدّس الله نفسه الزّكيّه
3-معناى عدل و داد از نظر شرع و در منطق توحيد و نبوّت
4-وجود پيغمبر أكرم و أميرالمؤمنين (عليهما السّلام) عدل محض است
5-داستان غارت نمودن شهر انبار توسط لشگريان معاويه و كلام عجيب أميرالمؤمنين
6-.متفكّران جهان در عدل أميرالمؤمنين حكايتها و داستانها دارند و گفتار بعضى از متعصّبان همانند فريد و جدى و ابن عبد ربّه اندلسى و … ناشى از كج فهمى آنهاست.
7.برخورد تند و قاطع أميرالمؤمنين (عليه السّلام) با اشعث و ردّ نمودن هديه او
8-كلام نورانى حضرت امير (عليه السّلام): «والله لو اعطيت الأقاليم السبع ….» مقتضاى عدل آنحضرت است
9-قبول هديه از صفات پيغمبر است ولى قبول هديه اى كه ماهيّت رشوه دارد حرام است.
10-داستان عقيل با أميرالمؤمنين بنقل از شيخ محمّد جواد مغنيه.
11- رفتار أميرالمؤمنين (عليه السّلام) با قاتل خود مقتضاى عدل اوست.
بسم الله الرّحمن الرّحيم
بارِئِ الخَلائقِ أجمَعين، باعِثِ الأنبياءِ و المُرسَلين
و الصّلاة و السّلامُ على أشرَفِ السُّفَراءِ المُكَرَّمين، خاتَمِ الأنبياءِ و المُرسَلين
حَبيبِ إلهِ العالمين، أبِى القاسمِ مُحمّد و على ءالهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرين
و لعنة اللهِ على أعدائهِم أجمَعين مِن الآنِ إلى قيامِ يَومِ الدِّين
قال اللهُ الحكيم فى كتابهِ الكريم:
لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ. (سوره الحديد ، صدر آيه 25.)
صلواتى بفرستيد!
«ما پيامبران و انبياء را فرستاديم با حجّت و بيّنه و معجزه، و با آنها كتاب و ميزان فرستاديم تا اينكه مردم در ميان خود به عدالت رفتار كنند، و قيام به قسط و داد بنمايند.»
بيّناتى كه خداوند علىّ أعلى به پيغمبران داده، همان ادلّه نبوّت و معجزاتى است كه از دست آنها سر مىزند، و دلالت بر ربط آنها با پروردگار و عالم ملكوت دارد.
و با آنها كتاب فرستاده و ميزان. كتاب عبارت است از دستوراتى كه بعنوان تشريع برنامه زندگى عملِ مردم و امّت است، و ميزان عبارت است از ترازو؛ يعنى آنچه را كه با او حقّ و باطل، زشت و زيبا، خوب و بد، صلاح و فساد، و سعادت و شقاوت اندازهگيرى مىشود و از هم جدا مىشود.
رسالت پيامبران در قيام آنها به عدالت و قسط خلاصه مىشود
اين ميزان، نور آن پيغمبر است كه بر اساس قسط و عدل قرار دارد، و تمام امّت بايد كارهاى خود را با او اندازهگيرى كنند و خود را به او نزديك كنند، و از مواضع افراط و تفريط و تجاوزات خوددارى كنند. اگر چنين كردند، قيام به قسط مىكنند؛ يعنى وجود آنها بر اساس عدالت تربيت مىشود.
عدالت يعنى راه حقّ طى كردن و در صراط مستقيم بودن و از تجاوزات خوددارى كردن؛ خواه رابطهاى كه بين انسان و بين خالق انسان است، خواه نسبت به امورى كه راجع به شخص خود انسان است، و خواه راجع به امورى كه بين انسان و بين مردم ديگر است؛ در تمام اين مراحل بايست كه قسط و عدالت اجرا بشود.
عدالت از نقطه نظر عقيده، توحيد و اعتراف به يگانگى پروردگار در ذات و اسماء او، و عدالت از نقطه نظر شخص تربيت كردن صفات و ملكات او براساس صراط مستقيم و ميزانِ حقّ؛ و عدالت از نقطه نظر رابطهاى كه بين انسان و بين مردم است عبارت است از مراعات حقوق آنها و عدم تجاوز، بأىِّ نحوٍ كان.
پيغمبر اكرم صلّى الله عليه و آله و سلّم كه خاتم الأنبياء و المرسلين است از نقطه نظر عدالت در مقامى قرار دارد كه به هيچ وجه من الوجوه در تمام شراشر وجود آن حضرت غير از عدالت نيست.
كفّار مكّه آمدند گفتند: اى محمّد دست از اين ادّعاى خود بردار! آنچه بخواهى ما براى تو حاضر مىكنيم، از اموال خود آنچه بخواهى به تو مىدهيم، تو را رئيس و حاكم و سلطان خود قرار مىدهيم، و همه در زير لوا و فرمان تو درمىآئيم، از بهترين زنان زيباى جهان براى تو مىآوريم، از اين املاك و باغستانهاى سر سبز طائف آنچه بخواهى براى تو تهيّه مىكنيم، فقط تو دست از
اين ادّعا بردار كه: خدا يكى است و همه بايد در زير فرمان او باشند، و سر از فرمان افرادى مانند خود بايد بپيچند، و همه در تحت اطاعت و عبوديّت خدا دربيايند! از اين يك حرفت دست بردار، ما را در كارهاى خود آزاد بگذار، ما همه خادم تو هستيم و بنده تو؛ در آن صورت در اجراء منويّات تو همه كوشا هستيم.
پيغمبر فرمود: قسم به خدا اگر خورشيد را در كف دست راست من بگذاريد و ماه را در كف دست چپ من «قُولُوا لا إله إلّا الله تُفلحُوا»! هيچ چارهاى نيست؛ بايد بگوئيد «لا إله إلّا الله» و بايد اعتراف به عبوديّت او كنيد و بايد به اوامر پروردگار رفتار كنيد!
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ. (سوره النّحل، آيه 90.)
همه شما بايد قيام به عدل كنيد، از تجاوز به حقوقِ غير خوددارى كنيد، از رياستهاى باطله و فرعونيّتها دست برداريد، و همه بايد سر به عبوديّت پروردگار بنهيد؛ غير از اين هيچ چاره نيست! ماه و خورشيد به درد من چه مىخورد؟! زن زيبا و باغ و طلا و مُلك به درد من چه مىخورد؟! رياست و حكومت براى من چه فايدهاى دارد؟! من بنده خدا و فرستاده او هستم و شما را به اين صراط مستقيم مأمورم دعوت كنم.
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميزان عدالت است
أميرالمؤمنين عليه السّلام وصىّ اين پيغمبر است؛ در تمام شراشر وجود آن حضرت، يك جنب انحراف و تعدّى نيست. روحش، سرّش، عقايدش، ملكاتش، غرائزش همه در صراط مستقيم و اعتدال آمده؛ طرز تفكّر و افعالش همه در صراط حقّ است لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ )سوره الحديدقسمتى از آيه 25( براى اينكه مردم را به عدالت و قسط دعوت كند.
آن ميزانى كه با أميرالمؤمنين است همان خواسته نفسى و روحى او است كه مانند شاهين ترازو تشخيص مىدهد؛ هر صلاحى را از فساد، و هر خوبى را از زشت، و هر مستقيمى را از كج، و هر راه سعادتى را از راه شقاوت؛ و اين ميزان براى مردم است تا روز قيامت.
نه اينكه أميرالمؤمنين خود را تصنّعاً به عدالت بزند و بخواهد عدالت را در ميان مردم اجرا كند؛ كار، كار تصنّعى نيست. روح أميرالمؤمنين از اوّل و بواسطه تعليم و تربيت، در مرتبه ثانى حقيقتِ عدالت و قيام به قسط، با آن حضرت سرشته و خمير شده.
حضرت ميزان عدالت است، غير از عدالت نمىتواند رفتار كند؛ هنگامى كه ناعدالتى باشد ناراحت است، سرش درد مىگيرد، تب مىكند، خطبه مىخواند، فرياد مىزند.
در يك وقت لشكريان معاويه آمدند در شهر انبار و يك خلخال از پاى يك زن يهوديّهاى كه در ذمّه اسلام بود ربودند. حضرت اين مطلب را كه شنيد عرق كرد، تب كرد، عبايش به زمين مىكشيد هنگام راه رفتن؛ يك خطب مفصّلى مىخواند كه:
«واى بر شما! شما مسلمانيد و غيرت داريد؛ آنوقت متعدّيان از پاى يك زن يهودى كه در ذمّه اسلام است خلخال بيرون بياورند و بر غيرت شما برنخورد، و بر عصبيّت شما! قسم به خدا بر اين دردها اگر انسان بميرد بهتر است.»
بزرگان درباره عدالت أميرالمؤمنين بحثها دارند، متفكّران جهان بحثها دارند؛ عدالت آن حضرت همه را متحيّر كرده كه تا چه اندازه آن حضرت بر اين اساس استقامت دارد.
تحليل برخى از نويسندگان مصرى نسبت به علّت علاقه شيعيان به ائمه خود
بعضى از افرادى كه نظر خوبى به شيعه و امامان آنها ندارند، مانند محمّد فريد وَجْدى صاحب كتاب «دائرى المعارف»، و مانند احمد امينِ مصرى صاحب كتاب «فَجرُ الإسلام» و «ضُحَى الإسلام» و «ظُهر الإسلام»، و مانند ابن عبدِ ربِّه صاحب كتاب «عِقدُ الفريد»، اينها مردمان متعصّب و كج سليقهاى هستند، اينها مىگويند كه: علّت اينكه شيعه به ائمّ خود علاقه دارد براى اين است كه ائمّ آنها هميشه مهجور و مظلوم بودهاند، و طبعاً كسى كه مظلوم باشد مردم به او توجّه دارند.
ائمّه آنها هميشه يا كشته شدند يا مورد زجر و شكنجه و آزار، يا در حبسهاى طولانى به سر مىبردند؛ لذا طبعاً روحيه مردم به اينها گرايش پيدا مىكند. بخلاف خلفاى بنى اميّه و بالأخصّ بنى العبّاس، كه آنها دوران حكومت و قدرت و عظمت آنها طول كشيد و از تمام امكانات خود استفاده مىكردند و تمام قدرتها به دست آنها بود؛ و وقتى قدرت به دست انسان باشد لازم قدرت تعدّى است و تجاوز، لازم قدرت انحراف است.
كدام فرد قدرت كافى به دست او نمىآيد و مال فراوان در تحت اختيار ندارد الّا اينكه دست مىزند به كارهاى قبيح و زشت؟! و بنىالعبّاس هم از همين قبيل بودند؛ قدرت داشتند، مال داشتند، مكنت داشتند، سلطنت نيمى از دنيا مال آنها بود؛ لذا شبها تا به صبح مجالس رقص و غنا و شُرب برقرار مىكردند، چون داراى قدرت بودند.
امّا ائمّ شيعه اينطور نبودند، قدرت به دست آنها نبود؛ و لذا مردم از بنىالعبّاس رميده شدند و به علويّين گرويدند و ائمّ آنها را ستايش كردند. ولى معلوم نيست كه اگر قدرت به دست ائمّ شيعه مىرسيد، آيا آنها باز اين محبوبيّت را در بين مردم داشتند يا نداشتند؟ اين عنوان بحث اينها است.
پاسخ به كج سليقهگى تاريخ نويسان مصرى در علّت محبوبيت ائمه شيعه
اين حرف بسيار حرف غلطى است، و ناشى از عناد و سماجت و نابينائى و كورى علمى است؛ تاريخ ائمّه شيعه از همه چيز روشنتر است. براى آنها هرگونه قدرتى متصوّر بود، ولى آنها نمىخواهند از قدرت ظالمانه و جائرانه استفاده كنند؛ آنها قدرت عادله مىخواهند.
حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بعد از اينكه مردم از بنى اميّه متنفّر شدند و آنها را كشتند و مروانِ حمار را كشتند و تمام خاندان بنى اميّه را در ميان عالم منقرض كردند، خواستند با حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام بيعت كنند به خلافت، حضرت حاضر به خلافت نشد- روى جهاتى كه من سابقاً براى بعضى از رفقا بحث مفصّلش را كردم كه چرا حضرت صادق حاضر براى خلافت نشد- آمدند بيعت مىكنند، مىگويند بيا سلطان ما باش! حضرت راضى نمىشود؛ پس كجا امكانات براى آن حضرت نيست؟!
حضرت امام رضا عليهالسّلام را كه مأمون با جبر و قهر از مدينه طلبيد، براى اينكه آن حضرت را خليفى المسلمين قرار بدهد و خودش با آن حضرت بيعت به خلافت كند، چرا امام رضا عليه السّلام حاضر نشدند، با اينكه تمام قدرتها با آن حضرت است؟ و بعد از تنازل به ولايتِ عهد، حضرت وليعهد خليفه تمام مسلمين روى عالم بودند، و اين ولايتِ عهد مدّت يك سال و خردهاى طول كشيد تا آن حضرت را شهيد كردند؛ از اين قدرت خود حضرت امام رضا چه سوء استفادهاى كرد؟ از اين مالهاى فراوان، از اين قدرت فراوان چه سوء استفادهاى كرد؟ جز قيام به عدل و قسط در ميان مردم؟!
أميرالمؤمنين عليهالسّلام بعد از رحلت پيغمبر بيست و پنج سال تصدّى در كارهاى خلافت نكرد. شخصى كه بيست و پنج سال محروميّت كشيده، حالا مردم با او بيعت مىكنند و دوست و دشمن حاضرند براى خلافت او، و او را به رياست برگزيدهاند؛ اين بايد تمام عقدههايى كه در بيست و پنج سال در دلش متراكم شده و محروميّتهايى را كه در اين دوران طولانى به دست آورده حالا جبران كند. حالا بايد دست دراز كند به اموال مردم، دست دراز كند به قطعات املاك مردم، دست دراز كند به حكومتهاى مختلف. مدّت پنج سال حكومت كرد و دو لباس كهنه لباسش بود؛ و در دارالإماره محلّ خلافتش نبود، در خان شخصى خود بود كه فرش نداشت، و فراش نداشت. از اكناف و اطراف عالم براى آن حضرت از بيت المال مسلمين مىآوردند آن حضرت بالسويّه بين هم مسلمين قسمت مىكرد، خودش هم يك مسلمان؛ آن مقدارى كه هر مسلمان مىگرفت حضرت هم به همان مقدار برمىداشت.
پس بنابراين ائمّه مسلمين در دوران فوران قدرت خود از نقطه نظر عدالت حالشان همان حالى بود كه در دوران محروميّت بوده. آنها حكومت را براى حكومت نمىخواستند، حكومت را براى اجراى عدل در بين مردم، سركوبى ظالم، و رسانيدن حقّ مظلوم، و دعوت تمام مردم به سوى خدا، حكومت را مقدّمه اين قرار مىدادند.
داستان عقيل و أميرالمؤمنين عليهالسّلام شاهد صدقى بر عدالتورزى و إعراض آن حضرت از دنيا است
در همه تواريخ داستان عقيل و أميرالمؤمنين عليهالسّلام مشهور است؛ خودش در «نهج البلاغه» مىفرمايد:
و اللهِ لأن أبِيتَ علَى حَسَكِ السَّعدانِ مُسَهَّدًا و اجَرَّ فى الأغلالِ مُصَفَّدًا أحَبُّ إلىَّ مِن أنْ ألقَى اللهَ و رَسولَهُ يَومَ القيامَة ظالِمًا لِبَعضِ العِبَادِ و غاصبًا لِشىءٍ مِن الحُطامِ! و كَيفَ أظلِمُ أحَداً لِنَفسٍ يُسْرِعُ إلَى البِلَى قُفولُها و يَطولُ فى الثَّرَى حُلولُها؟!
مىفرمايد: «قسم به خدا، سوگند كه اگر من شب را به صبح بياورم روى خارهاى نوك تيز، بدنم شب تا به صبح روى خارهاى سَعدان باشد (آن خارهاى نوك تيز كه خوراك شتران است) و مرا به زنجير و سلسله در بياورند و روى اين خارها بكشند، در نزد من بهتر است از آنكه خدا و رسول را ملاقات كنم در حالتى كه نسبت به حقوق بعضى از بندگان ظلم كرده باشم، يا بعضى از أمتِعة دنيا را غصب كرده باشم و به جور برده باشم. من چگونه ظلم كنم به كسى، براى نفسى كه با سرعت رو به كهنگى و پارگى مىرود و درنگ او در ميان قبر زياد طول مىكشد؟!»
و اللهِ لقد رَأيتُ عَقِيلًا و قَد أملَقَ حَتَّى اسْتَماحَنى مِن بُرِّكُم صاعًا و رَأيتُ صِبيانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الألوانِ مِن فَقرِهِم كَأنَّما سُوِّدَتْ وُجُوهُهُم بِالعِظْلِم.
«قسم به خدا، عقيل برادر خودم را ديدم كه فقر و پريشانى او را از پا درآورده بود، و بچّههاى او را ديدم كه از شدّت فقر موهايشان ژوليده و گرد و غبار بر صورت آنها نشسته و رنگ آنها تاريك شده، كانّه صورت آنها را با نيل رنگ كردهاند؛ آمد پيش من و از گندم شما يك مَن مىخواست.»
و عاوَدَنى مُؤَكِّداً و كَرَّرَ علَىَّ القَولَ مُرَدِّداً، فَأصغَيتُ إليه سَمعى فظَنَّ أنِّى أبيعُه دينى و أتَّبِعُ قيادَهُ مُفارِقاً طَريقتى.
«نه يك مرتبه آمد، چندين مرتبه آمد و گفتار سابق خود را تكرار كرد و تأكيد كرد. من هم گوش مىدادم، استماع مىكردم؛ از اين استماع و گوش دادن من چنين پنداشت كه من هم راضى هستم از اين گندم مسلمانها يك مَن به او بدهم، و من از طريقه و روش خودم دست بردارم و دنبال خواست و گفت او بروم.»
فأحمَيتُ لَهُ حَديدَة ثمَّ أدنَيتُها مِن جِسمِه لِيَعتَبِرَ بِها، فَضَجَّ ضَجيجَ ذى دَنَفٍ مِن ألَمِها و كادَ أنْ يَحتَرِقَ مِن مِيسَمِها. فَقُلتُ لَهُ: ثَكِلَتكَ الثَّواكِلُ يا عَقيلُ! أ تَئِنُّ مِن حَديدَة أحماها إنسانُهَا لِلَعِبِه، و تَجُرُّنى إلى نارٍ سَجَرَها جَبّارُها لِغَضَبِه؟ أ تَئِنُّ مِن الأذَى و لا أئِنُّ مِن لَظَى؟!
«من رفتم يك قطعه آهنى داغ كردم، آوردم به پوست بدن عقيل برادرم چسباندم؛ يك مرتبه صداى نالهاش بلند شد و نزديك بود بدنش محترق بشود و بسوزد. گفتم: اى مادر بر تو بگريد! چرا فرياد مىكنى؟ چرا داد و بيداد مىكنى؟ فرياد مىكنى از آتشى كه يك انسانى مانند من براى بازى آهنى را گرم كرده و روى پوست بدن تو گذاشته؟! آن وقت مرا دعوت مىكنى به آن آتش قيامت كه جبّارش از روى غضب براى مخالفين و سركشان تهيّه كرده؟ تو از اين آهن داغ ناله مىكنى و من از آن آتش غضب پروردگار در روز قيامت ناله نكنم؟!»
و أعجَبُ مِن ذَلِك طارِقٌ طَرَقَنا بِمَلفُوفَة فى وِعائِها و مَعجُونَة شَنِئتُها كَأنَّما عُجِنَتْ بِريقِ حَيَّة أو قَيئها.
أميرالمؤمنين عليه السّلام حلوائى را كه أشعث بن قيس به عنوان هديه آورده رد مىنمايد
«از اين عجيبتر يك شخصى در منزل را زد و براى ما يك حلوايى آورد؛ (اين شخص «أشعث بن قيس كِنْدى» است؛ رئيس منافقين از اصحاب أميرالمؤمنين. مانند رسول خدا كه «عبد الله بن سلول» رئيس منافقين بود در مدينه، در ميان اصحاب أميرالمؤمنين أشعث بن قيس رئيس منافقين است؛ تمام فسادهاى كوفه زير سر اوست. حتّى در خون أميرالمؤمنين در اين شب با ابن ملجم و وردان و شبيب كمك كرد. عجيب مردى است! مرد منافق، كارشكن است، حبّ رياست دارد از مجراى باطل، و مىخواهد از مقام و شوكت أميرالمؤمنين استفادة سوء كند؛ و أميرالمؤمنين همچنين آدمى نيست كه دور و بر خود را از اين افراد جمع كند، و به آنها پستها و حكومتهاى حسّاس بدهد براى إسكات آنها، گرچه ملازم و مقارن باشد با از بين رفتن اموال و نواميس و تجاوز به حقوق؛ اين كار أميرالمؤمنين نيست.) حضرت مىفرمايد: در زد وارد شد و يك حلواى خيلى مرغوبى تهيّه كرده بود و در كاسهاى گذاشته بود و سر آن را هم پوشانده بود و براى ما آورده بود. من نگاهم به اين حلوا افتاد، ديدم چقدر اين حلوا تلخ است! مثل اينكه واقعاً با آب دهان مار يا با قىءِ مار اين را خمير كردند و درست كردند. به او گفتم: اين چيست؟
أ صِلَة أم زَكاة أم صَدَقَة؟
«آيا اين صله است؟ (يعنى اين را مىدهى براى اينكه حاجتت را من برآورم؟ اين را به عنوان رشوه تعارف آوردى براى ما، تا قلب مرا ضبط كنى و من تقاضاهاى تو را قبول كنم؟ اين را به عنوان صله آوردى، رشوه آوردى؟) يا اين زكات است؟ يا صدقه است؟
(اگر صله است كه صلهجايز نيست، رشوه جايز نيست. انسان براى كسى چيزى را ببرد به نيّت اينكه از او سوء استفاده كند؛ براى تمام افراد مسلمين اين كار حرام است. اگر زكات است، من أميرالمؤمنين هستم، سيّد هستم، زكات به من نمىرسد. اگر صدقه است، إنّ الصّدقَ علَينا مُحَرَّم؛ صدقه بر ما اهل بيت حرام است، ما اهل صدقه نيستيم.)»
أشعث گفت:لا ذا و لا ذاك و لَكِنَّها هَدِيَّة.
«نه اين است، نه آن است؛ هديهاى آوردم خدمتتان، هديهاى.»
حضرت در جوابش چه فرمود؟ گفت:
هَبِلَتكَ الهَبُولُ! أ عَن دينِ اللهِ أتَيتَنى لِتَخدَعَنى؟ أ مُختَبِطٌ أم ذُو جِنَّة أم تَهْجُرُ؟!
«اى مادرها بر تو بگريند! از راه دين آمدى مرا گول بزنى؟ (مىگوئى اين هيچ عنوانى ندارد، هديه آوردم خدمت شما؛ از دين آمدى وارد بشوى؟) اى مرد! عقلت خراب شده، يا جنون به تو رسيده، يا هذيان دارى مىگويى و مرا نشناختى؟»
و اللهِ لَو اعطِيتُ الأقاليمَ السَّبعَة بِما تَحتَ أفلاكِها علَى أن أعصِىَ اللهَ فى نَملَة أسلُبُها جُلْبَ شَعيرَة ما فَعَلتُه!
«قسم به خدا اگر اين افلاك هفتگانه را با آنچه در زير دارد به من بدهند كه يك گناهى انجام بدهم، و آن گناه اين باشد كه يك مورچهاى كه دارد مىرود و يك پوست جو به دهان دارد من آن پوست جو را جدا كنم، من اين كار را نمىكنم!»
و إنَّ دُنياكُم عِندِى لأهوَنُ مِن وَرَقَة فِى فَمِ جَرادَة تَقضَمُها! ما لِعَلىٍّ و لِنَعِيمٍ يَفْنَى و لَذَّة لا تَبْقَى نَعُوذُ بِاللهِ مِن سُباتِ العَقلِ و قُبحِ الزَّلَلِ و بِه نَستَعين.)نهج البلاغه( صبحى صالح) ص 246.(
«قسم به خدا تمام اين دنيا، اين دنياى تو، اين حكومتها كه شما مرا به آن دعوت مىكنيد در نزد من پستتر است از يك برگى كه در دهان يك ملخى است و دارد مىجود و خرد خرد مىكند! مرا به اين كارها چه؟! مرا به اين لذّات فانيه چه مناسبت؟! پناه مىبريم به خدا از خوابيدن عقل و لغزشهايى كه انسان را مىگيرد.»
اين از اين راه آمده مىخواهد من را گول بزند!
كما اينكه خيلى اتّفاق مىافتد براى گول زدن انسان به عنوان هديه براى انسان چيزى مىآورند، هديه. آن وقت براى انسان روايت هم مىخوانند كه پيغمبر فرموده: انسان خوب است هديه را قبول كند ولو يك ران ملخى باشد، خود پيغمبر هم هديه را قبول مىكرد ولو يك دان خرما، يا يك جرعه شير.
بله، پيغمبر قبول مىكرد، هرچه بود قبول مىكرد؛ امّا اگر هديه بود، عنوان ديگر نداشت.
پيغمبر ما خيلى متواضع بود، زنهاى بيوهزن يك ماهيچه مىگرفتند در ديزى خود بار مىكردند و بعد مىگفتند: يا رسول الله! امروز ناهار بيا پيش ما. منزلت كجاست؟ بيرون مدينه. پيغمبر اجابت مىكرد مىرفت! پيغمبر ما چنين حالى داشت؛ امّا خداى ناكرده ذرّهاى از نيّت فاسد بيايد توى اين هديه، آن هديه ديگر هديه نيست.
چشم ولايت أميرالمؤمنين است، مىبيند كه اين حلواى شيرين نيست، اين حلوائى است كه با زهر مار آميخته شده، اين حلوا حلواى شيرين نيست؛ ظاهرش حلواست ولى باطنش زهر مار است. اين با اين حلوا مىخواهد أميرالمؤمنين را بخرد، اين مىخواهد تصاحب كند، اين مىخواهد حقّى بر آن حضرت داشته باشد، اين مىخواهد دل آن حضرت را استمالت كند و فردا در تقاضا و پيشنهادى كه نسبت به آن حضرت مىكند منّتى بر آن حضرت داشته باشد. حضرت مىزند زير پاى هم اين حرفها. اين را مىگويند أميرالمؤمنين!
داستان عقيل و أميرالمؤمنين عليه السّلام به نقل از شيخ محمد جواد مغنيه
شيخ محمّد جواد مُغنيه در شرح مختصرى كه نسبت به «نهج البلاغه» نوشته راجع به اين داستان مىگويد:
قضاياى عقيل و أميرالمؤمنين را هر قاصى و دانى مىداند و در كتب مشهور و معروف است، و درباره اين كتابها نوشتهاند؛ و آخرين كتابى كه دراينباره نوشته شده راجع به أميرالمؤمنين عليهالسّلام، عبدالكريم خطيب است كه كتابى نوشته به نام «على بن أبىطالب» و اين داستان را نيز او در اين كتاب آورده: كه عقيل آمد خدمت حضرت (ظاهراً اين است كه از مدينه آمد، چون عقيل جايش در كوفه نبود در مدينه بود؛ و بين أميرالمؤمنين و عقيل كمال مودّت و صفا بود؛ خيلى عقيل را دوست داشتند، و عقيل هم أميرالمؤمنين را خيلى دوست داشت، و كمال محبّت و مهربانى را اين دوتا برادر با هم داشتند؛ و از طرف ديگر عقيل برادر بزرگ است، بيست سال از أميرالمؤمنين سنّش بيشتر است) آمد خدمت أميرالمؤمنين عرض كرد:
يا أخى رَكِبَنا دَيْنٌ عَظِيم. «بار قرض من خيلى سنگين شده».
حضرت فرمودند: من كه چيزى ندارم، اين عطايى كه از بيت المال بايد قسمت بشود من تمام سهمىّ خودم را مىدهم به تو.
گفت: من از آنجا بلند شدم آمدم اينجا براى اينكه عطاى تو را بگيرم! اين عطا كه دردى از من دوا نمىكند. بيت المال، اين عطائى را كه آوردند و بين تمام مسلمين بايد قسمت كنند هر كس سهمىّ خود را بگيرد، تو هم كه والى و حاكمى سهمىّ يكى از افراد عادى را مىگيرى، اين كه دردى از من دوا نمىكند!
حضرت فرمودند:
و الله لو كان لى مال لأعطيتُك! «اگر خودم مال شخصى داشتم به تو مىدادم، مىدانى كه من هم چيزى ندارم.»
عقيل فكرى كرد و گفت: اگر بروم پيش آن مرد بهتر دستگيرى مىكند نسبت به من از تو؛ مقصودش معاويه بود.
حضرت فرمودند: أهلًا و سهلًا، ميل خودت است هرجا مىخواهى بروى برو. عقيل حركت كرد آمد به شام، رفت پيش معاويه؛ معاويه به عقيل سيصد هزار درهم داد!!
بعد گفت: عقيل من بهترم حالا يا برادرت؟
عقيل گفت: تو بهتر هستى براى دنياى من، امّا برادر من بهتر است براى آخرت من، براى دين من.
سيصد هزار درهم! اينها مال كيست؟ مال مسلمانهاست؛ جمع مىكند به اطرافيان خود قسمت مىكند، مرد سياسى و چقدر زمينه شناس! و براى ربودن قلوب اصحاب أميرالمؤمنين كيسههاى زر مىفرستد، كيسههاى نقره مىفرستد و افراد را به سمت هدف و نيّت خود مىكشاند.
ولى أميرالمؤمنين همچنين آدمى نيست كه اموال بيت المال مسلمين را بردارد بدهد به برادرش، اموال بيتالمال مال مسلمين است؛ همينطورى كه نمىتواند دست عقيل را بگيرد بياورد توى بازار ببرد توى يك دكّانى دخل آن طرف را خالى كند توى جيب برادرش.
أميرالمؤمنين عليه السّلام محور عدالت و ميزان حق است
چرا اينكار را نمىتواند أميرالمؤمنين بكند؟ براى اينكه مال مردم است، مال مردم را كه نمىشود داد به برادر؛ مال بيتالمال كه سهم تمام افراد مسلمين است از عطايا، آن را هم نمىتواند بدهد به برادر، بگويد بقيّهاش را قسمت كنيد؛ گرچه حالا تمام اموال زير دست أميرالمؤمنين است. اين قدرت بر تصرّف دارد داشته باشد، ولى اجاز در تصرّف ندارد؛ قلبش ميزان حقّ است، او مىگويد اين مال بين تمام افراد مسلمانها بايد قسمت بشود؛ اين روىّ أميرالمؤمنين بود.
سرّ ولايت آموز مصباح جان برافروز |
رو از على بياموز يك شيو عليّه |
|
روى علىّ أعلى اشراق نور بالا |
عَن وَجهِه تَلألأ نورٌ مِن الهُويّه |
|
سرّ هويّت آمد روح مشيّت آمد |
ايجادُ كُلِّ شَىءٍ مِن مَبدأ المَشيَّه |
|
چون روح جمله اسماست اين نكته پاى برجاست |
يا واهب العطايا يا رازق البريّه |
|
چون نيست ره به ذاتش يك شمّه از صفاتش |
الرّزق بالرَّعيّه والعفو بالقضية |
|
لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ.
خدا كتاب فرستاده، ميزان فرستاده، پيغمبران فرستاده، با آنها حجّت و بيّنه آورده، براى اينكه مردم قيام به عدل كنند، آن وقت علىّ عليهالسّلام خود مثل ساير افراد مسلمان، اگر دارد از خود به آنها مىدهد، اگر نه مثل ساير افراد؛ ديگر نمىشود مال ديگرى را انسان بدهد به ديگرى.
بله، يك وقتى خود مسلمانها مىآيند مىگويند: يا علىّ ما تمام بيتالمال را بخشيديم به تو، به هر كس مىخواهى بده؛ اين يك مسألهاى است. ولى أميرالمؤمنين پاسبان است و پاسدار، به انداز يك ذرّه اگر تعدّى كند خيانت كرده و خيانت براى مردمان معمولى پسنديده نيست، آن وقت علىّ بيايد خيانت كند؟!
محور عدالت، امام، أميرالمؤمنين، كه از نقطه نظر ايمان مقام امارت و حكومت به او داده شده نه از نقطه نظر قدرتهاى ظاهرى، او بيايد برادر خود را سير كند و عموى خود را سير كند و دختر خود را سير كند و پسر عموى خود را سير كند، و افرادى كه حكومت ظاهرى او را اداره مىكنند؟! ابداً! ابداً!
مىگويد من تمام اين دنيا را پشت سر مىگذارم و يك قدم بر اساس جور و ظلم و خيانت قدم بر نمىدارم:
ما لِعَلىٍ و نَعيمٍ يَفنَى و لَذَّة لا تَبْقى. «على را با اين كارها چه مناسبت؟!»
در اين روز دور خان أميرالمؤمنين خيلى جمع شدند. خبر ضربت خوردن آن حضرت به اطراف و اكناف از كوفه رسيده و شيعيان شهرها و بلاد و قصبات به كوفه روى آور مىشوند و همه يكسره دور خان أميرالمؤمنين، و دو تقاضا دارند: يكى ملاقات أميرالمؤمنين، و ديگر كشتن ابن ملجم. فرياد مىزنند: بدهيد به دست ما، ما انتقام بگيريم!
و ابن ملجم به دستور أميرالمؤمنين در گوش خانه بسته است و حضرت اجازه ندادهاند او را بكشند و قصاص كنند؛ فرمودهاند:
«اى حسن جان! اگر من از اين ضربت رهايى يافتم و بهبود حاصل شد، خودم مىدانم و او، اگر بخواهم قصاص مىكنم و اگر بخواهم عفو مىكنم، و البتّه عفو مىكنم؛ و اگر از اين ضربت به عالم آخرت رحلت كردم تو ولىّدَم من هستى، مىخواهى قصاص كنى مىخواهى عفو كنى، و خدا عفو كنندگان را دوست دارد.»
لذا در زمان حيات أميرالمؤمنين كسى جرأت ندارد ابن ملجم را بكشد، آن حضرت اجازه نداده. مردم هم جمع شدند فرياد مىزنند كه ابن ملجم را مىخواهند.
حضرت امام حسن عليهالسّلام در را باز كرد و چندين مرتبه پيغام أميرالمؤمنين را به مردم رساند، و مردم فهميدند كه ابن ملجم تا زمانى كه أميرالمؤمنين حيات دارد كشته نمىشود؛ ولى مىخواهند ملاقات كنند.
درب خان أميرالمؤمنين تا ديروز باز بود و مردم هر كس كه مىخواست آزادانه مىآمد و حضرت را ملاقات مىكرد، ولى از امروز صبح ديگر در بسته شد و حضرت اجازه ملاقات نمىدادند، حال حضرت ساعت به ساعت سنگينتر مىشد و تحمّل ملاقات نداشتند.
عيادت أصبغ بن نباته از أميرالمؤمنين عليه السّلام در زمان ضربت خوردن آن حضرت
أصبغ بن نُباته مىگويد:
با حارث همدانى و سُويدِ بنِ غَفَلى و جماعتى ديگر از اصحاب دور خان أميرالمؤمنين جمع بوديم و مىخواستيم اجازه بگيريم و يك بار ديگر أميرالمؤمنين را ببينيم. (اينها از اصحاب بزرگ أميرالمؤمنين هستند، أصبغ بن نُباته از شيعيان خالص و از روات احاديث و از فقها است.) يك مرتبه ديديم صداى شيون از ميان خان أميرالمؤمنين بلند شد؛ مردمى كه بيرون در بودند آنها هم همه صدا به شيون و ناله بلند كرده بودند.
حضرت امام حسن عليهالسّلام در را باز كرد، گفت: اى مردم متفرّق شويد، پدرم حال ملاقات ندارد و اجاز ملاقات ديگر نداريد، خدا شما را رحمت كند، متفرّق شويد.
همه مردم رفتند ولى من نرفتم؛ يك ساعت درنگ كردم، صداى گريه و ناله بلند شد، من هم بلند گريه كرده بودم.
حضرت امام حسن آمد گفت: اى أصبغ چرا نرفتى؟ مگر پدرم پيغام نداد كه بروى؟ گفتم: بخدا قسم پايم قدرت رفتن ندارد و جانم توانايى رفتن ندارد، تا امام خود را نبينم كجا بروم؟
حضرت امام حسن داخل شد و برگشت، فرمود بيا!
من وارد شدم ديدم أميرالمؤمنين را خواباندهاند و به بالشهايى تكيه دادهاند و يك دستمال زردى بر سر آن حضرت پيچيدهاند كه رنگ آن حضرت از دستمال زردتر است. افتادم روى پاهاى آن حضرت و مىگريستم.
آقا فرمود: اى أصبغ برخيز، برخيز! چرا چنين مىكنى؟ من راه بهشت در پيش دارم، چرا گريه مىكنى؟ گفتم: مىدانم اى امام من شما راه بهشت در پيش دارى، من بر بدبختى خود و بر تنهايى خود و بر فراق شما گريه مىكنم.
آقا رو كرد به من، فرمود: مىخواهى لابدّ براى تو حديثى بگويم؟ عرض كردم كه براى همين جهت آمدهام كه در اين ساعت از شما يك حديث بشنوم.
أميرالمؤمنين فرمود: در همان ساعت آخر حيات پيغمبر بود كه من وارد شدم، پيغمبر فرمود: اى على برو در مسجد و اعلان كن مردم جمع بشوند: الصّلاة جامعة، و اين سه مطلب را به مردم پيغام بده:
ألا مَن عَقَّ والِدَيهِ فلَعنَة اللهِ علَيه! ألا مَن أبَقَ مِن مَواليهِ فلَعنَة اللهِ علَيه! ألا مَن ظَلَمَ أجِيراً اجرَتَهُ فلَعنَة اللهِ عَلَيه!
«آگاه باشيد اى مردم! كسى كه پدر و مادر خود را عاق كند و آنها را ناراضى بدارد لعنت خدا بر اوست! كسى كه از دست مولاى خود بگريزد لعنت خدا بر اوست! كسى كه اجرت اجيرى را ندهد، مزد او را ندهد لعنت خدا بر اوست!»
من آمدم در ميان مسجد و اعلان كردم: الصّلاى جامعى! مردم جمع شدند، رفتم بر بالاى منبر و اين پيغام پيغمبر را به مردم رساندم.
يكى از بين جمعيّت برخاست و گفت يا على! مقصود از اين جملات چيست؟ شرحى براى ما بكن؛ من هيچ نگفتم.برگشتم خدمت رسول خدا، عرض كردم: يا رسول الله جانم فدايت من پيغام شما را به مردم رساندم ولى يكى از جمعيّت برخاست و از من تقاضاى شرح كرد و چون از شما نپرسيده بودم چيزى نگفتم.
بعد أميرالمؤمنين رو مىكند به أصبغ مىگويد: اى أصبغ! دستت را بده! أصبغ دستش را مىدهد؛ بعد گفتند اين انگشتت را بياور. انگشت أصبغ را أميرالمؤمنين گرفتند و گفتند همينطورى كه من الآن انگشت تو را گرفتم پيغمبر انگشت مرا گرفت و گفت:
«اى على من و تو دو پدر اين امّت هستيم، كسى كه ما را عاق كند و نافرمانى كند از رحمت خدا دور است؛ اى على ما موالى اين امّت هستيم، كسى كه از سنّت ما بگريزد از رحمت خدا دور است؛ اى على ما اجير اين امّت هستيم كسى كه مزد ما را ندهد، به نافرمانى خدا، او از رحمت خدا دور است.»
اين جملات را أميرالمؤمنين فرمودند و بعد بيهوش شدند، و زهر در بدن آن حضرت به اندازهاى اثر كرده بود كه حضرت گاهى اوقات ران راستشان را بالا مىآوردند مىگذاشتند زمين، بعضى اوقات ران چپ؛ در همان حال بيهوشى.
من نشسته بودم باز أميرالمؤمنين به هوش آمدند، گفتند: اى أصبغ نشستهاى؟ گفتم: جانم فدايت بلى. گفتند: مىخواهى يك روايت ديگر برايت بگويم؟ عرض كردم: بفرمائيد.
أميرالمؤمنين فرمود: يك روزى من خيلى اوقاتم تلخ بود. (از شدائد و مصيبات اين منافقين امّت و كارشكنىها و اينها) غم تمام وجود مرا گرفته بود و در كوچه باغهاى مدينه مىرفتم، پيغمبر به من برخورد كردند، گفتند:
يا على چرا اينقدر غمگينى؟ تمام وجودت را غم گرفته! گفتم: يا رسول الله مگر نمىدانى؟ پيغمبر فرمودند كه: مىخواهى حالا برايت يك حديث بگويماز اين غم بيايى بيرون و ديگر تو را غم نگيرد؟
عرض كردم: جُعلتُ فِداك بفرمائيد.
پيغمبر فرمودند: اى على! بدان كه در اثر اين زحمات و اين لطمات و اين مجاهدات، خداوند مقامى به تو در روز قيامت عنايت مىكند كه به كسى عنايت نكرده؛ منبرى مىگذارند در محشر به نام «منبرُ الوسيله» و من در
بالاى آن منبر در پلّ هزارمين مىنشينم و تو يك پلّه از من پائينتر مىنشينى و لواى حمد را جبرائيل به دست من مىدهد، من به دست تو مىدهم؛ آنوقت يك پلّه پايينتر «رضوان» خازن بهشت، و يك پلّه پائينتر «مالك» خازن جهنّم است، و بعد تمام خلائق من الأوّلين و الآخرين از سُعدا و أشقياء و حتّى از هم اولياء خدا و صالحين و پيغمبران روى اين درجات منبر قرار مىگيرند، و تمام امّتها در صحراى محشر.
«رضوان» خازن بهشت كه يك درجه از تو پائينتر نشسته رو مىكند به تمام اهل محشر مىگويد: اى اهل محشر! اگر مرا مىشناسيد كه مىشناسيد، اگر نه من خودم را معرّفى مىكنم، من خازن بهشتم! خداوند كليدهاى بهشت را كه در دست من است امر كرده است به پيغمبر آخر الزّمان برسانم، من به پيغمبر رساندم، پيغمبر فرمود: بينداز در دامان على.
بعد «مالك» خازن جهنّم، مالك جهنّم مىگويد: اى اهل محشر! هر كه مرا مىشناسد مىشناسد، اگر نمىشناسد من خودم را معرّفى مىكنم، من مالك جهنّم هستم! خداوند علىّأعلى مرا امر كرده كه كليدهاى جهنّم را به پيغمبر آخرالزّمان بدهم، بهآن حضرت دادم، آن حضرت به من امر فرمود كه بينداز در دامان على.
يا على! در روز قيامت كليدهاى بهشت و جهنّم در دامن تو انداخته مىشود، و جهنّم و بهشت بر اساس اين ميزان؛ عدل و انصاف و ولايت و محبّتِ تو قسمت مىشود، هر كس به مقام تو نزديك است به بهشت و هر كس دور است اهل جهنّم است؛ و اين ميزانى است كه خداوند علىّ أعلى به تو عنايت كرده.
آن وقت يا على من بر مىخيزم، تو هم برمىخيزى، من دست مىزنم به عرش پروردگار، به عرش رحمت، تو دست مىزنى به كمربند من، اهل بيت تو دست مىزنند به كمربند تو، و شيعيان همه دست مىزنند به كمربند اهل بيت.عرض كردم: يا رسول الله! آن وقت همه به بهشت مىروند؟
سه مرتبه پيغمبر فرمود: «إى و ربِّ الكعب! إى و ربِّ الكعب!» بله، آن وقت همه به بهشت مىروند. تمام اين جمعيّت و شيعيان و محبّين كه دست زدهاند به دامان اهل بيت، و اهل بيت به دامن تو، و تو به كمر من، و من به دستگاه رحمت پروردگار و عرش خدا، همه به بهشت مىروند به لطف خدا.
اين آخرين جمل أميرالمؤمنين از حديثى بود كه براى من بيان فرمود.
باز أميرالمؤمنين بيهوش شد؛ چند لحظهاى ديگر چشمان خود را باز كرد. حضرت امام حسن عليه السّلام يك كاس شيرى براى أميرالمؤمنين آورده بود، حضرت گرفتند و دست مباركشان مىلرزيد، يك جرعه خوردند؛ بعد به حضرت امام حسن فرمودند:
سفارش أميرالمؤمنين عليه السّلام به امام حسن نسبت به قاتل خويش
اين شير را ببر براى اسير خود، اين اسير است در دست شما، با اسير خود به رفق و مدارا رفتار كنيد، بر من يك ضربت زده، فقط مىتوانيد بر او يك ضربت بزنيد، مبادا او را مثله كنيد، (گوش و دست و چشم و پا و زبان او را ببريد) مبادا او را آتش بزنيد.
شنيدم از حبيب خود پيغمبر كه مىفرمود: خدا مُثله را مكروه دارد و مبغوض دارد ولو نسبت به سگ گزندهاى. اى حسن! از آنچه مىخورى به آن بخوران، و از آنچه مىآشامى به او بياشام.
حضرت امام حسن عرض مىكند: پدر جان! اين ملعون، أشقى الآخرين، تو را كشت و تمام مؤمنين را مصيبت زده كرد، و خانههاى كوفه را يتيم كرد، و بچّههاى يتيم و زنان بيوه را دربدر و گرسنه كرد، و لباس سياه و ماتم در برِما كرد، و تو دائماً بر او سفارش مىكنى؟! حضرت فرمود:
اى حسن جانم! مگر نمىدانى ما خاندان رحمتيم، ما بر همان اساس عدليم و نبايد از آن تجاوز كنيم.
سيّد الشّهداء عليه السّلام كه مانند ابر بهارى گريه مىكرد و چشمانش از شدّت گريه مجروح شده بود، اشكهاى آن حضرت بر صورت أميرالمؤمنين ريخت؛ آقا چشمهاى خود را باز كرد، فرمود:
اى حسين! به حقّ من بر تو گريه نكن، الآن در آسمان بودم ديدم گرى تو ملائكه را به گريه در آورده!
آنوقت امام حسين را در آغوش كشيد و فرمود:
بزودى مىبينيم كه اين امّت كينههاى ديرينه را از شما بگيرند و زير شمشير ستم شما را قطعه قطعه كند، برشما باد به صبر و استقامت!
وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
متقین